سلام، من امیرحسین هستم. از پادکست حافظ‌پجوهی. این جلسه، ادامه‌ی جلسه‌ی معنی شراب، نور چشم و روشنی می در شعر حافظ هست. در جلسه قبل همون ابتدا گفتیم: در طبیعیات یا حالا به قول امروزی‌ها فیزیک یا پزشکی گذشته معتقد بودند چشم نور داره. حافظ می‌گفت، شراب میاد نور داخلی چشم میشه. این جلسه هم قرار هست درباره تاثیر و تثبیت نتیجه‌گیری حاصل از شناخت به واسطه شراب صحبت کنیم. یه کمی هم در مورد کالیبراسیون و تنظیمات این شناخت وارد می‌شیم. تقریباً بخش عمده این ویدیو راجع به همین مباحث در شعر و غزلیات حافظ هست.

قبل از حافظ هم، درباره “روشنی می یا نور باده” یک حرف‌های کلیشه‌ای و کلی وجود داشت. که به شکل استعاری شراب نور داره. ولی کسی این موضوع رو مثل حافظ فرموله‌بندی نکرده بود. در گذشته معتقد بودند چشم نور داره، مثل اونکه می‌فرمودند در چشم مردان اشعه‌ای هست. حافظ می‌گفت شراب میاد اون نور داخلی یا نور درونی چشم به اعتقاد گذشتگان، در چشم ما میشه و ما حقایق رو بهتر می‌بینیم.

حافظ معتقد بود انسان‌ها اینطور می‌بینند، انسان به عنوان مردمک چشم هم در شعر حافظ معنی میده. در شعر حافظ هست:

مردم چشمم به خون آغشته شد
در کجا این ظلم بر انسان کنند.

در باب شراب و نور چشم شدن آن یعنی مفاهیم جدیدی در ذهن ما ایجاد می‌شوند. نور چشم ما میشه. و ما مسائل تازه‌ای رو درک می‌کنیم که قبلاً اون درکی از اون مسائل رو نداشتیم. ماجرا را آنطور نمی‌دیدیم.

یعنی هم مسائل تازه‌ای رو درک می‌کرد و هم مسائل را به شکل تازه‌ای درک می‌کرد. این جلسه درباره تثبیت درک این مفاهیم در شعر حافظ هست.

 

حافظ درباره تاثیر شراب یا تثبیت تاثیر شراب بر تغییر درونیات خود و تغییر روش زندگی، نوع نگاه و تغییر نتیجه کار خود بر اساس دریافتی که به واسطه‌ی شناخت حاصل از شراب دارد، می‌گوید: پیر گلرنگ من، پیرگلرنگ به معنی شراب هست. می‌گوید: شراب و تاثیری که شراب بر او گذاشته بود و حافظ اون تاثیر رو در خودش تثبیت کرده بود، اجازه نمی‌دهد که با کسی دشمن کنه. یا در حق کسی که با او دشمن است، بدی کنه. پلیدی کنه.

پیرگلرنگ من اندر حق ازرق پوشان
رخصت خبث نداد ارنه حکایت‌ها بود.

 

مثل اینکه یکنفر تجربه‌ای رو از سر می‌گذرونه و بعد می‌گه به واسطه‌ی اون اتفاق، من یاد گرفتم که چنین باشم. از این به بعد اینطور زندگی کنم. بعضی از این تجربه‌ها به نحوی هستند که آدم از یک جایی جلوی ضرر کردن و راه آسیب دیدن رو بر خودش می‌بنده. اما دریافت‌ها و تجربیات حافظ اینقدر دم دستی نبود.

حافظ می‌گفت شراب باعث می‌شد که او حقایق رو به گونه دیگری ببینه. نور چشم او می‌شد که مسائل رو به شکل دیگری فهم کنه. و بعد به واسطه‌ی اون نورچشم شدن، به واسطه‌ی اون دریافتی که داشته، به واسطه‌ی اون تغییری که حافظ در خودش تثبیت می‌کرد، زندگیش رو به شیوه‌ی اون نتایجی که بدست آورده بود، تغییر می‌داد. و بر پایه همون تغییرات عمل می‌کرد. این خودش یه جور سبک زندگیه. اصلاً کلام نور، اصلش همین بوده نزد حافظ، اتفاقاً خیلی هم نورانی و پرتوزا بوده.

مثل همین نمونه قبل که گفت: پیرگلرنگ من، یعنی شراب، باعث شد که من به این نتیجه برسم، این روش رو اختیار کنم که در حق دشمنان هم، پلیدی نکنم. ما چنین داستان‌هایی رو، چنین روایت‌هایی، یعنی مشابه امروزیش رو مثلاً در جریان یک نیکوکاری می‌بینیم. یا شاید گاهی در جریان یک فداکاری. یه عده‌ای میان، منقلب میشن. طرز تفکر و سبک زندگیشون ممکنه عوض بشه.

یکنفر در رسانه‌ای می‌گه، من رفتم فلان گروه رو دیدم، متوجه شدم از این به بعد اینطوری زندگی کنم. از این به بعد بیشتر به برخی مسائل توجه کنم. یا یکنفر یک شرایط یا حادثه‌ای رو پشت سر می‌گذاره و می‌گه از اون به بعد من تصمیم گرفتم، یعنی چیزی رو دیدم و فهمیدم که روش زندگیم به این صورت باشه. یا ممکنه رفتار یک نفر بر ما اثر گذاشته باشه. نوع برخورد او یا هر حالت دیگری که شما از این مطلب تجربه داشته‌اید. اما اینها به مثل بود، مورد حافظ اینقدر ساده؛ نبود.

الآن که مد اینجوری هست که آدما میگن ما یه چیزی رو دیدیم و فهمیدیم که باید یه چیز دیگری رو در خودمون تغییر بدیم، متوجه این نیاز شدیم. به قول حافظ نور به چشممون رسید. ولی خب اینکه ما بخوایم یه چیزی رو بفهمیم که بابت اون درک و فهم خودمون رو تغییر بدیم که بابتش هزینه بدیم، چنین چیزی که حداقل برای همه‌ی افراد نمیشه. این خودش برای خیلی از آدمها، از مصادیق نفهمیدن محسوب میشه. ولی حافظ می‌گفت: یه چیزی رو که فهمیدم، هی نمی‌پیچونمش که بالاخره به نفع من بشه، اون چیزی که به نفع من باشه، باعث میشه که من تغییر کنم.

برخلاف اون عده‌ی خاص که می‌گن فهمیدن هم گاهی اگر در شرایط سخت نباشه؛ روش درک و حل مساله‌اش ساده باشه؛ دیگه اصلاً ارزش چندانی پیدا نمی‌کنه. یعنی برای درک عمیق یک مساله حاضر هستند که تلاش زیاد بکنند. و می‌گن اون چیزی که هر کسی متوجه اون میشه، نتیجه‌اش هم احتمالا ساده و دم دستی خواهد بود.

مثل ورزش کردن. از “حالا، بشین، پاشو، بخند” که رکورد ورزشی جابجا نمیشه. ورزش حرفه‌ای نمیشه.

 

اما اون گروه دیگر، که فهمیدن با هزینه رو نمی‌پسندند، در حد یک لایک، یا یک کامنت، ارسال برای دیگران، که یعنی ما هم از همین تیپ آدمها هستیم. ما هم از این چیزا خوشمون میاد. حالا شما هم اگر به موضوعات این کانال علاقمند هستید، سابسکرایب کنید. ولی حافظ اینجوری نبود؛ سابسکرایب می‌کرد. به دنبال منافع، حقیقت رو زیر پا نمی‌گذاشت. نمی‌گفت اگر من چیزی رو فهمیدم که برام هزینه‌ای داشت، فهمیدن رو کنار می‌گذارم. از سر دسته‌های گروه دوم بود.

حافظ در این موضوع که شراب بر او تاثیر می‎گذاشت، و او این تغییرات و این درک موضوعات جدید رو درون خودش تثبیت می‌کرد. می‌گفت هر چی شراب بگه. برای منافع حقایق رو زیر پا نمی‌گذاشت، برخلاف اونچه بسیار رایج هست که برای منافع حقایق رو لگدمال می‌کنند.

می‌گفت: هرچی حاصل از نتایج نور باده باشه، همون درست هست. و چقدر هم انتقادپذیر و آموزش‌پذیر بود. سر تسلیم من و خشت در میکده‌ها. در اهالی شعر و عرفان، تا این اندازه و به این شکل آدم منعطف نداریم.

معنی سخن حافظ این هست: یعنی من شراب می‌خورم، نور به چشمم برسه. که بتونم ببینم. که بتونم درکی از حقایق داشته باشم. و تسلیم اونچه شراب می‌گه بشم. سر تسلیم من و خشت در میکده‌ها.

اختیار از دستم خارج بشه که بتونم حقایق رو بی‌پرده ببینم. خودم از میان برخیزم. و می‌گوید هر کس هم نمی‌فهمه، آجر تو مغرش… مدعی گر نکند فهم سخن گو سر و خشت. برو، سرتو بزن تو دیوار. یا معنی دیگر گو سر و خشت رو گفته‌اند اینه که تو مغزت گچه، مطابق اونچه امروز می‌گیم. یعنی سرت با خشت تفاوتی نمی‌کنه، سرت با خشت برابر هست.

سر تسلیم من و خشت در میکده‌ها
مدعی گر نکند فهم سخن گو سر و خشت

 

البته یک معنی دیگر هم برای “مدعی گر نکند فهم سخن گو سر و خشت” میشه فرض کرد که بهش کمتر توجه شده: می‌گه اگر متوجه نمیشی، مثل من برو سر تسلیمت رو بگذار روی خشت ِ در میکده‌ها. این حافظانه‌تر هم هست.

ما یه معلمی داشتیم، توی دانشگاه، یه بار بحث مسائل خانواده و ازدواج شد، یکی از بچه‌ها فاکتور خشونت رو به رسمیت می‌شناخت. و به کارگیری خشونت رو یه ابزار کاربردی می‌دونست. توی صحبت‌هاش گفت: پس اگر تو زندگی آینده یه وقت صحبت به نتیجه نرسید و عصبانی بودیم، چیکار کنیم؟ معلممون گفت: برو سرتو بکوب تو دیوار، جواب میده. گفت: اگر نشد چی؟ گفت دوباره بکوب، انقدر ادامه بده، تا بتونی خشمت رو کنترل کنی.

حافظ هم یه همچین نسخه‌ای می‌پیچه، می‌گه اگر متوجه نمی‌شی، برو سر روی خشت در میکده‌ها بگذار. اگر نمی‌فهمی، گو سر و خشت. یا سرت رو به اونجا بکوب، تا بتونی بر اون نادانی و نفهمی خودت غلبه کنی.

مطابق اونچه در شعر حافظ بسیار رایج هست، سخنش چند معنی می‌پذیره. ولی این رویکرد نزد حافظ که در چیزی که خودش بهش رسیده بود، به دیگران هم راه نشون می‌داده، سابقه داره. از این حرف‌های کیلیویی انگیزشی نمی‌زد. از این آدمهایی هم نبود که خودش کاری رو انجام نداده باشه، به دیگران بگه شما این کار رو بکنید که موفق بشید. حالا اینجا هم خیلی توصیه‌ی ملایمی داره. سر یا سر تسلیم گذاشتن روی خشت؛ خیلی ملایم‌تر از آستین به خون جگر شستنه.

گو برو و آستین به خون جگر شوی
هر که در این آستانه راه ندارد

آستین به خون جگر شستن، یعنی بشین خون گریه کن و با سر آستینت پاک کن، تا بلکه بختت واشه.

گو برو و آستین به خون جگر شوی
هر که در این آستانه راه ندارد

بخت باز شدن با اشک که از اعتقادات حافظ بوده:

دارم امید بر این اشک چو باران که دگر
برق دولت که برفت از نظرم باز آید

معلومه گریه کرده بوده، کارش رو پیش برده بوده. یاد گرفته بود. اینکه شوخی بود. می‌گفت باید اول پاک بشی، گریه کنی، دلت صاف بشه، بعد به معشوق نظر کنی.

غسل در اشک زدم کاهل طریق گویند
پاک شو اول و پس دیده بر آن پاک انداز

بیت بالا ربطی به غسل کردن نداره. طریقت در شعر حافظ در یک بیت با معنی تقریباً منفی همراه شده. ولی خودش اون افراد رو 2زار هم قبول نداشت. طریقتش خیلی شخصی‌سازی شده بود. مثل همون هست که می‌گفت: چشم آلوده نظر از رخ جانان دور است. یعنی منظورش این بود که “گریه کن، گریه قشنگه، گریه” برای صاف کردن دل هست. مثل اینکه می‌گفت امید دارم بر این اشک چو بارانم که برق دولتی یا برق دولتی که از نظرم رفت باز به چشمم برگرده.

 

در اینجا هم که می‌فرمایند: چشم آلوده نظر از رخ جانان دور است، به شیوه‌ی حافظ‌شناسی کلاسیک، ولی با یک دستاورد جدید و دور از دسترس ایشان، رخ معشوق هم که نور داشت و در اینجا با چشم و نور داخلی چشم ملازمه داشت، مرتبط با همون نور چشم شدن.

در باب کار کردن گریه در نظر حافظ؛ یه جایی می‌گه: با اشکم یه دریایی درست کنم و توش شیرجه بزنم. ولی اینجا و اونجا هم ربطی به غسل کردن نداره. غسل کردن ظاهر امره. به نوعی پوششه. مثل بسیاری موارد دیگه، منظورش همون اومدن برق به چشمانش به کمک اشک هست.

حافظا شاید اگر در طلب گوهر وصل
دیده دریا کنم از اشک و در او غوطه خورم.

 

می‌گه شایسته است که من از اشکم دریایی درست کنم و داخل آن غوطه‌ور بشم.

در مورد گریه کردن، شارحین و حافظ‌شناسان به دنبال ارتباط بین مردم چشم یعنی مردمک چشم و مثلاً خرقه از سر به درآوردن به واسطه‌ی همون مردم چشم در این بیت بودند:

ماجرا کم کن و بازآ که مرا مردم چشم
خرقه از سر به درآورد و به شکرانه بسوخت.

و همه در پی “شرح خشنودکننده و شیوایی که نشان بدهد معنای مستقیمی [بین خرقه از سربه درآوردن و مردم چشم ارتباطی وجود] دارد”، می‌گشتند. و راجع بهش افسانه‌ها گفتند و معانی غلط ارئه کردند. اون بیت مرتبط با حکایت خرقه از سر به درآوردن به وسیله مردمک چشم (مرتبط با اشک چشم) می‌شد. می‌گفت اشک من، که در یکجا برق دولت، همون نور چشم رو به چشم من برمی‌گردوند، یا حافظ امید داشت به واسطه‌ی اون اشک چو باران، نور چشمش برگرده. برق، درخشش میشه. در اینجا باعث تغییر و تثبیت اون در حافظ شده و به معشوق می‌گه: من هم تغییر کردم، خرقه از سر به درآوردم. خرقه مثل تی‌شرت امروزی بود، از سر درمی‌آوردند، نه دکمه داشت، نه مثل برخی لباس‌ها چاک داشت که بشه به نحو دیگری درش آورد. می‌گفت: هم تغییر کردم، خرقه از سرم درآوردم، هم اون تغییر رو در خودم تثبیت کردم، به شکرانه سوختمش.

ماجرا کم کن و بازآ که مرا مردم چشم
خرقه از سر به درآورد و به شکرانه بسوخت.

حافظ وقتی در این کار می‌افتاد، حتماً نتیجه می‌گرفت، راجع به این در جلسه قبل صحبت کردیم، که غیر از راستی نقشی در آن جوهر نمی‌گیرد.

اما این که مردم چشم یعنی مردمک چشم “خرقه از سر به درآورد و به شکرانه بسوخت” مثل: بسوخت دیده ز حیرت یا موارد دیگری که تعابیری مرتبط با عبارت “سوختن چشم” به کار رفته که معنی “خشک شدن چشم” می‌دهند را، در معنی زلالیه، در چشم حافظ یعنی در شعر حافظ ملاحظه خواهید فرمود.

که در آنجا هم مربوط به نور چشم شدن می‌شود. «قطره‌ای ز زلالش». یعنی زلالیه با این بخش ملازمه دارد که مفهوم آن مرتبط با نور چشم شدن است.

خدا رحمت کنه مرحومان زرین کوب، استعلامی، قزوینی، غنی، معین، دهخدا، فروزان‌فر، همایی، مصفا. حتی جامی شاعر بزرگ پس از حافظ، و خیلی از بزرگان دیگری که اسیر خاک هستند، اون عزیزانی که زنده هستند که فرصتش رو دارند. مرحوم استیو جابز رو، که هر کدوم دستی در شعر و ادب داشتند. و در این حوزه زحمات زیادی کشیده بودند. البته این آخری، تو لیست نبود و آمرزش نمی‌خواست. ای کاش این عزیزان زنده بودند، الآن این معانی رو می‌خواندند، شاید انکار می‌کردند. شاید به مقابله می‌پرداختند. شاید دشمنی می‌کردند. شاید جواب‌های غیرمرتبط می‌دادند. شاید افرادی رو سازماندهی می‌کردند تا اونها از اینطرف اونطرف جواب بدن. شاید اصلاً براشون مهم نبود، می‌گفتند اونایی که ما می‌گیم، در روش‌ها و الگوهای کسب درآمد ما تعریف شده هستند. شاید سراغ رسانه‌هایی که تریبونشون هستند می‌رفتند. شاید چهارتا خبرنگار تشنه‌ی حقیقت؛ واسه ما می‌زدند. ما بسیاری از عزیزان رو فراموش نکردیم و اون جمعیت بزرگتر رو از یاد نبردیم، دل به دلشون می‌دادند. فالوورها. مشکل تضاد منافع در مواجه با حقیقت براشون پیش می‌اومد. صورتی بودن و صورتی بازی کردن به پایان می‌رسید. مثل کسی که پول می‌گیره چیزی رو نفهمه، البته خطرناک‌تر اونایی هستند که پول هم نمی‌گیرند. ولی پیرگلرنگ من از اون حرفها نزده، من حکایت‌ها می‌کردم. شنیدید که حافظ چی گفت: پیر گلرنگ من، اجازه نداده، اگرنه… حالا از این عزیزان نه، من که سعادت نداشتم، در مورد یه عده‌ی دیگری ممکنه اینطور باشه. ولی خوب از هم‌صنفی‌ها و هم پالگی‌های همون‌ها هستند. بگذریم.

در بیت قبل گفت: امید دارم یا امیدوارم با این گریه‌ای که مثل بارون از چشمش سرازیر هست، برق دولت یا برق سعادت که از چشمم رفت، دوباره به چشمم برگرده. برق دولت که بر نظرش بود چی بود؟ منظورش برق دولتی نیست. معنی نظر که چشم هست. برق دولتی که، در چشمش بود. همون چشم جان بینش. همون نور چشمش. همون اشعه‌ای که می‌دونید دیگه، مرتبط با این توضیحات. همون نوری بود که به چشمش می‌رسید، یا در چشمش به واسطه‌ی شراب ایجاد می‌شد. موضوع این جلسه؛ و جلسه قبل این پادکست.

به طور کل تعابیری که حافظ استفاده می‌کنه، عموماً با آنچه دیگران استفاده کرده‌اند، تفاوت داره. مثل همین «نور باده» و «نور چشم» که موضوع این جلسات بود. بزرگوار چون افسردگی نداشته، بسیار آدم خجسته‌ای بوده، بسیار پر شور بوده، ظاهر رو حفظ می‌کرده. البته هر چی روانشناس‌ها بگن، مثلاً.

دارم امید بر این اشک چو باران که دگر
برق دولت که برفت از نظرم باز آید.

 

حالا یکی از تیم نخبگان شعر و ادب یا اجماع ایشان، یا مرتبط با فعالیت ایشان، زحمت کشیده بود، فرموده بودند چون هنگام باران معمولاً برق هم می‌درخشد، شاعر میان برق و باران رابطه و ملازمتی دیده. یکنفر بیرون از این صنف از این برداشت‌های ظاهری بکنه، معنی باطنی رو متوجه نشه، وامصیبتا. وا شعر و ادبیاتا. ولی خودشون کلاً اشتباه باشند، اصلاً نباید گردی از غباری کسی بر دامن اونها بشینه. همینی که هست. گفتمان داخل گروهکی رو فقط می‌پذیرند. این عزیزان رو نگفتم، کلی عرض کردم.

 

حالا، این اشک رو با چی پاک کردن؛ مرتبط با گو برو و آستین به خون جگر شوی؛ توی شعر حافظ هست، به معشوقش میگه: با سر زلفت، اشک من رو پاک کن:

پاک کن چهره حافظ به سر زلف ز اشک

 

ولی اگر من قرار بود بین آستین به خون جگر شستن و سر روی خشت گذاشتن، که در بالا گفتیم، انتخابی داشته باشم، دومی رو انتخاب می‌کردم. حداکثر یه گردن درد داره. آستین به خون جگر شستن، کل سیستم اعصاب و بینایی و بخش‌های دیگه‌ای از بدن رو هم درگیر می‌کنه.

 

سر تسلیم من و خشت در میکده‌ها
مدعی گر نکند فهم سخن گو سر و خشت.

و وقتی می‌گوید سر تسلیم من و خشت در میکده‌ها، یعنی از این وضع راضی بود. نمی‌گفت: گردن درد می‌گیرم. اینجوری اذیت می‌شم.

دل به رغبت می‌سپارد جان به چشم مست یار
گرچه هشیاران ندادند اختیار خود به کس.

 

جای دیگری می‌گوید: «که بر دو دیده ما حکم او روان بودی»، این رو هم دو جا گفته. شاید چون دو تا دیده داشته.

 

یعنی مطابق طبیعیات و باور پیشینیان. نور معشوق بر چشم دلش می‌نشیند و او با چشم دلش، یا آنطور که خودش می‌گوید با «دیده دل» می‌بیند. تشخیص می‌دهد و راه خود را مشخص می‌کند. و از معنی که در دلش وارد می‌شود و تصمیمی که با قلبش می‌گیرد، یعنی نوری که بر چشمش می‌رسد و او حقایق رو می‌بیند، مسیرش رو مشخص می‌کنه. این فهمیدن رو یه جایی تثبیتش می‌کنه. راهش رو عوض می‌کنه. حکم معشوق بر دو دیده‌اش جاری می‌شود.

 

در غزل دیگری می‌گوید:

شب ظلمت و بیابان به کجا توان رسیدن
مگر آنکه شمع رویت به رهم چراغ دارد.

 

اینطوری راهش رو پیدا می کرده. یعنی نور داشتن روی معشوق، نور چشم حافظ می‌شد. و حافظ راهش رو پیدا می‌کرد.

 

ای فروغ ماه حسن از روی رخشان شما
آب روی خوبی از چاه زنخدان شما.

در دیوان حافظ زیاد تکرار شده که معشوق او از همه چیز برتر هست. می‌گوید ماه حسن، یعنی ماه نیکویی، ماه خوبی، از چهره نورانی یا مثل خورشید تو نور خودش رو بدست آورده. نور بدست آوردن، نورچشم شدن رو که معنیش رو به یاد دارید. یعنی طور دیگر دیدن حقایق، مطابق اعتقاد پیشینان که یک نوری باید از چشم بیاد و به نور بیرونی، نور روز یا نور شمع یا نور چراغ برسه، تا ما بتوانیم چیزی رو ببینیم. در اینجا می‌گوید خوبی یا حالا در اینجا آبروی خوبی هم به خاطر معشوق هست. اشاره به همون تاثیر معشوق، یا نور روی رخشان شما، در تغییر و تثبیت ویژگی‌های درونی و مسیر زندگی حافظ جاری است و بر روح و روان او می‌تابد.

ای فروغ ماه حسن از روی رخشان شما
آب روی خوبی از چاه زنخدان شما.

حافظ می‌گفت این نور حالا از شراب یا از چهره معشوق یا از موارد دیگری که گفتیم به چشم او می‌رسه. و حافظ حقایق رو بهتر می‌بینه و دنیا رو بهتر درک می‌کنه. بعد از این مرحله، یه جایی همه اینها رو یعنی این پیشرفت‌ها رو، همه این تغییرات رو، در خودش تثبیت می‌کنه. به قول امروزی‌ها print یا لاگش رو داره. اینجوری نیست که یک تغییری رو در خودش شاهد باشه. یک نتیجه‌ای بگیره و بعد دیگه اون نگاه ویژه‌ای که به حقایق پیدا کرده رو از دست بده. و گذران باشه.

 

در مورد اینکه شراب یا معشوق یک تاثیری در جان و روح یا ذهن و وجود حافظ گذاشته باشند، که او حقایق رو به نحو دیگری دیده باشه. یا به وسیله شراب یا معشوق، به حافظ حکمی کرده باشند که او عملکردش رو تغییر داده باشه اشعاری از سوی حافظ سروده شده:

 

روی خوبت آیتی از لطف بر ما کشف کرد
زان زمان جز لطف و خوبی نیست در تفسیر ما.

 

روی معشوق که در شعر حافظ نور داشت. اون نور به اعتقاد پیشینیان هم می‌اومد نور چشم حافظ می‌شد. و باعث می‌شد حافظ حقایق رو متفاوت از اونچه دیگران درک می‌کردند ببینه. نتیجه‌گیری متفاوتی داشته باشه. مسائل رو به شکل دیگری درک کنه. و می‌گفت به واسطه معشوق، من الآن نگاهم به مسائل متفاوت از قبل شده.

از اون زمان که معشوقم رو دیدم. یا روی رخشان معشوقم رو دیدم. از آن موقع، درکی جز لطف و خوبی ندارم. حالا برای این کارش یک مکانیزمی هم تعریف کرده بود. که چگونه شراب یا معشوق نگاه او به مسائل رو تغییر داده بود. و این موضوع یعنی تغییر دیدگاه خودش به مسائل رو در نور چشم شدن شراب یا روی معشوق یا موارد دیگر، مرتبط با معشوق معرفی می‌کرد. یعنی یک دلیلی اقامه می‌کرد. یک اثبات براش پیدا کرده بود. یک مکانیزمی براش تعریف کرده بود.

 

بیت بالا رو هم در یک غزلی می‌گه که اونجا داره رویکرد خودش رو مطرح می‌کنه. داره تعیین وضعیت می‌کنه. می‌گه پیر ما اومد به میخانه، حالا ما چیکار کنیم؟ برای این اتفاقی که افتاده چه تدبیری داشته باشیم؟ اینجا معلوم میشه که حافظ از قبل، به شکل استراتژیک، حالتهای ممکن رو بررسی نکرده بوده. چون دانش این کار در اون زمان نبوده. یا شاید هم بررسی کرده بود، ولی اینجا داشت موضوع رو اینطوری مطرح می‌کرد.

 

می‌گه ما چطوری به سمت کعبه بایستیم، وقتی پیر ما به سمت میخانه یا خانه خمار است. غزل شماره 10. طرح مساله‌اش با صوفیان و خرقه‌پوشان و صومعه‌داران زمان خودش بوده. بعد این بیت رو می‌خونه که من از وقتی روی معشوق رو دیدم. یا نور چهره معشوق به چشم من رسید، از آن زمان دیگه مثل شما نیستیم. راه خودش رو از اکثریت جامعه‌ی دوران خودش جدا می‌کنه. و می‌گه دلیل این تغییر رویکرد نسبت به عملکرد اکثریت مردم دوران خودش، معشوقش بوده.

دوش از مسجد سوی میخانه آمد پیر ما
چیست یاران طریقت بعد از این تدبیر ما
ما مریدان روی سوی قبله چون آریم چون
روی سوی خانه خمار دارد پیر ما.

 

جای دیگه‌ای در معنی دیگری، “گفت: ما را جلوه معشوق در این کار داشت“. یعنی زیبایی معشوق من رو به این کار وا داشته. در جای دیگری می‌گفت: پیر گلرنگ من، یعنی شراب به من حکم کرده، اینجا می‌گوید زیبایی معشوق من رو به این کار وا داشته. به قول امروزی‌ها خانمم گفته. این نیم بیت که گفت: ما را جلوه معشوق در این کار داشت، حداقل یه کم بی‌قراری توش هست. من با اون قسمتش کاری نداشتم. یه موقع روح حافظ از این موضوع دلخور نشه. بی‌قراری رو دیدیم. بی‌تابی حافظ مشخص بود. ولی فعلاً کاری نداریم.

معنی لطف و صنع در شعر حافظ رو میشه با این موضوع ِ حکم کردن معشوق یا موارد دیگر؛ راحت‌تر بهش ورود کرد. مثل نور چشم شدن که معنی ابیات دیگری رو برای ما آشکار کرد. اصلاً بینش تازه‌ای به ما داد. یک نقطه‌ی عطفی بود در حافظ‌پژوهی، از قهقرای ضعف در روش تحقیق، بیرون کشیدنی بود. اگرچه نقطه‌ی آغازی بود در حافظ‌پجوهی. لطف و صنع هم در شعر حافظ به همین شکل.

 

روی تو مگر آینه لطف الهی است.

 

یعنی از روی معشوق موضوعات جدیدی به ذهن حافظ می‌رسد. حافظ در رویکرد و عملکرد خودش تغییر مسیر می‌ده. و این تغییر رو در خودش تثبیت می‌کنه. موضوع لطف و صنع تقریباً تو دیوان حافظ همین هست.

 

و از نظر حافظ هم تمام هدف آفرینش مرتبط با همین دیدن یا نظربازی می‌شه که در غزلیات حافظ هم به آن اشاره شده. و از نظر حافظ نکته مهم این بوده که انسان به این جهان بیاد و خودش رو به نحوی تغییر بده، یا دانشی، معرفتی حاصل کنه که بتونه جهان رو متفاوت از اونچه در ابتدا درک می‌کرده، همونطور که در نوبت قبل اشاره کردیم، می‌گفت مراقب باش Time Over نشی، زمانت به پایان نرسه، نقش مقصود رو از گوهر هستی نخوانده از این دنیا رخت بربندی.

عاشق شو ار نه روزی کار جهان سرآید
ناخوانده نقش مقصود، از کارگاه هستی.

 

تمام تلاشش بر این بود که درجه و نظرگاه خودش رو به درجه‌ای متفاوت از اونچه همه افراد در ابتدا و در معمول، درک می‌کنند، ارتقا بده. و به بالاترین درجه در عشق و نظربازی برسه.

کمال دلبری و حسن در نظربازی است
به شیوه نظر از نادران دوران باش.

چطوری به شیوه نظر از نادران دوران می‌شدند؟ حقیقت رو به گونه‌ای دیگر می‌دیدند. برای چشمشون نور حاصل می‌کردند. نظربازی می‌کردند. و اون لطف و صنع از جانب معشوق شامل حالشون می‌شد.

 

حالا حافظ به این نظربازی یا مرتبط با «آن»، یک علم نظر رو هم نقل می‌کرد: این کسی گفت که در علم نظر بینا بود. علم نظر به مناظره گفته می‌شه. به معنی شاخه‌ای از علم اصول فقه هم هست. معنی دیگری هم داره. ولی شما می‌دونید نزد حافظ، علم نظر، مرتبط با نور چشم بودن هم میشه.

می‌گفت:

از بتان آن طلب ار حسن‌شناسی ای دل

 

«آن» رو که شنیدید، می‌گن فلانی یه «آنی» داره.

 

یا مثلاً در حرکاتش یه “آنی” هست. یا تو هنر هم گفته میشه. فلان بازیگر یه آنی داره. حافظ می‌گفت تو هم اگر دنبال زیبایی هستی، در پی «آن» باش.

از بتان آن طلب ار حسن شناسی ای دل
کاین کسی گفت که در علم نظر بینا بود.

یعنی می‌گه دنبال کیفیت باش، دنبال صورت نباش. دنبال ظاهر نباش. “آنبه معنی زیبایی و حسنی هست که قابل درک باشه ولی قابل توصیف نباشه. یا لطیفه‌ای و زیبایی نهانی و غیر قابل درک و توصیف که به ذوق دریافت می شود ، اما قابل اظهار نیست. از مصطلحات صوفیانه هم هست. البته حافظ که در علم نظر خودش، یعنی در موضوع نور چشم خیلی توضیحات کاملی هم ارائه کرده.

جای دیگری می‌گوید:

یار ما این دارد و آن نیز هم

 

اینکه می‌گویند آن خوشتر ز حُسن
یار ما این دارد و آن نیز هم

 

اون موقع هم معتقد بودند باید یه «آنی»» داشته باشه، حافظ می‌گفت می‌گویند آن خوشتر ز حُسن، ولی یارش هر دو رو داشت.

در مورد نظربازی هم می‌گفت: اینها، یعنی آدم‌های نظرباز، آدمهای کم آزار و خوبی هستند. نظربازی با معنای امروزیش فرق می‌کرد.

می‌گفت: به اینها کاری نداشته باشید. مثل اینکه الآن بگن مثلاً فعالان فلان مُد تازه که برای فلان جانداران فعالیت می‌کنند. برای طبیعت یا برای آینده زمین، برای آینده بشریت تلاش می‌کنند رو باهاشون کاری نداشته باشید.

زنهار تا توانی اهل نظر میازار.

بیت کاملش این هست:

زنهار تا توانی اهل نظر میازار
دنیا وفا ندارد ای نور هر دو دیده.

اهل نظر که خود حافظ هست که نظرباز هست. و به روی معشوق نگاه می‌کنه و حقایق رو مطابق اونچه شرح داده شد، می‌بینه. و در اینجا هم می‌گه: این افراد رو اذیت نکنید، به معشوقش می‌گه: ای نور هر دو دیده. ای کسیکه مثل نور در چشم من هستی. حقایق رو در نظر من میاری. این بیت رو هم مثل باقی ابیات، هیچکدام از شارحین، متوجه معنی و مفهوم اصلی اون نبودند. حالا باز یکی از شارحین هست که سر برخی از ابیات شرحی نمی‌ده، به سبک کنکوری یا نمره منفی اگر بخواهیم حساب کنیم، حداقل نمره منفی نمی‌گیره. و شاید اگر کارنامه بدن، رتبه‌شون بهتر از بسیاری دیگه باشند.

یا حافظ می‌گوید ما اصلاً به این دنیا کاری نداشتیم، تو رو دیدیم، تو رو شناختیم که دنیا به چشممون زیبا شد. جهان در چشم من کاملاً بی‌ارزش بود، تا آن زمان که چهره تو، نوری بر چشم من تاباند. و من حقیقت جهان را طور دیگری دیدم. که به واسطه‌ی این نگاه تازه به جهان، و به مدد آشنایی بیشتر با معشوق و دیدن زیبایی‌های معشوق، جهان به چشمم زیبا شد. این هم از سبک ِحرف‌ها و احوالات عاشقانه است.

مرا به کار جهان هرگز التفات نبود
رخ تو در نظر من چنین خوشش آراست.

و در تمام عمر هم به همین کار مشغول بود. در غزل دیگری می‌گوید به واسطه معشوق می‌توانسته اشکالاتی در خودش رو برطرف کنه. به درک بهتری از خودش و از زندگی برسه. به قول امروزی‌ها مثلاً ورژن بهتری از خودش رو ارائه کنه. درک خودش از جهان رو بهبود ببخشه.

یاد باد آنکه به اصلاح شما می‌شد راست
نظم هر گوهر ناسفته که حافظ را بود.

یا در غزل دیگری می‌گوید به معشوق می‌گوید: به واسطه هم‌سخنی و همدلی با تو، مثل هم‌نشینی سوسن و گل و در کنار هم رُستن این دو، و در کنار هم افتادن این دو گل، تو که مثل سوسن ده زبان داشتی و خاموش بودی، من از آنچه بر دل تو می‌گذشت، آگاه بودم و بر زبانم جاری می‌شد. یعنی به واسطه تاثیر هم‌نشینی، آنچه بر دل تو بود، بر زبان من جاری بود. یا آنچه بر زبان من جاری بود، بر دل تو نیز بود.

در جلسه قبل اشاره کردیم که حافظ در مورد تاثیر شراب می‌گفت: غیر از راستی نقشی در آن جوهر نمی‌گیرد.

 

در همین معنی و در همین باب و به کمک همین تعبیر نور چشم حاصل کردن هم می‌گفت: چشم آلوده نظر از رخ جانان دور است. جانان هم یعنی معشوق.

خود حافظ در مورد این روش شناختش می‌گفت: صراحی میکشم پنهان و مردم دفتر انگارند. یعنی شراب می‌خورد و چشمش بر حقایق باز می‌شد. نور به چشمش می‌رسید. بعد بقیه فکر می‌کردند، کتاب می‌خونه یا پادکست گوش می‌کنه. روی یوتوب، فیلم آموزشی می‌بینه.

صراحی می‌کشم پنهان و مردم دفتر انگارند
عجب گر آتش این زرق در دفتر نمی‌گیرد.

الآن مسئول بررسی اینکه یک نفر صراحی می‌کشه یا کارش با دفتر هست، می‌دونید کیا هستند دیگه؟ پلیس و بالاتر از پلیس.

ولی خوب یه مورد رو هم در هنر بگیم. اینکه مثلاً یک بازیگر بره بین یه گروهی که قرار هست نقششون رو بازی کنه، بعد یاد بگیره اونها چطور رفتار می‌کنند، چطوری به زندگی نگاه می‌کنند. یاد بگیره مثل اونها بشه. از طریق حرکات بدن، بیان، حس، ذهن و فکر، شبیه اون نقش بشه. یعنی نقش اون کسی که می‌خواد بازی کنه رو به خوبی بازی کنه. این هم می‌تونه از مصادیق “صراحی می‌کشم پنهان و مردم دفتر انگارند” باشه. به ویژه اگر بابت اون نقش تحسین هم بشه یا جایزه هم بگیره.

اینکه یکنفر در یک نقش فرو بره، بلکه بالاتر از آن، اون نقش رو زندگی کنه، روش استانیسلاوسکی هست.

و حافظ هم اون زمان این رو می‌گفت، می‌گفت فقط از روش‌های معمول پیش نرو. راه‌های بهتر رو هم انتخاب کن:

به می سجاده رنگین کن، گرت پیر مغان گوید.

یعنی حافظ موافق نوآوری در رسیدن به نتیجه بود، اگر به تایید یک شخص صاحبنظری می‌رسید. دیگران هم البته گفته بودند.

شما هم دنبال آموزش الکترونیک رو بگیر. پادکست گوش بده. روی یوتوب ویدیوی آموزشی نگاه کن. اگه همه می‌گن: دانشگاه و کتاب و آموزش کلاسیک، شما آموزش الکترونیک و پادکست و یوتوب رو امتحان کن. صاحبنظران بسیاری این موارد رو تایید کرده‌اند. راجع به تقریباً هر موضوعی که جستجو کنید، آموزش کاملی ازش در اینترنت هست. اگر حافظ هم الآن بود، همین‌ها رو توصیه می‌کرد.

اصلاً در این موضوع کار حافظ استارت‌آپی بود. یک مانفیستی هم داشت می‌گفت: عالمی دیگر بباید ساخت و از نو آدمی. می‌گفت: فلک را سقف بشکافیم و طرحی نو دراندازیم. می‌بینید چقدر استارت‌آپی هست.

این عالمی دیگر بباید ساخت و از نو آدمی، می‌تونه کپی‌رایتینگ یه محصول موثر در زندگی مردم باشه. مثلاً پست می‌تونست همچین کپی‌رایتینگی داشته باشه، یا پست الکترونیک، همون ایمیل.

شما هم پادکست و حافظ‌پجوهی رو به دیگران توصیه کنید. سابسکرایب هم بکنید. حافظ هم اگر یه نفر اینطوری اشعارش رو تحلیل می‌کرد، حتماً سابسکرایبش می‌کرد، لایک می‌کرد. Share میکرد. صدای خودش که خیلی خوب بود. خیلی‌ها رو هم بلاک می‌کرد. اصلاً زخمی‌شون می‌کرد. توی دیوانش هم هست.

حافظ یکی دیگر از معیارهای حافظانه که شناخت حافظانه صحیح هست یا خیر رو در عدم وجود غرور معرفی می‌کنه. یعنی از نظر حافظ اگر شما بخواهید ببینید نتیجه‌ای که بدست آوردید، شناختی که حاصل کردید، درست هست یا نه، ببینید در اون شناخت غرور یا به قول حافظ فکر خود و رای خود، در کار بوده یا خیر؟!

فکر خود و رای خود در عالم رندی نیست
کفر است در این مذهب، خود بینی و خودرایی.

 

و می‌گفت اون کسی که عشق نداره، اون کسیکه این مطالب رو نمی‌فهمه، نور معشوق به چشمانش نمی‌رسه، و خودش رو نمی‌تونه تغییر بده، اون عذرش موجه هست، چون در معنایی که مورد نظر حافظ هست، عاشق نیست. یا نتیجه‌ای که حافظ از عشق مدنظرش هست رو درک نمی‌کنه.

 

ای که دایم به خویش مغروری
گر تو را عشق نیست معذوری.

حافظ عشق داشت و غرورش رو از بین می‌برد. و بعد نتیجه‌گیری و جمع‌بندی می‌کرد. یا عشق داشت و خودش از میان برمی‌خواست. یا شراب می‌خورد تا از وسوسه عقل به دور باشه. و بتونه حقایق رو بهتر ببینه. می‌گفت کسی که اینطوری نیست یا مست آب انگور هست؛ اون معذوره.

 

گفتیم جام جهان بین یا جام جم در شعر حافظ خود شراب هست که مرتبط با معشوق و وقت صبح و نسیم سحری می‌شه. در اصل منظور حافظ از جام جهان بین یا جام جم، همان خودش میشه. یعنی آینه درونی خودش که حقایق در اون نقش می‌بنده. یعنی به واسطه‌ی اونچه که خودش هست و از خودش ساخته، اسرار رو می‌بینه.

سالها دل طلب جام جم از ما می‌کرد
و آنچه خود داشت ز بیگانه تمنا می‌کرد.

 

در شعر حافظ و حالا مولوی و به طور کلی در عرفون، اختیار بُعد چهارم هست. و وقتی شخص اختیارش رو کم می‌کنه، می‌تونه بهتر ببینه. یه مساله‌ای هست به نام «پارادوکس الهام»، وقتی شما کمی انرژیتون پایین باشه یا حواستون جمع نباشه، می‌تونید ایده‌های بهتری رو به ذهن بیارید. حقایق رو به گونه‌ی دیگری ببینید. بهتر نتیجه‌گیری کنید. اون هم جواب و توضیحش همین هست. پارادوکس هم نباید باشه دیگه، حالا گفتند پارادوکسه، شما هم بگید هست. ادامه‌ی بسیار جالب‌تری هم می‌تونه داشته باشه.

آنکه فکرش گره از کار جهان بگشاید، می‌گفت: تو خود حجاب خودی حافظ، از میان برخیز. وقتی خودش و منافعش رو حذف می‌کنه، می‌تونه بهتر ببینه. می‌تونه حقایق رو ببینه.

 

میان عاشق و معشوق هیچ حائل نیست
تو خود حجاب خودی، حافظ از میان برخیز.

 

توانایی‌های ذهنی و ذوقی او در حد بالایی قرار می‌گیرند. وقت صبح هم همین شرایط رو داشت برای حافظ. جلسه قبل یعنی در بخش اول، نورچشم شدن شراب و معشوق درباره تغییری که در حافظ به وجود می‌اومد و به واسطه آنچه به چشم دلش می‌دید، صحبت کردیم. این جلسه درباره تثبیت اون تغییر هم صحبت می‌کنیم.

این تغییرپذیری مرتبط با اونچه امروز آموزش‌پذیر بودن هم می‌گوییم، می‌شود. و حافظ بسیار آموزش‌پذیر هم بود. یه جورایی هم میشه گفت آموزش‌پذیر بودنش، به شکل خودآموز بود.

حافظ نه تنها بسیار آموزش‌پذیر بود. بلکه یک فرد انتقادپذیر هم بود، راجع به این موضوع می‌توانیم یک جلسه کامل صحبت کنیم. و این مساله‌ای بود که خودش هم به موضوع واقف بود. اینجوری نبود که به این خاطر که ضعف یا کمبود خاصی داشته باشه یا آدم ضعیفی باشه، انتقادپذیر باشه. آگاهانه انتقادپذیر بود.

حافظ ار خصم خطا گفت نگیریم بر او
ور به حق گفت جدل با سخن حق نکنیم

اونجایی که می‌گه «حافظ ار خصم خطا گفت نگیریم بر او» یعنی اگر دشمن حرف اشتباهی زد، ما جوابش رو نمی‌دهیم. می‌دونید حافظ اصلاً توضیح نمی‌داد. در مورد انتقادپذیر بودنش هم که می‌گفت اگر دشمن هم سخن درستی گفت، اون رو می‌پذیرم. جدل با سخن حق نکنیم.

ما نگوییم بد و میل به ناحق نکنیم
جامه کس سیه و دلق خود ازرق نکنیم
رقم مغلطه بر دفتر دانش نزنیم
سر حق بر ورق شعبده ملحق نکنیم
گر بدی گفت حسودی و رفیقی رنجید
گو تو خوش باش که ما گوش به احمق نکنیم
حافظ ار خصم خطا گفت نگیریم بر او
ور به حق گفت جدل با سخن حق نکنیم.

سالها پیش من با یکی از فلاسفه‌ای که به شعر هم علاقه دارند و از اساتید بازنشسته دانشگاه و منتقد بسیاری از دانش‌آموزان، دانشجویان، فارغ‌التحصیلان، معلمان، دبیران، مربیان، اساتید فعلی و بازنشسته دانشگاهی، مقامات کشوری و لشگری، ذوی الحقوقین، اسیران خاک و… هستند؛ معنی کامل نورچشم شدن شراب رو شرح دادم. ولی ایشان به هیچ وجه زیر بار نمی‌رفتند. یه پیرمردی بود، ولی با این حال یه جوری مقاومت می‌کردند که مثال زدنی. ایشون و خیلی‌ها مثل ایشون، یعنی اصلاً دفاع در حد بهترین دفاع جام جهانی فوتبال. اونم در این حد که یه توپ به دروازه نرسه. نه اینکه دروازه‌بان هم خوب عمل کنه.

و با اینکه در موضوعات مختلف در آموزش متوسطه، آموزش عالی، اداره جامعه، قانونگذاری، مسائل و موضوعات دینی، قوه‌قضاییه، قوه مجریه، اداره سیاسی امور، حقوق بشر و… هـــــــــــــــمه… رو نصیحت می‌کنند، اصلاً از این طرف، به حرف گوش نمی‌دادند. و همان شرح ظاهری و هنر شاعرانه در ارتباط برقرار کردن بین چشم و شراب رو، معنی کامل شعر حافظ معرفی می‌کردند. و می‌گفتند اگر میخوای این موضوع رو متوجه بشی برو فلان کتاب و مقاله من رو بخوان! همه اینها رو اونجا توضیح دادم.

اونکه می‌گه برو فلان مقاله منو بخوان، فلان کتاب منو بخوان، حرف بابام رو بخوان… اونهایی که یاد نمی‌گیرند، یعنی اونهایی که آموزش پذیر نیستند، به قول حافظ، مرده‌اند. خودشون خبر ندارند. بر او نمرده به فتوای من نماز کنید.

یعنی فقط به اندازه‌ی یک آدم زنده نفس می‌کشند. به قول امروزی‌ها اکسیژن حروم می‌کنند. و الا مرده‌اند، به تعبیر حافظ.

ما هنوز از این آدمها زیاد داریم، در حالیکه حافظ در قرن هشتم هجری، چنین رفتار غلطی نداشت. و خیلی عملکردهای حافظ در آن زمان، امروزی بود. مثل روش تحقیقش. و در موضوعات دیگر نیز نگاهش از نظر پیشرفته بودن، امروزی بود و امروزی رفتار می‌کرد.

حالا حافظ همین وضعیت رو با دوست، به این شکل پی می‌گرفت که خودش رو در برابر تجربیاتی که بدست می‌آورد، در جایی که غرورش رو از دور خارج کرده بود، اختیارش رو در معادلات برای انجام اونچه صحیح بود، در نظر نمی‌گرفت، بین حق و منافع، حق رو انتخاب می‌کرد. خودش و منافعش رو حذف می‌کرد، تا بهترین نتیجه رو حاصل کنه. این یک فرمول اصلی و کلی نزد حافظ بود. به قول خودش ترک هوش می‌کرد. خواهی که زلف یار کشی ترک هوش کن. به این معنا که سخن عقل رو گوش نمی‌کرد.

بر هوشمند سلسله، ننهاد دست عشق
خواهی که زلف یار کشی ترک هوش کن.

بر هوشمند ِ سلسله ننهاد دست عشق، یعنی بر هیچکدام از فرقه‌های تصوف یا افراد عاقل و اهل خرد آنها دست عشق ننهاده. سلسله در یک معنی یعنی: هریک از فرقه‌های صوفیه که انتساب به یکی از مشایخ داشته باشند. مثل سلسلهٴ … که حافظ هم به نظر می‌رسه یه جایی باهاش سر شاخ شده بود. یعنی هیچکدام از فِرَقِ تصوف از نظر حافظ اهل عشق نیستند.

یا معنی دیگر ِ بر هوشمند ِ سلسله ننهاد دست عشق می‌شود: بر پادشاهی از یک خاندان که یکی پس از دیگری پادشاه شوند، دست عشق ننهاد. می‌گه اینجوری نیست که کسی در مقام عشق، به واسطه پادشاهی به جایی برسه. این خیلی مطلب مهمی هست در شعر حافظ. کبر و ناز و حاجب و دربان بدین درگاه نیست. نه کسی می‌تونه غرور داشته باشه و ناز کنه، نه اینجوریه که کسی رو راه ندن چون فقیر هست.

یا

بر هوشمند، سلسله ننهاد دست عشق
خواهی که زلف یار کشی ترک هوش کن.

یعنی بر کسی که فکر کنه زرنگ هست، بر کسی که ترک هوش نکرده باشه، بر کسی که غرور داشته باشه، بر او زنجیر نمی‌نهند. او رو به دام عشق اسیر نمی‌کنند. انتخابش نمی‌کنند. سلسله در مورد زلف گفته می‌شه که در مصراع دوم هم آمده. یعنی دستش به زلف یار نمی‌رسه.

جای دیگری می‌گوید: ای کسیکه می‌خوای عشق و عاشقی رو از روی گایدلاینش پیش ببری. آخرش نمی‌تونی به نتیجه برسی.

ای که از دفتر عقل آیت عشق آموزی
ترسم این نکته به تحقیق ندانی دانست.

می‌گفت با حساب و کتاب سود و زیان و فایده و ضرر، نمیشه در عشق به جایی رسید. حداقل به جایی که مد نظر حافظ بود. می‌گفت: عقل کاره‌ای نیست که بخواهد او را در مسیر رسیدن به آنچه او درست تشخیص می‌دهد، منع کنه.

ما را ز منع عقل مترسان و می بیار
کان شحنه (شحنه یعنی داروغه، پلیس
) در ولایت ما هیچ کاره نیست

اینها نشونه‌های عشق هست. ولی حافظ می‌گفت معیار من این هست که: اونچه عقل می‌خواد به من حکم کنه، دارای ارزش و اعتبار نیست. این روش، یعنی بی اعتبار کردن عقل، برای رسیدن به اونچه من، یعنی حافظ به دنبالش هست، بهتر هست.

هر نقش که دست عقل بندد
جز نقش نگار خوش نباشد.

هر نقش که دست عقل بندد ایهام داره: 1) هر نقشی که دست عقل بکشد، بنگارد، رسم کند، غیر از تصویری که از معشوق باشد، زیبا نیست. 2) هر نقشی که دست عقل را بندد، جز نقش نگار، جز راه معشوق، خوش نباشد. خوب نیست.

نهادم عقل را ره توشه از می
ز شهر هستیش کردم روانه.

می‌گوید برای عقل ره توشه یا زاد راهی از می یا شراب همراه کردم و او را از مملکت وجود خودش بیرون راندم. از جایگاه یا از شهر خودش بیرون کردم. به قول حقوقی‌ها از حیز انتفاع ساقط شد.

و در جریان هستید دیگه که عشق حافظ یا عشق حافظی؛ هم عشقش، هم معشوقش، با اونچه ما در ذهن داریم، یا در خیلی موارد، با اونچه بسیاری از ما دیده‌ایم، تفاوت می‌کنه. معشوقش زمینی هم باشه، با اون معشوق زمینی که ما در ذهن داریم تفاوت می‌کنه.

و به دیگران هم می‌گفت: از این کارهایی که من می‌کنم، بد به دلت راه نده. راجع به این حرف‌هایی که من می‌زنم، فکر بد نکن. از این دلیری‌هایی که من در کنج خلوت می‌کنم:

 

دیده بدبین بپوشان ای کریم عیب پوش
زاین دلیری ها که من در کنج خلوت میکنم.

 

گفتیم که شراب حافظ، مرتبط با کوانتوم میشه. چون از یک جسم بدون نور، نور تولید می‌کنه. شراب حافظ خاصیت رادیواکتیویته داشت. مواد رادیواکتیو انرژی زیادی رو در قالب تابش رادیواکتیو آزاد می‌کنند. یعنی به بیانی نور تولید می‌کنند. شراب هم نزد حافظ، نوری داشت که نور چشمش می‌شد. این دلیری‌هایی که در کنج خلوت می‌کرد، اورانیوم غنی کردن بود. اون موقع افراد رو رصد نمی‌کردند ببینند کی تو خونه‌اش چیکار می‌کنه، بعد پیگیری کنند. دست کم مثل امروز نبود. ایران هم که اون موقع عضو ان.پی.تی نبود، تو خونه‌اش اورانیوم غنی می‌کرده. از این دلیری‌ها هم زیاد می‌کرد. یک جایی می‌گفت: آخه …..، تو مگه غیرت قرآن رو نداری، تعصبش رو نمی‌کشی؟ خوب من هم دارم همونو می‌گم، کــشتی ما رو…

 

ای چنگ فرو برده به خون دل حافظ
فکرت مگر از غیرت قرآن و خدا نیست

 

شما یک مقایسه‌ای بین یک بیت از سعدی و این وضعیت حافظ داشته باشید. سعدی درباره معشوق می‌گفت:

 

ز من مپرس که در دست او دلت چون است
ازو بپرس که انگشت‌هاش در خون است.

 

بعد حافظ اونطور که از این غزل هم برمیاد، داره به در می‌گه که دیوار بشنوه. ببین گیر کیا افتاده بود. آدم کلی تلاش کنه، خودش رو به چه مقاماتی برسونه، بعد گیر و گرفتار و اسیر کیا باشه. وااااااالا.

 

البته همیشه اینطور نبوده که انقدر وضعش خوب باشه. از نظر روحی به قول جوانترها بالا باشه. و بدون مشکل پیش بره. یعنی حافظ شراب رو برای شناخت به کار می برد. گاهی هم به این موضوع که فرصت شناخت هست، و او استفاده نمی‌کند، یا استفاده نکرده است، اشاره می‌کند.

قره العین من آن میوه دل یادش باد
که چه آسان بشد و کار مرا مشکل کرد
نزدی شاه‌رخ و فوت شد امکان حافظ
چه کنم بازی ایام مرا غافل کرد

گفتیم قره‌العین میشه، نور چشم. برخی هم از این کلمه، به عنوان فرزند استفاده کردند. ولی معنی نور چشم در شعر حافظ، داستان دیگری داشت. و گفتیم چون این دو نوبت مرتبط با نور چشم میشه، باید به چشم پزشک‌ها تقدیم کنیم. و با توجه به این بیت، به فرزاندنشون که نور چشم پدر و مادرهاشون هستند. و در اینجا می‌گوید: از فرصت استفاده نکرده یا فرصت از دستش رفته است.

در جای دیگری می‌گوید:

مانعش غلغل چنگ است و شکر خواب صبوح
ورنه گر بشنود آه سحرم بازآید.

البته این بیت هم اعجاز در ایهام دارد، که مانع اینکه به معشوق نمی‌رسد، این است که غلغل چنگ نمی‌گذارد که معشوق صدای حافظ را بشنود. و معشوق صبح‌ها در خواب شیرین است که صدای آه سحر حافظ را نمی‌شنود. یا آنکه حافظ مطابق آنچه وقت سحر به معشوقش می‌رسید و نور به چشم دلش می‌افتاد، به خاطر غلغل چنگ، یعنی شراب خوردن و در اینجا غافل شدن، و صبح‌ها در خواب شیرین بودن، صدای آه سحرش، آه سحری که نمی‌کشد، به گوش معشوقش نمی‌رسد؟ چنانچه جای دیگری می‌گوید:

خورشید می ز مشرق ساغر طلوع کرد
گر برگ عیش می‌طلبی ترک خواب کن.

یا

سرمکش حافظ ز آه نیمشب
تا چو صبحت آینه رخشان کنند.

یعنی حافظ نباید در خواب باشد و از آه سحر دست بکشد، نه آنکه معشوقش خواب است و صدای آه او را نمی‌شنود.

که صورت دوم معنی که کمتر مورد توجه قرار گرفته، معتبرتر و حافظانه‌تر است.

 

دریغا عیش شبگیری که در خواب سحر بگذشت
ندانی قدر وقت ای دل مگر وقتی که درمانی.

 

ای دل به هرزه دانش و عمرت به باد رفت
صد مایه داشتی و نکردی کفایتی.

یعنی فرصت شناخت داشته یا زمان بدست آوردن شناخت، معرفت، نور دل حاصل کردن، حقیقت رو به گونه‌ای دیگر دیدن داشته، ولی از آن فرصت استفاده نکرده. یا حالا طوری می‌گه که انگار از اون فرصت‌ها استفاده نکرده بود.

اینجوری که می‌گه علائمش شبیه حالتی هست که امروز شخص به کارهایی که باید بپردازه، نمی‌پردازه. و از بیکاری مثلاً در یخچال رو باز می‌کنه. میره تو اینترنت چرخ بی‌خود میزنه، ایمیل‌هاش رو باز می‌کنه.

گفتم ای مسند جم جام جهان بینت کو
گفت افسوس که آن دولت بیدار بخفت.

مسند جم، باد میشه، چون سلیمان ِ پیامبر رو با جمشید یکی می‌دونستند، و حضرت سلیمان هم که بر باد سوار بود، به باد می‌گفتند مسند جم. از اونجایی که باد یا نسیم و صبا، خاک کوی معشوق را می‌آورند، و نور چشم حافظ می‌شوند. و این عمل برابر با نتیجه و خروجی جام جم است، می‌گوید ای باد، چرا دیگر جام جهان‌بین نداری، جام جهان‌بینت کو؟ می‌گوید: آن دولت بیدار بخفت.

گفتیم که در این جلسه درباره مسائل مربوط به غزلیاتی از حافظ در این موضوع که شراب یا معشوق یا موارد دیگر نور چشم حافظ می‌شوند صحبت خواهیم کرد که حافظ فهم و درک و دریافتی بدست میاره، و اون رو در خودش ذخیره می‌کنه. F5 رو می‌زنه، به روش gamerها، یا گیمرهای قدیمی. در وجود خودش تثبیت می‌کنه. از اونجا به بعد زندگی حافظ، بر اساس اون دریافت و اون دست‌آوردی که حاصل کرده، پیش می‌ره. و به نحو دیگری و متفاوت از گذشته زندگی می‌کنه.

در باب اینکه حافظ گاهی به جای توجه به شناختی که به واسطه‌ی معشوق یا شراب یا خون دل خوردن که موضوع نوبت بعد هست بدست می‌آورد، توجهی ندارد، غفلت می‌کنه. از فرصت‌ها استفاده نمی‌کنه. چند بیت بالا رو در همین موضوع خواندیم. قره‌العین من آن میوه دل یادش باد و اشعار دیگر. غزل 482 در همین موضوع است.

‌و

 

 

 

غزل 482.

ای دل به کوی عشق گذاری نمی‌کنی
اسباب جمع داری و کاری نمی‌کنی

چوگان حکم در کف و گویی نمی‌زنی
باز ظفر به دست و شکاری نمی‌کنی

این خون که موج می‌زند اندر جگر تو را
در کار رنگ و بوی نگاری نمی‌کنی

مشکین از آن نشد دم خلقت که چون صبا
بر خاک کوی دوست گذاری نمی‌کنی

ترسم کز این چمن نبری آستین گل
کز گلشنش تحمل خاری نمی‌کنی

در آستین جان تو صد نافه مدرج است
وان را فدای طرّه یاری نمی‌کنی

ساغر لطیف و دلکش و می افکنی به خاک
و اندیشه از بلای خماری نمی‌کنی

 

البته می‌شه گفت: اون غزل مطابق روش حافظی که خیلی ستم‌گریز بود، پوششی بود برای اینکه نقد پادشاه کنه. یا اعلام کنه که به پادشاه کاری نداره.

ولی خوب در کل در قالب درونیات و مواضع خودش مطرح می‌کنه. اما با این حال در بیت آخر می‌گوید:

حافظ برو که بندگی پادشاه وقت
گر جمله می‌کنند تو باری نمی‌کنی.

 

بعد از این دست من و زلف چو زنجیر نگار
چند و چند از پی کام دل دیوانه روم.

 

اینها مواردی بود که حافظ به سمت شناخت یا حالا شراب نمی‌رفت. مواردی دیگری هستند که حافظ می‌گوید شناخت یا شراب، یا مثلاً ساقی به سراغ او نمی‌آید.

ساقیا در گردش ساغر تعلل تا به چند
دور چون با عاشقان افتد تسلسل بایدش.

اینها رو شما در ذهن داشته باشید که در هنگام مطالعه غزلیات حافظ از کلیت موضوع و منظور او آگاه شوید.

می‌گفت این راه، این موضوعات، چیزی هست که من متوجه می‌شم و به آن اعتماد دارم. اهل نظر معامله با آشنا کنند. می‌گفت بی‌معرفت نباش! بی‌معرفت مباش. معرفت به معنای علم و دانش، آگاهی، اطلاع و بینش هست.

از اصطلاحات صوفیانه هم بوده که به معنای دریافت و آگاهی که از تزکیه و پاکسازی نفس و طی مراحل سلوک بدست میاد هست. معادل امروزیش رو ما در ادبیات عامیانه و کوچه بازاری بلا تشبیه می‌گیم: احمق نباش. یعنی یه چیزی رو اونطوری که هست ببین. اونجوری که نیست، نبین.

حافظ هم در اینجا می‌گه: بی‌معرفت مباش، یعنی همونطوری که هست، ببین، ساده‌لوحانه به قضیه نگاه نکن که در معامله عشق، یعنی در این روش شناختی که او دارد، در ازای همین راهی که در پیش می‌گیره، نتیجه دلخواه خودش رو بدست میاره. و اثباتش هم اینکه این نوری که به چشم او می‌رسه، از جنس همون چشم هست. یعنی اهل نظر که همون حافظ باشه، اهل، معنی عارف هم میده. به معنی مردم مقدس و روشن دل هم هست. یعنی صاحبنظران، معامله با آشنا می‌کنند.

 

نظر، به معنی چشم هم هست. اهل نظر که دو دیده هستند. آشنایشان، یعنی آشنای اهل نظر، یا آشنای دو دیده، نور هست. یا در گذشته بیشتر نور بود. که در جهان فکری حافظ هم مرتبط با نور چشم شدن می‌شود.

من یزید هم همون «نــــبود؟، فلان قیمت 1، فلان قیمت 2، فلان قیمت 3» هست. به معنی حراج یا اون قسمتی در حراج هست که می‌گن: “کسی هست که بیشتر بده“. معنیش تقریباً همین هست: “کسی هست که بیشتر می‌دهد“.

در این غزل می‌گه:

پیراهنی که آید از او بوی یوسفم
ترسم برادران غیورش قبا کنند.

 

اشاره به داستان یوسف پیامبر است که پیراهن او را برای پدرش فرستادند که نور چشم پدرش شود. و بینا شود. یک کد درباره نور چشم می‌فرسته و می‌گه: اگر می‌خوای بیشتر بدونی، باید حق کپی‌رایت مطلب رو بپردازی. البته این دیگه کپی‌رایت نیست، copy upهست.

کسی هست که بیشتر بپردازه؟‌ می‌گه تو مثلاً آشنای عشق هستی، اهل نظری، پس برای این سخن، هر چقدر که باید، می‌پردازی، اگر معنی اون رو می‌دونی. که البته اون طرف هم نمی‌دونست و می‌دونست که او هم نمی‌دونه و نمی‌فهمه. و حافظ هم بهش نگفت. و به بیانی تمسخرش کرد.

 

در باب آشنا بودن معشوق، که در موارد بالا، مرتبط با نور چشم و چشم می‌گفت: جای دیگری می‌گوید:

 

بوی خوش تو هر که ز باد صبا شنید
از یار آشنا سخن آشنا شنید.

 

می‌گوید از یار آشنا، سخنی شنید که برای او آشنا بود. اینجا موضوع نور چشم نیست. بو هست که در اینجا می‌گه مرتبط با یار آشنا هست. مثل همون ماجرای نورچشم هست. ولی در یک شکل و فرموله‌بندی دیگری که آنرا هم با جزئیات مطرح می‌کنه. در اونجا حافظ نزد خودش، مساله میکروبیولوژی و زیست‌شناسی مرتبط با معشوق رو توصیف می‌کنه و در نهایت با موارد دیگر، چهار نیروی بنیادی رو در یک جهت فرموله‌بندی می‌کنه. اون موقع این چیزا نبوده. جلسه بعد راجع به بخشی از این مطلب اختصاص داره.

جای دیگری درباره معشوق که نور چشمش می‌شود، و با چشم در ارتباط است، می‌گوید: که در برابر چشمی و غایب از نظری.

که در برابر چشمی و غایب از نظری. یک توصیف پیچیده و چند بُعدی مرتبط با علم اون زمان می‌شود، که می‌گوید: نور چشم است و در برابر چشم است و از چشم پنهان است، غایب از نظر است.

غایب از نظر در شعر سعدی هست. صورت ز چشم غایب و اخلاق در نظر یا یار ما غایب است و در نظر است. سعدی بیشتر منظورش این هست که جلوی چشم من نیستی، ولی در دلم هستی.

 

بازآی کز صبوری و دوری بسوختیم
ای غایب از نظر که به معنی برابری

 

یعنی جلوی چشمم نیستی، از حضورم غایبی ولی در حقیقت، به معنی، برابری، یعنی در مقابلم هستی. روبه‌روم هستی. ولی یه جورایی چرا از صبوری و دوری سوخته؟

نزد حافظ این عبارت، معنی دیگری داشته. حافظ بیشتر این مد نظرش بود که در چشم هستی. و مثل نور هستی. یا مثل نور به چشم من می‌روی. ولی از نظرم غایبی. این معنی ایهام  داره:

در باب اینکه به چیزی که می‌بینه اعتماد داره. و اون رو از چند لایه فیلتر دستگاه شناختی شخصی و حافظانه خودش گذرونده. و مورد وثوق حافظ هست. و اونچه با چشمانش می‌بینه از جنس چشمانش و مورد اعتماد او هستند. که گفتیم ارتباط بین نور یا نور بیرونی و چشم و نور درونی چشم به باور گذشتگان هست. مثل نیم بیتی که بالاتر هم خواندیم: اهل نظر، معامله با آشنا کنند. یا مثل معشوق و چشم هست، که معشوق مثل چشمش هست، یا جایگاه او بر چشمانش هست، پس شناختی که از او بدست می‌آورد، معتبر است.

 

پس، اگر در شعر سعدی ببینیم که در برابر چشمی و غایب از نظری، یعنی جلوی چشمم هستی، به معنی امروزی که می‌گیم، تصویر فلان شخص جلوی چشمم هست. اما از من دور هستی. صورت ز چشم غایب و اخلاق در نظر یا یار ما غایب است و در نظر است. غایب از نظری، حضور نداری.

اما وقتی حافظ می‌گوید: که در برابر چشمی و غایب از نظری، یعنی تو در برابر چشم من هستی و از جنس چشم من هستی ولی در چشمم پیدا نیستی. نمی‌توانم تو رو ببینم. مثل نور که از همین جنس هست. و نزد حافظ معشوقش از جنس نور است و نور چشمش هم می‌شود. گفتیم که حافظ و سهروردی با هم یک ارتباط‌هایی داشتند، اما از نظر زمانی و به طور کل فاصله دارند با هم.

 

در جای دیگری می‌گوید:

 

رواق منظر چشم من آشیانه تو است.

 

یعنی بین اینها ارتباطی هست. یعنی ارتباط بین این دو شامل: 1) اون شناختی که بدست میاره 2) عامل اون شناخت، وجود داره.

به نوعی از یک جنس هستند. یکی چشم است و دیگری آنچه در برابر چشم است و در اینجا یعنی آنچه به چشم وارد می‌شود. این هم یه جورایی یه روش تحقیق و نوعی روش آزمون نهایی یا مثلاً کنترل کیفیتی، QC مرتبط با روش تحقیق حافظی هست.

بی خیالش مباد منظر چشم
زانکه این گوشه جای خلوت اوست.

 

باز هم یعنی اینها با هم مرتبط هستند. و به شکل پنهانی می‌گفت که مثل نور یا مرتبط با نور چشم شدن هست.

اونجایی هم که ابتدای پادکست گفتیم که می‌گفت: معشوق از پرده یا از دیده مثل نور بیرون می‌آمد، معشوق آنجا بود و در پرده هم بود. بعضی‌ها گفتند مثل پرده‌ی خونه که کنار میزنی، کاشکی اینجا یه اسپانسر تولیدکننده پرده می‌گرفتیم، اسمش رو اینجا می‌آوردیم. ولی پرده‌اش از اون پرده‌ی خونه نبود، همون حجابی بود که بین چشم و معشوق بود.

شبیه به اونکه می‌گفت: جمال دختر رز نور چشم ماست مگر… اونجا هم می‌گفت پرده‌ی عنبی، یعنی معشوق در چشمش بود، یا در چشمش می‌رفت، در حالیکه در پرده بود. در برابر چشمی و غایب از نظری. در موارد دیگری با همین تعبیر اشک و پرده کار کرده. می‎گفت اشکم سرخ از چشمم بیرون اومده، چون پرده‌دری کرده و از خجالت سرخ شده. پرده‌دری پرده‌ی چشم هم هست، مرتبط با این مطلب هم میشه.

یا به زاهد می‌گفت: ز چشم من و تو، راز این پرده نهان است و نهان خواهد بود. یا مرتبط با این مردمک که گفتیم در مردم مخفی هست. می‌گفت: مُردم در این فراق و در آن پرده راه نیست. مُردمش، مَردم هم توش هست. بزرگوار، بزرگترین Easter Eggها رو در شعرش تعبیه کرده بود.

یا جای دیگری می‌گوید جان بدان دو نرگس جادو سپرده‌ایم. توی سپرده‌گذاریش در نرگس جادو، که چشم باشه، یه پرده هست. سپرده، پرده. مثل به چشم و ابروی جانان سپرده‌ام… شبیه به اینکه در چشم است، ولی در پرده است. که در برابر چشمی و غایب از نظری.

درآمدی ز درم کاشکی چو لعمه نور
که بر دو دیده ما حکم او روان بودی.

این دَرَم که در اینجا آمده، اسم یک منطقه هست. اینجا رو دقت کنید. اسم منطقه‌ایه در استان کرمانشاه. در اونجا بیستون هست. اینکه می‌گه درآمدی ز درم کاشکی چو لعمه نور… اینکه از پشت کوه اومده باشه، مراعات نظیر داره. چون خورشید از پشت کوه اومده. یا از پشت کوه درمیاد. این یکطرف داستان که دَرَم، که در نگاه اول، معنی ساده دیگری داره، یعنی ای کاش از در من… می‌آمدی، که این معنی مورد نظر حافظ نیست و دَرَم نام کوهی هست، که اون معنی، مورد نظر حافظ هست. حالا درم کجاست، گفتیم در کرمانشاه، یه ذره نقشه رو زوم کنیم، دَرَم نام کوهی و ناحیه‌ای در هرسین هست، در استان کرمانشاه.

و بیستون در اونجا هست. بیستون که مرتبط با فرهاد میشه که بارها نام او و یاد او و مواردی مرتبط با داستان او در شعر حافظ ذکر شده. اما واژه بیستون از دو واژه «بغ» به معنی خدا و «ستان» (پسوند مکان به معنی جایگاه و سرزمین) تشکیل شده‌است. و به صورت «بغستان» به معنی «جایگاه خدا» یعنی همون «جایگاه خدایان» بوده. و حافظ وقتی می‌گه:

درآمدی ز دَرَم کاشکی چو لعمه نور
که بر دو دیده ما حکم او روان بودی

اینجا اشاره‌ای هم به چشم که با اون ارتباطی که با دَرَم، پیدا می‌کنه، به جایگاه خدا، که چشم باشه و بر دو دیده حافظ حکم او روان باشه هم، اشاره‌ای می‌کنه. کاشکی ز دَرَم درآمدی، یعنی هم ای کاش به چشمم وارد می‌شدی. و هم یعنی اون چشم جایگاه خدایان بوده.

“نام بیستون از واژه بغستان به معنی جایگاه خدایان میاد. احتمالاً نام باستانی آن باگاستانا (بغستان) بوده‌است. به معنی «جایگاه خدایان».”

 

مثل اون بیتی که می‌گه:

وجه خدا اگر شودت منظر نظر
زاین پس شکی نماند که صاحب‌نظر شوی.

 

یعنی اگر جای نگریستن چشمان تو، وجه خدا باشه. وجه به معنی صورت هم هست. صورت معشوق که نور داشت. و نور چشم می‌شد و می‌گوید: اگر جایگاه خدا چشمان تو باشد، اگر چشمان تو جایگاه خدا باشد، معادل همان چیزی که می‌گوید: که بر دو دیده تو حکم او روان باشد. وجه خدا اگر شودت منظر نظر
زاین پس شکی نماند که صاحب‌نظر شوی. و نور به چشم تو می‌رسه.

 

واژه بغ به معنی خدا، امروز نیز در نام شهر بغداد هست که نامی فارسی و یک معنی آن «خانه خدا» می‌شود. حافظ در آن غزلی که با:

در خرابات مغان نور خدا می‌بینم
این عجب بین که چه نوری ز کجا می‌بینم

و موضوع نور چشم شدن و نورچشم بودن مرتبط با شراب و موارد دیگر از مطالب تکرارشونده این جلسه و جلسه قبل بود. و در بیت دوم این غزل می‌گوید:

جلوه بر من مفروش ای ملک الحاج که تو
خانه می‌بینی و من خانه خدا می‌بینم.

 

می‌گه نگاه نکن تو سرپرست حجاج هستی. ملک‌الحاج یعنی رئیس کاروان حاجیان. فکر نکن میری مکه عکس می‌گیری، استوری می‌کنی، خبری شده. جلوه به معنی “تابش انوار الهی بر دل عارف” هم هست. می‌گه تو خانه می‌بینی و من خانه خدا می‌بینم. خانه خدا به معنی صاحب خانه است. چشم حافظ هم که جایگاه خدا یا حالا جایگاه خدایان هست.

 

ضمن اینکه اونجا یعنی در شهرستان هرسین که مرتبط با دَرَم بود، یک گور دخمه‌های اسحاق هم بوده که اسحاق، واسه‌ی حافظ، به واسطه‌ی نام یکی از پادشاهان، می‌تونه اشاره‌ای به او باشه. مثل: راستی خاتم فیروزه‌ی بواسحاقی. میگن ایشون، پادشاهی بوده که بودجه وزارت فرهنگ و وزارت علومش بالا بوده. هنرمندهای اون زمان هم که خیلی هنرمند بودند. اشارات دیگری هم در این داستان می‌تونه باشه.

 

در شعر فارسی و نزد حافظ یکی از رمزگذاری‌ها به این صورت بود که برخی اعداد را با بیان کلماتی که معادل حروف ابجد آنها، عدد مورد نظر می‌شد، بیان می‌کردند. حتی می‌توانست بیان یک رمز یا اشاره به یک موضوع در یک کلمه باشد، که عدد متناظر با اون کلمه مد نظر شاعر بود. مثلاً حافظ می‌خواهد بگه فلانی در سال 782 فوت کرد، می‌گفت:

بدین دستور تاریخ وفاتش
برون آر از حروف “قرب طاعت”.

معادل ابجد قرب طاعت می‌شود 782. می‌گه طبق این الگو، مطلوبست تاریخ وفات فرد مورد نظر، که باید از معادل ابجد قرب طاعت، همون 782 استخراج بشه.

یا جای دیگری می‌گوید:

بلبل و سرو و سمن، یاسمن و لاله و گل
هست تاریخ وفات شه مشکین کاکل.

می‌خواسته بگه، یک پادشاهی، همون شیخ ابواسحاق در چه تاریخی فوت کرده، این بیت رو در یک قطعه سروده. که بلبل و سرو و سمن، یاسمن و لاله و گل رو اگر بدون «و»؛ معادل عددی ابجدشون رو جستجو کنید، میشه:

757.

بلبل و سرو و سمن، یاسمن و لاله و گل
هست تاریخ وفات شه مشکین کاکل.

و دیدید که توی شعر حافظ چقدر رمزنگاری، مرتبط با شراب و نور چشم و مواردی که مطرح کردیم بود.

حالا شما کلمات اون بیت رو که گفتیم مرتبط با بیستون هست. به ابجد تبدیل کنید، بعد عدد حاصل از کلمات اون رو توی نقشه گوگل مپ وارد کنید. از روی اعداد اون، location بیستون رو روی نقشه بهتون نشون میده. اینو شوخی کردم.

 

و آنجایی هم که حافظ می‌گه:

مطربا پرده بگردان و بزن راه عراق

منظورش عراق عجم هست. کرمانشاه هم در همون عراق عجم بود. که در آنجا هم، همون بیستون بود. که مرتبط با فرهاد بود. و در همون غزل هم می‌گفت:

دل به امید صدایی که مگر در تو رسد
ناله‌ها کرد در این کوه که فرهاد نکرد.

 

جای دیگری می‌گوید:

 

این مطرب از کجاست که ساز عراق ساخت
و آهنگ بازگشت به راه حجاز کرد

 

این بحث به نظر مربوط به کفر و دین در شعر حافظ بشه. اول رفته بوده عراق عجم، دنبال معشوق. این همه دختر شیرازی، دختر شیرازی کرده بود، حالا اینجوری! حرکتش رونالدینیویی بود. ساز عراق ساخت، بعد از اونجا آهنگ حجاز کرد. حجاز که می‌دونید مکه و مدینه و روستاهای اطرافش می‌شده.

جای دیگری درباره همین کفر و دین که گفتیم، رفت عراق بعد از اونجا رفت حجاز، در مورد مشابهی می‌گفت:

 

چو بید بر سر ایمان خویش می‌لرزم
که دل به دست کمان‌ابرویی است کافرکیش

 

یعنی مثل بید از ترس اینکه ایمانم از دستم بره می‌ترسم، چون دلم به دست کمان ابرویی کافر کیش افتاده.

 

اگر اون از عراق به حجاز رفتن رو بعد از این بیت سروده باشه، به خیر گذشته. و البته بعد از بسیاری ابیات دیگه. عراق و حجاز، پرده‌های موسیقی هستند که اصطلاحاً در شعر حافظ معنای ظاهری به حساب میان. و اتفاقاً این پرده بودنشون هم مرتبط با موضوع این جلسه بود.

در پایان همون غزل هم که گفت مطربا پرده بگردان و بزن راه عراق؛ در عراق یعنی عراق عجم، کرمانشاه و بیستون بود، در بیت آخر می‌گفت:

 

غزلیات عراقی است سرود حافظ
که شنید این ره دلسوز که فریاد نکرد.

 

همین عراقی هم ایهام داره. ولی در مورد عراقی شاعر، نکته‌ای که وجود داره، اینه که او هم به نور چشم اشاره کرده و یکی از کلید واژه‌هاش: بینایی هست. ولی تئوری پردازی نداره. اصلاً آنچنان به قضیه ورودی نداشته. همینجوری گفته. مثلاً گفته: دلِ بی‌عشق چشمِ بی‌نور است. یا مثلاً می‌گوید: بیا، که چشم مرا بی‌تو نیست بینایی.

بیا، که بی‌تو ندارد دو دیده بینایی. باز هم می‌گیم، تئوری‌پردازی نداره. همین رو گفته و بس.

 

ما اینجا دیدیم، یک دَرَم داشتیم، می‌رسید به کرمانشاه. نقشه رو زوم می‌کردیم، از کرمانشاه می‌رسیدیم به کوهی و ناحیه‌ای به نام هرسین و باز نقشه رو زوم می‌کردیم، می‌رسیدیم به بیستون. که هم مرتبط با فرهاد می‌شد. هم در مورد نور چشم و حکم معشوق که بر دو دیده او روان بود، می‌شد: و به عبارت دیگر، جایگاه خدا یا جایگاه خدایان بود.

 

ما باید یک کارشناس ِ؛ آگاهی بیاریم که اینها رو به شکل نقطه یا گره روی تخته وایت برد رسم کنه. و ارتباطاتشون رو به هم وصل کنه.

 

حافظ راجع به این کار خودش چی می‌گفت: راجع به اینکه مثلاً داستان شیرین و فرهاد رو به این شکل در شعر خودش تعبیه می‌کرد. و به سختی‌های راه فرهاد اشاره می‌کرد. و از اون داستان، برای بیان مسیر خودش بهره می‌گرفت. چی می‌گفت راجع به این؟ می‌گفت:

 

گر چو فرهادم به تلخی جان برآید باک نیست
بس حکایت‌های شیرین باز می‌ماند ز من.

 

ولی کار حافظ، سنگین‌تر و جدی‌تر و مهندسی‌سازتر از کار فرهاد بود.

 

دیگران هم در مورد نور و چشم گفته‌اند. اما منظورشون نمی‌تونسته مثل منظور و مقصود مورد نظر حافظ باشه. چون حافظ بود که اون مکانیزم رو برای خودش تعریف کرده بود. و بر پایه‌ی اون مکانیزم و دستگاه شناختی، و نتایج اون یک روش آزمون و روش تحقیقی برپا کرده بود و مسائل رو بر اون اساس توضیح می‌داد. دیدید که بعد از شش قرن هم کسی متوجه نشده بودند.

 

دیده را روشنی از خاک درت حاصل بود.

خاک در ِ معشوق و خاک کوی معشوق که نور داشت، مطابق توضیحات جلسه قبل. می‌گفت جای اون نور یا روشنی دیده یا روشنی چشم، مطابق باور گذشتگان که در چشم نوری هست یا اشعه‌ای هست که اون نور به نور بیرونی می‌رسه و ما اجسام رو می‌بینیم، اون نور از خاک در معشوق بدست می‌آمد یا چشم، آن بینایی و آن نور را از خاک در معشوق حاصل می‌کرد.

 

ماه و خورشید هم در شعر حافظ یا در جهان فکری او، نورشون رو از روی معشوق حافظ بدست می‌آورند. می‌گفت این شناختی که بدست میاره، این نتایجی که بهش می‌رسه، اونقدر نزد او معتبر هست که قبله‌اش اینطرفی هست.

 

جلوه‌گاه رخ او دیده من تنها نیست
ماه و خورشید همین آینه می‌گردانند.

 

برای اهمیتش، جایگاه اون رو بر چشم خودش می‌گذاشت، چنان که در جاهای دیگری هم گفته بود.
این بیت از اون نظری که رخ معشوق نور داره و نور روی معشوق به چشم حافظ می‌رسه، یک طرف قضیه هست. سمت دیگرش همونی که در نوبت پیش هم اشاره کردیم، که می‌گفت:

 

روشن از پرتو رویت نظری نیست که نیست
منت خاک درت بر بصری نیست که نیست.

 

یعنی نور معشوق یا جلوه معشوق به هر شخصی می‌تونه برسه یا می‌رسه یا رسیده. چون در مصراغ اول گفت: جلوه‌گاه رخ او دیده من تنها نیست.

 

باز هم در باب ارتباط بین چشم و معشوق یا آشنا بودن این دو؛ و به جهت آشنا بودن، مورد اعتماد بودن و مطمئن بودن این معامله، نزد حافظ:

 

زهی همت که حافظ راست از دنیا و از عقبی
نیاید هیچ در چشمش به جز خاک سر کویت.

 

خاک سر کوی معشوق که نور داشت و به چشم عاشق هم وارد می‌شد. این ایهامش هست. که خاک کوی معشوق برای حافظ نور داشت و حافظ هیچ چیز در این دنیا به چشمش نمی‌آمد یا هیچ چیز برای او ارزش نداشت، جز آن شناختی که به واسطه معشوق بدست می‌آورد. جز اون روش زندگی یا سبک زندگی که داشت.ورآورماآ

 و از سوی دیگر جای معشوق هم بر چشم حافظ و در چشم حافظ هست.

 

مردم دیده ما جز به رخت ناظر نیست. چون چشم هم در یک مورد، از نور تغذیه می‌کرده یا با نور کار می‌کرده، رخ معشوق هم که نور داشت. می‌گوید از این راه شناخت حاصل می‌کرد.

در غزل شماره 10 هم به همین موضوع اشاره می‌کند، که پیر ما از مسجد رفت سوی میکده و حالا ما باید چیکار کنیم؟

 

دوش از مسجد سوی میخانه آمد پیر ما
چیست یاران طریقت بعد از این تدبیر ما

 

چطور وقتی پیر ما به سمت میکده ایستاده، روی سوی خانه خمار دارد، ما به سوی قبله بایستیم؟

ما مریدان روی سوی قبله چون آریم چون
روی سوی خانه خمار دارد پیر ما
در خرابات طریقت ما به هم منزل شویم
کاین چنین رفته‌ست در عهد ازل تقدیر ما

 

و می‌گفت این راه نزد حافظ بهترین راه و بهترین روش برای شناخت هست. و دیگرانی هم که این انتخابشون نیست، از این راه خبری ندارند، اگر از این روش شناختی و از این سبک زندگی خبر داشتند، عقل محاسبه‌گرشون رو به کناری می‌انداختند:

عقل اگر داند که دل در بند زلفش چون خوش است
عاقلان دیوانه گردند از پی زنجیر ما

و در ادامه و در انتهای اون غزل، همانطور که در ابتدا اشاره کردیم، درباره تثبیت این نتیجه یعنی تثبیت تغییری که در او بر اثر شناخت به واسطه معشوق یا شراب به وجود میاد صحبت می‌کنه:

روی خوبت آیتی از لطف بر ما کشف کرد

زان زمان جز لطف و خوبی نیست در تفسیر ما

یعنی روی معشوق یا روی زیبای معشوق باعث شده تا او بفهمد، جز لطف و خوبی در تفسیرش نباشد. آدم مثبت‌نگر و مثبت‌اندیشی شده بود. چرا؟ چون به واسطه شناختی که از معشوق کسب کرده بود، به این نتیجه رسیده بود. موضوع پادکست امروز هم همین بود.

به دیگران هم همین کار رو توصیه می‌کرد. به روی یار نظر کن ز دیده منت دار.

 

روی یار که نور داشت، و معنیش مشخص هست. می‌گفت از چشم خودت هم سپاسگزار باش. که ثمره‌ی زندگی رو برای تو در بر خواهد داشت. راه رو به تو نشان خواهد داد. بر اساس اون می‌تونی زندگی خودت رو، سبک زندگی خودت رو مشخص کنی. راهت رو پیدا کنی. اونجا هم میگه: چشم تجربه آموخته است. و از سر دانستن و آگاهی نگاه می‌کند.

 

حافظ و آفتاب‌پرستی که می‌گن، یعنی میترائیسم یا مهرپرستی، در جلسه قبل توضیح دادیم که مرتبط با نوری هست که خورشید داره و حافظ می‌گفت، خورشید و ماه هم نورشون رو از معشوق حافظ بدست می‌آورند. و مطابق توضیحاتی که مرتبط با نورچشم در شعر حافظ می‌شد، در جلسه قبل ملاحظه فرمودید مهرپرستی یا میترائیسم، نزد حافظ اعتباری ندارند. حافظ می‌گفت معشوقش خیلی برتر از مهر یا خورشید فلک هست. از اونجایی که چقدر زیاد طعن و توهین به آفتاب، در تایید و در تاکید بر برتری معشوق نسبت به خورشید یا آفتاب یا همون مهر، در اشعار حافظ هست.

 

گفتیم یک راه شناخت او مربوط به «نور چشم» بود. مرتبط با معشوق یا شراب. جای دیگری می‌گوید:

 

طاق و رواق مدرسه و قال و قیل علم
در راه جام و ساقی مه رو نهاده‌ایم

هم جان بدان دو نرگس جادو نهاده‌ایم
هم دل بدان دو سنبل هندو نهاده‌ایم.

 

این دو مورد یعنی جام و ساقی مه‌رو که موضوع و مکانیزمشون به «نور چشم» ربط پیدا می‌کنه.

 

سنبل هندو منظورش زلف یا زلف معشوق هست. نور چشم مربوط به فیزیک نور و کوانتوم در شعر حافظ بود. اون سُنبل هندو مربوط به جلسه بعد که مرتبط با میکروبیولوژی در شعر حافظ هست، میشه. به جز مرحوم پروین اعتصامی که ایشون هم واقف به موضوع نبود ولی یه اشاره‌ی گذرایی در یک بیت کرده بود، من ندیدم شاعر دیگری درکی از این معنی داشته باشه. پروین اعتصامی هم نظرش و موضوع صحبتش مربوط یا اشاره به شعر حافظ نبود.

 

توی اون غزل حتی می‌گه ما مقاله‌ی ISI و رتبه علمی و کرسی دانشگاهی، بودجه تحقیقاتی، فرصت مطالعاتی و حقوق بازنشستگی و پست مدیریتی گرفتن و با سگ و شغال رقصیدن و همه‌ی اینها رو که در نهایت نتیجه‌ی اونها شده زنبور بی عسل و درخت بی ثمر رها کردیم، فقط و فقط به خاطر معشوق و در راه شناختی که متداول نیست.

 

فروغ چشم و نور دل از آن ماه ختن دارم.

 

نافه و گیسو یا سنبل هندو و ماه ختن، مربوط به همون موضوع بیولوژی و میکروبیولوژی و زیست‌شناسی در شعر حافظ میشه. اونجا هم یک روش تحقیق حافظانه داریم. روش تحقیق حافظانه‌اش مثل همین نور چشم و دیده‌ی دل هست. اونجا مبتنی بر بیولوژی و میکروبیولوژی و زیست شناسی می‌شه. و هر چقدر اینجا موضوع شاد بود، و به شراب یا معشوق ختم می‌شد، اونجا خون آلود است.

مصراع اول این بیت هم اشاره به تاثیر معشوق بر حافظ هست.

البته این شناخت یا روش درک حقایق حافظانه همیشه انقدر شاد نبوده، گاهی هم می‌گفت، این نورچشم حاصل کردن با خون دل خوردن، پیوند خورده:

 

من آن شکل صنوبر را ز باغ دیده برکندم
که هر گل کز غمش بشکفت محنت بار می‌آورد

 

می‌گفت آنچه در چشم او باعث بینایی او می‌شد برای او رنج فراوان داشت:

من آن شکل صنوبر را ز باغ دیده برکندم
«که هر گل کز غمش بشکفت محنت بار می‌آورد»

تا آنجا که می‌خواسته از این راهی که قاصد از آن خبر دشوار می‌آورده، انصراف بده. و از این مسیر بیرون برود. و چشمش اسرار پنهانی را نبیند. نه اینکه نخواسته باشد که ببیند، نمی‌توانسته که ادامه بدهد:

ز بیم غارت عشقش دل پر خون رها کردم
ولی می‌ریخت خون و ره بدان هنجار می‌آورد.

 

ولی معشوقش، حافظ رو رها نمی‌کرده. می‌گفته تو به من قول دادی. به قول امروزی‌ها می‌گفت من انقدر عمرم رو پای تو گذاشتم. در این مورد که معشوق حافظ از او دل نمی‌کَند و او را رها نمی‌کند، جای دیگری می‌گوید:

 

زلف هندوي تو گفتم كه دگر ره نزند
سال ها رفت و بدان سيرت و سان است كه بود

 

حافظ می‌گوید به خاطر اینکه هر خبری می‌خواست از معشوق بشود، سختی‌های فراوانی در پی داشت تا آنجا که جان را به لب می‌رساند، من از این مسیر بیرون رفتم و البته دوباره به راه بازگشتم:

به قول مطرب و ساقی برون رفتم گه و بیگه
کز آن راه گران قاصد خبر دشوار می آورد

نکته‌ای در این تجربیات و احوالات حافظانه هست، یعنی این؛ به گونه‌ای دیگر دیدن حقایق، این نکته رو در بر داشت که از یکطرف، به‌گونه‌ای دیگر دیدن حقایق، مطابق اون چیزی که بعضی‌ها می‌گن: کشف و شهود بود. شما که با موضوع خودآگاهی در تعریف‌های امروز آشنا باشید، می‌بینید اولین شخصی که در ارتباط با این مطلب بسیار صحبت کرده، حافظ بوده.

حافظ می‌گفت این احوالات جالب هست، جذابیت داره، آدم رو سر ذوق میاره. برای برخی، یا حالا برخی از این احوالات، حتی پر شور و هیجان‌انگیز هست. اما نه برای هر کسی که تحمل سختی‌های اون رو نداشته باشه. شبیه به موفقیتهای حرفه‌ای امروز می‌مونه. بلاتشبیه. که باید شخص، انرژی و توان زیادی صرف کنه و سختی ها و سربالایی ها رو خودش بره. تا شاید یکجایی به نتیجه‌ای برسه. و رضایتی در نتیجه اون سختی‌ها و تنهایی‌ها بدست بیاره. میگه اگر آدمی؛ توان تحمل سختی‌های این راه رو نداره، توانایی یک زندگی سلحشورانه رو نداره، دنبال اون موفقیت‌ها نره.

چند بار این رو گفته: چو مستعد نظر نیستی، وصال مجوی. که وقتی تو مسیر سختی ها بیافتی، اون پیروزی‌هایی که هنوز بهشون نرسیدی و در آینده بدست خواهی آورد. یا حتی اگر موفقیتی بدست آوردی، اون پیروزیها در این سختی ها به تو کمکی نخواهد کرد. چو مستعد نظر نیستی، وصال مجوی.

این آسان بودن عشق در نظر حافظ و بعد سخت شدنش مربوط به همین موضوع میشه:

چه آسان می‌نمود اول غم دریا به بوی سود
غلط کردم که این طوفان به صد گوهر نمی‌ارزد.

چو عاشق می‌شدم گفتم که بردم گوهر مقصود
ندانستم که این دریا چه موج خون فشان دارد.

 

چو در رویت بخندد گل مشو در دامش ای بلبل
که بر گل اعتمادی نیست گر حسن جهان دارد


چه عذر بخت خود گویم که آن عیار شهرآشوب

به تلخی کشت حافظ را و شکر در دهان دارد.

 

می‌گه فکر نکن چون خوشگله، دیگه مشکلی نیست، نمی‌تونی بهش اعتماد کنی، نمی‌تونی بگی در آینده هیچ مشکلی نخواهد بود. که برگ گل اعتمادی نیست گر حسن جهان دارد. نوبت قبل هم گفتیم حافظ معیار پسند و پذیرشش؛ ظاهر یا ظاهری نبود. اینجا هم یه جور دیگه همین مطلب رو گفت.

 

حافظ می‌خواست خبری که به او می‌رسد «با» غباری که پدید آید از اغیار یا دشواریهایی بیشتر از آن نباشه. و صبا خاک ره آن یار عزیز را «”بــی” غباری که پدید آید از اغیار» بیاورد. تا در دیده همچون توتیا بکشد و به چشمش نور برسد. “که کند حافظ از او دیده دل نورانی”.

در همین موضوع بود که گفت، آنچه در چشم او باعث بینایی او می‌شد، برای او رنج فراوان داشت:

من آن شکل صنوبر را ز باغ دیده برکندم
«که هر گل کز غمش بشکفت محنت بار می‌آورد»

 

باغ دیده که همون چشمان حافظ هست که می‌خواست نور بهش برسه. می‌خواست شکل صنوبری معشوق رو در آن ببینه. البته شکل صنوبر، معنی قلب هم می‌ده، چون شبیه به حالت قلب هست. حالا شما بپذیرید که هست، شکل مخروطی داره. گفتند هست، شما هم بگید هست. در جای دیگری هم می‌گوید: دل صنوبری‌ام همچو بید لرزان است. یعنی می‌خواستم از این راه بیرون بیام. یعنی قلبم رو، دلم رو از این راه بیرون کنم. از باغ دیده بیرون کنم. ارتباط بین قلب و باغ دیده، در اینجا مشخص هست. یعنی این راه که در قلب جای داشت و مرتبط با چشم و نور چشم و باغ دیده بود رو ازش خروج کنم.

در بیت دیگری می‌گوید: حدیقه بینش.

حدیقه یعنی باغ، بوستان، گلزار، گلستان. حدیقه بینش می‌شود همان باغ دیده. جای دیگری هم می‌گوید: کلاً هدف از آفرینش، هدف از این جهان، همین هست که آدم بیاد در این دنیا و در باغ جهان، به تماشای معشوق بپردازه.

مراد دل ز تماشای باغ عالم چیست
به دست مردم چشم از رخ تو گل چیدن

 

حدیقه، که در اینجا به معنی باغ و بوستان بود مرتبط با حدقه در چشم هست. و در گذشته هفت طبقه یا هفت پرده برای چشم در نظر می‌گرفتند. مثل زجاج و عنب که مرتبط با زجاجیه و عنبیه بودند، در بیتی که جلسه پیش از حافظ شرح دادیم.

جای دیگری در اشاره به این هفت طبقه چشم به معشوقش می‌گوید: اشک چشم من رو از هفت طبقه‌ی چشمم، هفت پرده چشمم، به بازار می‌کشی. یعنی گریه من رو درمیاری.

اشک حرم نشین نهانخانه مرا
زآن سوی هفت پرده به بازار می‌کشی.

هفت پرده چشم، همون زجاجیه و عنبیه بود:

جمال دختر رز نور چشم ماست مگر
که در نقاب زجاجی و پرده عنبی است.

زجاج و عنبش مطابق شرحی که ارائه شد، در معنی زجاجیه و عنبیه هم، بود. برخلاف اونچه دیگران می‌گفتند تشبیه شاعرانه است.

حدیقه بینش که در این جلسه درباره اون صحبت شد، مرتبط و نزدیک به همان حدقه هست. پادکست، به ویژه این پادکست، جای این نیست که ما این هفت طبقه رو بشماریم و توضیح خلاصه‌ای از هر کدوم یا چندتا از اونها ارائه کنیم. اونهایی هم که دنبال چنین روشی برای شرح و تفسیر رفتند، همانطور که توضیح دادیم به این خاطر بود که از معنی اصلی دلخواه حافظ بی‌خبر بودند.

یه جای دیگری هم مرتبط با همین طبقات هفتگانه چشم، که مثل زجاج، که مرتبط با زجاجیه بود یا عنب که مرتبط با عنبیه بود. یا اینجا حدیقه بینش که هم معنی باغ دیده، باغ بینایی می‌داد، هم مرتبط با حدقه بود. اشاره به زلالیه که یکی دیگر از طبقات چشم در طبیعیات یا پزشکی گذشته؛ کرده بود. که قطره‌ای ز زلالش به کام ما افتد.

 

چو جان فدای لبش شد خیال می‌بستم
که قطره‌ای ز زلالش به کام ما افتد.

 

این زلالش مرتبط با زلالیه، از طبقات هفتگانه چشم، هست. زُلالیه، حالا این رو نیاز هست توضیحش رو بدیم. ناحیه‌ای هست که همون بین قرنیه و عدسی، فضای جلوی عدسی رو با مایعی شفاف پر می‌کنه. مایعی شبیه به آب در آن جریان دارد یا بیشترش رو آب تشکیل می‌ده. و به همین دلیل به آن زُلالیه می‌گویند. حافظ در اینجا می‌گوید:

وقتی که من داشتم خودم رو فدای معشوق، یا فدای کامیابی به معشوق می‌کردم، به تعبیر امروزی داشتم خودم رو می‌کشتم تا به معشوق برسم. فکر می‌کردم که یک قطره‌ای از زلال معشوق به کام ما می‌رسه. زلالش از اونجایی که اسم قطره رو میاره و زلالیه هم مایع یا مایعی شفاف هست، و داره به اون رطوبتش اشاره‌ای می‌کنه، مرتبط با زلالیه می‌شه. اتفاقاً زلالیه فشار چشم رو کنترل می‌کرده. فشار چشم هم یه چیزی باید باشه شبیه درد زانو مثلاً. یعنی نیاز به ابزارهای امروزی برای حس کردنش نیست. یه نفر ممکن هست خودش تغییر فشار چشمی رو احساس کرده باشه و در طبیعیات قدیم آورده باشه.

در شعر حافظ هم معشوق، یا کامیابی از او، شرایط فشارها و آسیب‌های عاشق رو هدایت می‌کرده. در این بخش با زلالیه می‌تونه مرتبط بشه. یک جایی که فشار سختی‌های رسیدن به معشوق خیلی زیاد هست. می‌گه: بسه دیگه، نمیشه ادامه داد. منزلگاه امن و آسایش رو نمیشه از دست داد که این راه، یعنی سختی‌های رسیدن به معشوق انتهایی نداره.

سرمنزل فراغت نتوان ز دست دادن
ای ساروان فروکش کاین ره کران ندارد.

 

این راه را نهایت، صورت کجا توان بس
کش صدهزار منزل بیش است در بدایت.

 

می‌گه این راه کی قرار هست تموم بشه که در اولین قدمش، صد هزار منزل داره. کش صدهزار منزل، هشتصد هزار منزل. مسکن مهر یا تعاونی نبوده. منزل به جای فرود اومدن گفته میشه. به فاصله یا مسافت بین دو اتراقگاه یا دو اتراق می‌گفتند. فاصله‌ی زیادی بوده و ایستگاه‌ها بین شهری بوده. شما فاصله ایستگاه‌های ونک، میرداماد، ظفر، نیایش، پارک ملت رو در نظر نگیرید. اون موقع که کلاً شهرها کوچک بوده.

اون کامیابی که فشار رو در اینجا مثل زلالیه کنترل می‌کرده، مثل همون بیتی که خواندیم:

 

من آن شکل صنوبر را ز باغ دیده برکندم.

 

به این خاطر که هر شناختی که به واسطه‌ی اون، بدست می‌اومد، همراه با درد و غم و سختی بود.

 

که هر گل از غمش بشکفت، محنت بار می‌آورد.

 

یعنی دلخوشی با آن همراه نبود. بلاتشبیه یا به شوخی، رفته بود تو یه رابطه‌ای که همه‌اش دعوا بود.

در اون ابیاتی که در اینجا به موارد دیگر مثل زجاج و عنب و حدیقه بینش، اشاره شد، مرتبط با نورچشم حاصل کردن و کمی خوش‌گذرانی و خوشی بود. یا حداقل این سختی‌های بزرگ رو نداشت. اما دیدید که این بیت و باغ دیده، مرتبط با همون سختی راهی هست که در چند نمونه‌ی بالا به اون پرداختیم.

که حافظ گفت:

 

ز بیم غارت عشقش دل پرخون رها کردم
 ولی می‌ریخت خون و ره بدان هنجار می‌آورد.

 

اینجا هم داره می‌گه: من داشتم خودم رو می‌کشتم تا قطره‌ای از لب معشوق به کام من برسه. یا فکر می‌کردم چون جانم رو داشتم فدای لب معشوق می‌کنم، قطره‌ای ز زلالش (که مرتبط با زلالیه بود) به کام ما افتد. و بالاخره حافظ هم یک فراغتی حاصل کنه. یک جانی تازه کنه، از اونجایی که لب معشوق مرتبط با بیماری در شعر حافظ هست، می‌گوید در نظر داشتم در نهایت، کامیابی از او، حال حافظ رو بهتر کنه. نور چشم شدن در شعر حافظ هم مرتبط با همان کامیابی، می‌شه.

 

ضمن اینکه نور در چشم از زلالیه و از محیط هوا وارد محیط متفاوتی، یعنی محیط نسبتاً رقیق زلالیه می‌شود. و زلالیه هم یکی از مدخل‌های ورود نور به چشم است. و طبق قانون نسبیت انیشیتن که نه؛ طبق همون قواعد اولیه فیزیک نور، در آنجا شکست نور اتفاق می‌افته. و زلالیه هم به عنوان بخشی از چشم که در تامین نور برای چشم، دخالت دارد، هست. در زنجیره تامین فعالیت می‌کنه.

حالا معنی قطره‌ای ز زلالش به کام ما افتد، در چو جان فدای لبش شد خیال می‌بستم / که قطره‌ای ز زلالش به کام ما افتد، چی هست؟

یعنی لبش به لب معشوق برسه. در ادامه هم می‌گه معشوق به من گفت: از این سرمایه خرج نکن، مثل تو زیادند. ریخته. جونت رو کف دستت نگیر، از این شکار فراوان به دام ما افتد.

خیال زلف تو گفتا که جان وسیله مساز
کزاین شکار فراوان به دام ما افتد.

حالا در این بیت که خواندیم یعنی اشک حرم نشین نهانخانه مرا
زآن سوی هفت پرده به بازار می‌کشی

گفته بود گریه من رو از پس هفت پرده چشمم درمیاری. یعنی اشک من رو، اشک حافظ رو، از پشت هفت پرده چشم، به بازار می‌کشی. یعنی تا اون نور بخواد به چشم حافظ برسه، باید اشکش هم دربیاد، که نور چشمی یا نور دلی حاصل کنه.

 نکته‌ی بعدی این هست که چرا گریه می‌کرده؟ چون بی تاب شده بوده، بی‌قرار شده بوده. بی‌قراری در شعر حافظ زیاد تکرار شده. طبیعی هم هست دیگه. عشقی اینچنینی بالاخره بی‌قراری داره. اگر بی‌قراری نداشته باشه؛ اون موقع جای تعجب هست. قبل از توضیح این موضوع عرض شود که:

مثل جلسه قبل که نحوه کار ما بر روی مساله یعنی عنوان این جلسه: شراب و نورچشم و نور باده در شعر حافظ که مرتبط با «آسمان شیراز» می‌‎شد، نحوه کار ما چیزی شبیه به مشتق جزئی، یعنی همان رُند به رُند میشه. و ما در تلاش برای توضیح یک موضوع دیگر تحت عنوان “تصویرسازی یا تصویرسازی ذهنی در شعر حافظ” هستیم.

 

در اینجا هم می‌خواهیم برای مثلاً بخش نکات عمیق: از همین روش، یعنی مشتق جزئی یا همان رند به رند به دسته‌بندی شرح ابیات دشوار حافظ نزدیک شویم. تا به شرحی بر یکی از ابیات و موضوعات بسیار مهم دیگر از دیوان حافظ بپردازیم. فضای کلی صحبت درباره تصویرسازی در شعر حافظ یا تصویرسازی نزد حافظ هست. منظور ما از تصویرسازی، اونچه که امروز مثلاً در کتاب کودکان انجام می‌گیره، نیست. منظور تصویرسازی‌های ذهنی و خلاقیت‌های حافظانه در شعر هست.

اما در مورد بی‌تابی و بی‌قراری حافظ در شعرش که دلیلی بر سرودن بیت قبل بود، وقتی حافظ نشانی از معشوق یا نشانی از شناختی که به دنبال آن بود پیدا نمی‌کرد، بسیار بی‌قراری می‌کرد:

در تیره شب هجر تو جانم به لب آمد
وقت است که همچون مه تابان بدرآیی

 

می‌گفت: دلش به تنگ آمده و از او فاصله گرفته، یعنی دل حافظ، از حافظ فاصله گرفته. و به دنبال حتی یک نشانه‌ای از زلف یار بود.

 

عقل ديوانه شد آن سلسله مُشكين كو
دل ز ما گوشه گرفت ابروي دلدار كجاست

و به معشوق می‌گفت اونقدر فاصله نگیر، انقدر دوری نکن، انقدر ستم بر حافظ نرود که دلش از دوری معشوق بشکند. اسیران عشق بروند و شکوه و شوکت معشوق آسیب ببیند.

 

مكن كه كوكبه دلبري شكسته شود
چو بندگان بگريزند و چاكران بجهند.

 

می‌گفت من یه جایی رسیدم، از سر سختی و فشار یه جورایی سر دوراهی قرار گرفتم. برای حافظ این دوراهی‌ها، دوراهی‌های بسیار سخت بود. می‌گفت: یک طرفش دلتنگی هست که به تو برسم، اونطرفش مرگه. بیا که جونم به لبم اومد:

در تیره شب هجر تو جانم به لب آمد
وقت است که همچون مه تابان به درآیی.

 

حسن فروشی گلم نیست تحمل ای صبا

دست زدم به خون دل بهر خدا نگار کو.

می‌گفت از بی‌قراری برای معشوق، می‌خواهد اقدام به عمل کنه، به قول کامپیوتری‌ها call to action کنه. دست به خون خودش برده. دست زدم به خون خود، معنی نقش بر دست زدن هم می‌ده. مثل حنا بستن. معنی ایهام گونه آن هست.

 

به معشوقش می‌گفت: تو یه کمکی بکن:

در کمین‌گاه نظر با دل خویشم جنگ است
ز ابرو و غمزه او تیر و کمانی به من آر

 

كمر كوه كم است از كمر مور اينجا

 

دهان که مربوط به کامیابی بود و چون کامیابی از معشوق حافظ یک کامیابی بسیار دور می‌نمود، می‌گفتند دهان معشوق کوچک است. و کوچک بودن دهان نشانه‌ای از زیبایی معشوق در شعر حافظ و شعر فارسی بود. و می‌گفتند: میان، یعنی کمر یا دهان معشوق را نمی‌توان دید، از بس که کوچک است:

 

بگشا پسته خندان و شكرريزي كن
خلق را از دهن خويش مينداز به شك

 

خلاصه سخن او این است که در توان من نیست و نمی‌توانم بیش از این تحمل کنم، یعنی برای پردن به اسراری که در غم تو باشد، تحمل ندارم، برخلاف آنچه گفته‌اند برای نگهداری اسرار توانی ندارم، می‌گوید برای رسیدن به اسرار تحمل بیش از این ندارم:

 

گفتم اسرار غمت هر چه بود گو می‌باش
صبر از اين بيش ندارم چه كنم تا كي و چند

 

از سختی‌های راه هراسان بود و نگران بازماندن از ادامه مسیر بود:

 

كار صعب است مبادا كه خطايي بكنيم

 

گر امانت به سلامت ببرم باکی نیست
بی دلی سهل بود گر نبود بی دینی

 

چو بيد بر سر ايمان خويش می‌لرزم
كه دل به دست كمان ابرويي است كافركيش

 

در اين خيال به سر شد زمان عمر و هنوز
بلای زلف سياهت به سر نمی‌آيد

 

از خم ابروی توام هيچ گشايشی نشد
وه كه در اين خيال كج عمر عزيز شد تلف

 

اما برای چی بی‌تاب شده بود، این سوال دیگری هست: یعنی سر چی داشت گریه می‌کرد؟ مساله سر چی بود؟ سر اینکه معشوقش، خودتون ببینید چی می‌گه، اشاره‌اش در بیت قبل، یعنی بیت اول غزل 459 هست. این موضوع مرتبط با همون تصویرسازی هست که گفتیم.

 

زاین خوش رقم که بر گل رخسار می‌کشی
خط بر صحیفه گل و گلزار می‌کشی

 

یعنی مو یا زلف خودت رو بر چهره‌ات روان می‌کنی. جلوی صورتت میندازی. مدل مو تو شعر حافظ اومده. و موضوعات دیگه در مورد زیبایی، اصلاً میشه یه مقاله راجع به این مطالب نوشت و مثلاً با نام Hafez Beauty منتشر کرد. برخلاف مقالات کم ارزشی که پیش از این نوشته شده است. یه جایی می‌گه: شکسته کَسمه و بر برگ گل گلاب‌زده.

کَسمه رو فرمودند: مدل مویی هست “از زلف که سر آن را مقراض کنند (یعنی با قیچی ببرند) و خم داده بر رخسار گذارند و آن را پیچه نیز گویند.” الآن می‌گن چتری، آره؟

درباره مدل مو، بیت کاملش این بود:

عروس بخت در آن حجله با هزاران ناز
شکسته کسمه و بر برگ گل گلاب زده.

رفته بودند عروسی، برگشته بودند راجع به مدل موی عروس صحبت می‌کردند. جالب نبود. البته تعریف می‌کرده. یا باز در همین موضوع جایی می‌گوید:

خط عذار یار که بگرفت ماه از او

یعنی خط چهره معشوق که چهره مثل ماه معشوق را گرفته است. خط عذار یار که می‌گه، نمی‌دونم در صورت خانم‌ها چی می‌گن. ولی همین خط یا موی کنار صورت هست. خط کنار صورت، عذار به معنی محل روییدن ریش هم هست. در مورد آقایون، خط عذار میشه خط ریش ولی گویا در مورد خانم‌ها کمی از نظر زیباشنایی هم باید متفاوت باشه، در مقابل خط ریش انگلیسی و اینها.

گفتیم حافظ نجومش عالی بود. می‌گفت: خط چهره معشوق، خط عذار یار که احتمالاً اینجا نیم‌رخ بوده فرضاً؛ چهره مثل ماه معشوق رو گرفته. یا چهره مثل ماه معشوق از خط عذار یار گرفته است. و چون چهره معشوق مثل ماه می‌مونه. و خط چهره معشوق باعث شده که بخشی از صورت مثل ماه او پوشانده بشه، ماه‌گرفتگی شده بود. خسوف شده بود.

منظور حافظ از اینکه چهره مثل ماه معشوق به وسیله خط چهره او، پوشیده شده است. اشاره به این موضوع است که روشنی چهره مربوط به شادی عاشق است و خط چهره در اینجا و سیاهی زلف که بر چهره افتاده است، مرتبط با غم عاشق و دشواری‌های راه حافظ است:

 

چو ماه روی تو در شام زلف می‌دیدم
شبم به روی تو روشن چو روز می‌گردید.

 

معنی این بیت این هست: وقتی رخ زیبای تو را که در پشت سیاهی گیسوانت بود، پس از آن سختی یا سیاهی ملاحظه می‌کردم، شب تاریک دوری از تو، به واسطه‌ی دیدن روی نورانی تو مثل روز روشن می‌شد.

 

در بیتی که گفتیم مرتبط با نجوم بود و می‌گفت خط چهره معشوق، رخ چون ماه او را پوشانده بود، یعنی زلف معشوق یا در اینجا خط عذار یار یا این خوش رقم که بر گل رخسار می‌کشید، یعنی همان زلف معشوق، نیش عاشقی بود. و گل رخسار یا خود چهره معشوق، که نور هم داشت، نوش حافظ در عاشقی تعریف شده بود. مثل نمونه‌ی بالا در شعر حافظ، مثل مثال قبل.

 

ولی جدا از نوش و نیش در عشق که در شعر حافظ حتی این دو مورد در یکجا با هم آمده است، سختی‌هایی که با خون دل و جام می یا خال و زلف به کار برده است، در جاهای دیگری هم شاید این موارد رو شنیده باشید. مثل خار و گل، که در ترانه‌های عاشقانه امروزی هم گفته میشه و حتماً به گوش شما هم خورده. خار، مثل سواد یا همان سیاهی یا مربوط به زلف هست. و گل مثل بیاض، عذار، روی روشن هست. بلا تشبیه شاید. جای دیگری هم حافظ درباره همین نوش و نیش عشق می‌گوید:

 

بنازم آن مژه شوخ عافیت کش را

که موج می‌زندش آب نوش بر سر نیش.

 

یعنی رسیدن به معشوق همراه با سختی‌های هست که با آن عجین شده‌اند. آب نوش بر سر نیش آن هست. که موج می‌زندش آب نوش، بر سر نیش.

 

 بیاض و سواد (نه در همه موارد!) در شعر او به چنین تعابیری نزدیک است:

 

بیاض روی تو روشن چو عارض رخ روز
سواد زلف سیاه تو هست ظلمت داج.

یعنی سفیدی چهره معشوق مثل روز روشن یا همچون خورشید تابان است. و سیاهی زلف او مثل تاریکی شب تیره است. داج یعنی تاریک.

 

سواد زلف سیاه تو جاعل الظلمات
بیاض روی چو ماه تو فالِقُ الاصباح.

 

معنای این بیت نیز چنین است: سیاهی گیسوی مِشکین تو ظلمت آفرین است. و سپیدی چهره چون ماه تو شکافنده و پدیدآورنده صبح‌های روشن است.

صحبت ما بر سر این بود که در شعر حافظ، سفیدی روی معشوق اشاره به نور و نوش عشق است. و سیاهی زلف او مربوط به سختی‌های راه عشق است.

چو ماه روي تو در شام زلف مي‌ديدم
شبم به روي تو روشن چو روز مي‌گرديد

در قرآن نیز «ظاهراً مراد از بياض وجه شادى. و از سواد آن اندوه است.» [1]

 

این موضوع که اشک حافظ رو درآورده بود، حافظ رو بی‌قرار کرده بود، همین زلفی بود که معشوق بر چهره‌اش انداخته بود، که مرتبط با سختی‌های راه حافظ می‌شد. می‌گفت با این کار اشک حافظ رو درمیاری.

 

زاین خوش رقم که بر گل رخسار می‌کشی
خط بر صحیفه گل و گلزار می‌کشی

اشک حرم نشین نهانخانه مرا
زآن سوی هفت پرده به بازار می‌کشی

 

به نظر شما چجوری چنین چیزی معنی می‌ده. یعنی چی که: تو زلفت رو میندازی جلوی صورتت و اشک من رو درمیاری. ببینید آدم عاقل از این حرفا می‌زنه؟ بله، خوب دیدید که می‌زنه دیگه. از حافظ عاقل‌تر، آدم حسابی‌تر داریم؟

زلف موضوع جلسه بعد هست. که چه مکانیزمی داره. چطور این طرف نور چشم به واسطه‌ی روی معشوق بود. اون طرف بوی خوش زلف یار، برای حافظ از معشوق پیام داره. نتیجه‌ی زلف یار هم حقایق را به گونه‌ی دیگری به ذهن حافظ می‌رساند. مفاهیم مشخصی را در ذهن حافظ آشکار می‌کرد. یا باعث ایجاد مفاهیم مشخص و جدیدی در ذهن و روح حافظ می‌شد. مثل همون نورچشم که موضوع جلسه قبل و این جلسه هست. و در تعبیرات صوفیانه هم زلف مانع مشاهده ی رخسار است.

حالا چرا این موارد رو مطرح کردیم؟ گفتیم چون اشاره کنیم که حافظ تصویرسازی می‌کرد. مثل اینکه می‌گفت: خط چهره معشوق که صورت ماهش، پشت آن پنهان شده است. خط عذار یار که بگرفت ماه از او. می‌گفت شبیه به ماه‌گرفتگی یا خسوف است. زیرا چهره چون ماه معشوق از خط عذار یار گرفته است. گفتیم که خط عذار و زلف و آن خوش رقم که بر گل و گلزار یعنی چهره می‌کشید، چه معنی می‌داد. همان سفیدی و سیاهی در راه حافظ بود، همان بیاض و سواد. بیاض به معنای روشنی و سواد به معنای سیاهی.

اون بیت سخت که در شعر حافظ اشاره کردیم، که «تصویرسازی یا تصویرسازی در شعر حافظ» رو توضیح می‌دهیم تا بتوانیم اون بیت دشوار رو معنی کنیم. که تا الآن کسی معنی صحیحی از آن ارائه نکرده است، این بیت هست:

 

روز ازل از کلک تو یک قطره سیاهی
بر روی مه افتاد که شد حل مسایل

 

این تصویر یا این تصویرسازی که حافظ کرده، مربوط به نقش یک خال بر چهره چون ماه محبوب یا معشوق هست. یعنی می‌خواسته بگه بر چهره معشوق یک خال هست، این تصویرسازی رو ارائه کرده. مثل توضیحاتی که چند دقیقه قبل شنیدید.

این غزل درباره یک فرد درباری است که پادشاه بوده: یحیی‌بن مظفر ملک عالم عادل. حالا شما روی عالم و عادل بودنش زیاد حساب باز نکنید، ولی حافظ در اینجا اینطور توصیف کرده.

 

مطابق توضیحاتی که ارائه شد اولین قدم برای حل مساله در این موارد، حذف زائد، یعنی ممدوح هست. گاهی ممکن هست ممدوح حافظ کمی در حل مساله یا شرح شعر کمک کنه. اما بسیاری مواقع بهترین روشِ حل مساله در قدم اول، حذف ممدوح یا مخاطب درباریست.

در این بیت می‌گوید یک قطره سیاهی بر روی مه، یعنی چهره‌ی چون ماه افتاد. یک قطره سیاهی که می‌تواند خال و یک قطره سیاهی بر روی مه، می‌تواند خالی بر چهره‌ی چون ماه ممدوح باشد. که ما ممدوح رو حذف می‌کنیم، مطابق توضیحی که در جلسه قبل ارائه کردیم. و به جای آن بنا به دلایلی که ارائه کردیم، معشوق رو جایگزین می‌کنیم.

حافظ در اینجا می‌گوید روز ازل، یک قطره سیاهی که همان خال معشوق است بر روی چهره‌ی چون ماه او افتاده است. و مطابق مکانیزم «نور چشم» که در جلسه قبل شرح دادیم، به جز شراب و معشوق یا روی معشوق یا خاک کوی معشوق و متعلقات آن، خال معشوق نیز مدار نور یا یکی از منابع نور است. و خال از نظر کوچک بودن، مثل خط غبار که ریز است و در ادامه خواهیم خواند. یا شبیه به لب معشوق که کوچک است یا کمر معشوق که خیلی باریک است که دیده نمی‌شود. یعنی کامیابی از او چندان ممکن نیست. و خال معشوق شبیه به مردمک چشم هم هست و موارد دیگری، که در نهایت می‌گوید:

 

این نقطه سیاه که آمد مدار نور
عکسی است در حدیقه بینش ز خال تو.

 

نقطه سیاه که خال معشوق هست. حدیقه بینش هم عکسی از خال معشوق است. و به این شکل آنها را به هم مربوط می‌کند. و برای زدن نقش خال معشوق از مردمک دیده که عزیز است، مرکب ساخته است.

 

نقطه خال تو بر لوح بصر نتوان زد
مگر از مردمک دیده مدادی طلبیم.

 

و این توصیف بیانگر سختی و ارزش این کار هست. مثل جایی که می‌گفت:

خاکروب در میخانه کنم مژگان را.

گفتیم در ابتدای این جلسه که می‌گفت سر تسلیمم رو بر خشت در میکده‌ها می‌گذارم، اینجا می‌گه طوری تعظیم می‌کنم، چنان سر بر آستانه میخانه فرو می‌آورم که با مژگانم خاک در میخانه رو جارو کنم.

و نکته دیگه این هست که تمام عواملی که نور [داخلی] در چشم او می‌شوند. و از چشم او بیرون می‌آیند. و به نور بیرونی می‌رسند. و سبب دیدن می‌شوند را، از معشوق می‌داند. ارتباط بین سیاهی چشم یا مردمک چشم و خال معشوق، مرتبط با همین قضیه نور چشم شدن هستند. یعنی دیده جان بین حافظ، از معشوق و در اینجا خال معشوق، نور می گیرد:

مدار نقطه بینش ز خال تو است مرا
که قدر گوهر یک دانه جوهری داند.

 

سواد لوح بینش را عزیز از بهر آن دارم
که جان را نسخه‌ای باشد ز لوح خال هندویت

 

و حالا از بیت مورد بحث که موضوع تصویرسازی پیرامون اون شکل گرفت دور نشویم:

 

روز ازل از کلک تو یک قطره سیاهی
بر روی مه افتاد که شد حل مسائل

 

یعنی از نظر حافظ، از روز ازل، یا در روز ازل،  این روز ازل هم در شعر حافظ معنای مشخص و شخصی‌سازی شده‌ای داره. بعداً شاید در این مورد صحبت کردیم. از روز ازل یا در روز ازل یک قطره سیاهی بر روی چهره‌ی چون ماه معشوق افتاد که پاسخ سوالات هستی‌شناسانه و جهانبینی و دستگاه شناختی شخصی حافظ را در خود داشت.

و حافظ همه آنها را پیدا کرد. و همه‌ی اونها هم، در دستگاه شناختی حافظ با یکدیگر در ارتباط بودند. زیرا آن قطره سیاهی، که خال معشوق باشد، از منابع نور و مدار نور است. و بنا به توضیحات جلسه قبل و این جلسه، حافظ به واسطه‌ی آن حقایق را می‌بیند. و پی به موضوعات و مفاهیم ویژه و تازه‌ای می‌بَرد.

و بلافاصله یا حالا در بیت بعد هم می‌گوید:

 

خورشید چو آن خال سیه دید به دل گفت:
ای کاج (یعنی ای کاش) که من بودمی آن هندوی مقبل

 

در جلسه قبل هم گفتیم که می‌گفت ماه و خورشید از روی معشوق یا از خال معشوق نور خودشون رو کسب می‌کنند. می‌گه انقدر که خال معشوق نور داره، خورشید نداره. اصلاً حافظ در مورد معشوق با هیچکس، حتی خورشید هم شوخی نداشت:

 

گرچه خورشید فلک چشم و چراغ عالم است
روشنایی بخش چشم اوست خاک پای تو.

 

در مورد تصویرسازی و اینکه معشوق از آفتاب فلک هم بالاتر است در غزل دیگری که مخاطب ظاهری یا شعر به نام همین بزرگوار، یعنی یحیی‌بن مظفر، ملک عالم عادل امضا خورده، می‌گوید:

 

ای که بر ماه از خط مِشکین نقاب انداختی
لطف کردی سایه‌ای بر آفتاب انداختی

 

یعنی بر چهره همچون ماهت از موی سیاه، از زلف زیبایت نقاب انداختی، کار خوبی کردی، لطف کردی که بر آفتاب چهره‌ات، سایه‌ای گستردی.

 

در چند مورد از تصویرسازی‌های دیگر در دیوان حافظ، یک جا می‌گوید اگر معشوق زیر زلف سیاهش که در آن نشان از سختی‌ها راه حافظ هست، دانه خال را که روشنایی و نور دارد بگذارد، ای بسا عقل هم، به دنبال آن خال سیاه در دام بیافتد. و در فکر گذر از این سختی‌ها و رسیدن به معشوق برود:

ور چنین زیر خم زلف نهد دانه خال
ای بسا مرغ خرد را که به دام اندازد

زلف معشوق و سختی‌های راه او مثل دام است. و خال معشوق مثل یک دانه‌ای که حافظ مانند پرنده‌ای به دنبال آن دانه، در دام معشوقش افتاده است:

 

زلف او دام است و خالش دانه آن دام و من
بر امید دانه‌ای افتاده‌ام در دام دوست

 

این خال سیاه که در خم زلف معشوق است، شبیه به یک نقطه دوده است، دوده یعنی مرکب، که در حلقه جیم، (حلقه جیم منظور قوس حرف جیم، همان مثل ح جیمی) هست.

 

در خم زلف تو آن خال سيه داني چيست
نقطه دوده كه در حلقه جيم افتادست.

 

همان نقطه دوده یا مرکبی که روز ازل از کلک تو یا معشوق یک قطره سیاهی بر روی مه افتاده بود.

خال معشوق و رسیدن به آن که نور دارد، دانه‌ای برای خوشی و خوش‌باشی است. اما از نظر حافظ، امان از آن دامی که گیسوی معشوق است. و مثل بیتی که بالاتر خوانده شد، حافظ به دنبال آن خال یا به دنبال آن دانه‌ی خال، در دام گیسوی یار می‌افتد. در دام گیسوی یار اسیر می‌شود. گیسو هم که نشانه تاریکی و ظلمت بود.

 

خال سرسبز تو خوش دانه عیشی است ولی
برکنار چمنش وه که چه دامی دار.

 

جلسه قبل درباره کدگذاری در شعر حافظ صحبت کردیم. این جلسه درباره تصویرسازی. حافظ اولین نفری بود که در تصویر کد قرار داده بود. این کار امروز انجام میشه، روی یک تصویر کامپیوتری، مثلاً یک تصویر JPG، یک سری کد رو مخفی می‌کنند. که فرضاً یک بدافزار رو، روی اون قرار بدن.

و وقتی شخص یک تصویر را باز می‌کنه، یک بدافزار یا مثلاً یک فایل مخرب یا ویروسی روی کامپیوترش اجرا بشه. یک زمانی این کار دیگه بچه‌بازی هم شده بود. ولی اخیراً مثل اینکه دوباره مورد استفاده قرار می‌گرفت. در اینجا می‌بینیم که حافظ هم گیک بوده.

روز برنامه‌نویس که گذشت، ولی در مقدمه صحیح‌خوانی غزلیات حافظ گفتیم که حافظ پدر API در شعر فارسی بود. چون از تعابیر دیگران برای بیان منظور خودش استفاده می‌کرد. جا داره اینجا روز برنامه‌نویس رو به حافظ و سایر برنامه‌نویسان تبریک بگیم.

حافظ اولین کسی هم بود که به شکل خیلی ویژه، کد به تصویر تزریق می‌کرد. اینکه حافظ کد رو در تصویر مخفی می‌کرده، یک تشبیهی در قالب شوخی فنی یا شوخی با افراد فنی بود. مرتبط و در اشاره با بحث تصویرسازی در شعر حافظ و پنهان کردن معنی در آن تصویرسازی‌ها و دستگاه شناختی شخصی و تعبیرات شخصی‌سازی شده حافظی. اما حالا شما نکته رو داشته باشید:

 

اصل ِ موضوع، همون تصویرسازی و پنهان کردن معنی در اون تصویرسازی‌ها بود. به این خاطر که حافظ مشکل داشت که سخنش رو آشکارا بیان کنه. و کار مهم ما هم در قدم اول، درک این قاعده تصویرسازی در شعر او و سپس پیدا کردن معنی مورد نظر حافظ در اون تصویرسازی و بیرون کشیدن اون معانی، و پیدا کردن سلسله ارتباطاتش بود. شما فرض کنید یک نفر بیاد بگه، مثلاً امیرحسین، یعنی بنده، انقدر به شعر حافظ مسلط هست که یه شوخی با موضوع مخفی کردن اسکریپت یا مثلاً کد مخرب در تصاویر کامپیوتری پیدا کرده بود که به شعر حافظ مربوط می‌شد. شوخیش هم خیلی مفهومی بود. این وضعیت بسیاری از تفسیرها و شرح‌های حافظ و حافظ‌شناسی هست.

 

ببینید این آدم چقدر آدم سطحی می‌تونه باشه. اینکه حافظ این تعابیر رو در شعر خودش پنهان می‌کرد، یک کار هنری بود. ممکنه یک نفر توانایی درک شوخ‌طبعی رو داشته باشه. یا از کمیک یا کمدی در ادبیات و گفتار نقل شده استقبال کنه و این کار هم براش جالب باشه. حافظ مثلاً خودش همچین آدمی بوده. اگه شما اینجوری نیستی، مرسی اه.

ولی اینکه این تصویرسازی‌ها رو انجام می‌داد و معانی رو به شکل هنرمندانه در شعرش تعبیه می‌کرد، خوب این هنر شاعرانه‌اش بوده. و به اعتقاد ما هم مساله چندان مهمی نبوده. و ما گفتیم که شاعری هنر رده سوم، چهارم به بعد از توانایی‌های حافظ به حساب میاد. و به همین خاطر بهش عنوان بزرگترین غزلسرای زبان فارسی رو دادند. اما اینکه او بزرگترین غزلسرای زبان فارسی هست، به این معنا نیست که این کار، بزرگترین توانایی و بالاترین هنر او هم هست. توانایی‌ها و هنرهای بزرگتری هم داشته. اونهایی که می‌اومدند این حرف‌ها رو می‌زدند و بعد نتیجه‌گیری‌های هدفمند و خاص خودشون رو می‌کردند، همون پنگوئن‌ها پرواز می‌کنند، خیلی تسلیم یا درگیر اونچه در گذشته انجام داده‌اند، نشید. آخر این جلسه موضوعش همین هست. ضمن اینکه اونچه انجام داده‌اند هم بر سرش بحث می‌تونه باشه. خلاصه اینکه با این چیزها به اشباع نرید.

اونچه که در مورد حافظ مهم بوده، این بوده که این معانی و مفاهیم رو ساخته بود. اون تجربیاتی بود که داشت و در خروجی اون تجربیات؛ شده بود حافظ شیرازی.

حالا اینکه تا الآن کسی متوجهش نشده که مشکل حافظ نیست. شما ببینید چقدر آدمهای بی‌اطلاعی بودند اون افرادیکه تصور می‌کردند حافظ یک شاعر بزرگ هست، نه یک عارف بزرگ. یا مثلاً می‌گفتند عرفون حافظ، عرفان حافظ، عرفون نظری، عرفان نظری بوده. در حالیکه عرفونش یا همون عرفانش کاملاً عملی بوده. حالا اینکه در وادی نظر هم بسیار مسلط بوده، بسیار سطح بالا بوده، اون مساله ثانویه به حساب میاد. نظرش هم نور داشت؛ یادتون هست؟

در قالب یک مثال ورزشی، مثل کشتی‌گیری که هم قهرمان کشتی آزاد باشه، هم قهرمان کشتی فرنگی. و اینطوری نباشه که تو کشتی آزاد و فرنگی، فقط فن بالا تنه بزنه. البته یک زمانی تو کشتی فرنگی به واسطه‌ی بوالفضولی‌های فدراسیون …، به خاطر تغییر قوانین، کشتی گرفتن عوض شده بود و فقط همدیگه رو هول می‌دادند، با اجازه بزرگترها البته. حافظ به مَثل، یک کشتی‌گیر شش دانگ بود. قهرمان کشتی پهلوانی هم، بود.

 

شما افراد رو حسب این بشناسید که برداشتشون از حافظ چه بوده، نه اینکه به خاطر اعتبار گرفتن برای خودشون، به اونها اعتبار می‌دن. من هم خیلی از این مثال‌های این جلسه رو به این خاطر که معنی مناسبی در منابع معتبر نبود، بهش اشاره کردم. اگر شما یا یکی از مخاطبان، می‌خواست بره ادامه‌ی رو از اونجاها دنبال کنه، هر چی رشته کرده بودیم، پنبه می‌شد. اگرنه این جلسه هم کوتاه‌تر می‌شد.

 

به هر شکل، در بیتی که خواندیم هم می‌گوید: خورشید وقتی آن خال سیاه را دید، به خودش یا به دل خودش گفت: ای کاش من جای آن خال سیاه، هندوی مقبل بودم. هندوی مقبل بودمی.

 

خورشید چو آن خال سیه دید به دل گفت:
ای کاج که من بودمی آن هندوی مقبل

 

 

گفتیم که این اشعار رو در مورد یک نفر می‌گفته، ولی مقصودش معشوق خودش بوده. آخر همون غزل به یحیی بن مظفر ملک عالم عادل، هم شماره کارت می‌ده، می‌گه کارت به کارت کنند:

 

حافظ قلم شاه جهان مقسم رزق است
از بهر معیشت مکن اندیشه باطل.

 

خضر در شعر حافظ در مواردی اشاره به کسی هست که پول کارت به کارت کنه. یعنی به حافظ پول برسونه:

 

گذار بر ظلمات است خضر راهی کو
مباد کاتش محرومی آب ما ببرد.

 

شما ببینید حافظ معنی این سخنانش رو به کی گفته، اون آدم، عزیز حافظ بوده. که احتمالاً به کسی نگفته بود. من هم یه سبکی از این سخنان داشتم، به کسی نگفتم. بعداً پشیمون شدم، گفتم ای کاش می‌گفتم که الآن پشیمون بودم که چرا گفتم.

در جلسه قبل که داشتیم به حافظ نوبل فیزیک و پزشکی و صلح و در آخر، ادبیات اعطا می‌کریم، نوبل اقتصاد رو نگفتیم. این کارت به کارت کردن حالا به اون جایزه مربوط میشه. اما موضوع صرفه در شعر حافظ، همون که می‌گفت: احوال دارا بودن رو بیاید از ما بپرسید، کیمیا این است که من دارم، نه آنچه دیگران در پی آنند. هی می‌گفت من، کیمیا کردم. این کیمیا کردن و کیمیاگری در شعر حافظ هست و با اون هم، به موضوعاتی پرداخته است. از دلق و سجاده چنین چیزهایی در نمیاد.

اون تعبیرش واقعاً شایسته دریافت جایزه نوبل اقتصاد هست. و اگر اون سبک زندگی حافظانه؛ تبلیغ و شایع بشه و مورد استفاده قرار بگیره، خیلی از مشکلات جهانی هم حل میشه. حتی مسائلی مثل گرمایش جهانی. چون مرتبط با دلیل گرم شدن کره زمین میشه. سبک زندگیه. این که چی بخرید، چی نخرید. چی بپوشید، چی نپوشید نیست. الآن چی بخورید، چی نخورید هم شده. راجع به اینها نیست. راجع به سبک زندگیه. راجع به صرفه یک نوبت صحبت می‌کنیم.

اونطوری هم که حافظ می‌گه: جداکننده آدم بی‌خبر از دنیا؛ از آدم ِ، حسابی هست. یعنی اینکه آدمها چجوری زندگی می‌کنند، نشون می‌ده که کی هستند. و تاکید داشت، اینکه آدم‌ها چقدر دارند، نه خوشبختی‌شون رو مشخص می‌کنه، نه اینکه چقدر می‌فهمند. می‌گفت اگر می‌فهمیدند، آرزوشون همین احوالات می‌شد.

 

به هر شکل حافظ در اون بیتی که شروع کردیم، گفت:

 

زاین خوش رقم که بر گل رخسار می‌کشی
خط بر صحیفه گل و گلزار می‌کشی
اشک حرم نشین نهانخانه مرا
زآن سوی هفت پرده به بازار می‌کشی

 

برخی گفته بودند این خوش رقم، آرایش بوده. در مورد جزئیات آرایشی که اطلاعی ندارم. حداکثر همین مدل موهایی که در دیوان حافظ اومده. اما در مورد گل رخسار که در اینجا می‌گفت: زیبایی گل و گلزار را باطل می‌کند؛ خط بطلان بر آن می‌کشد. خط بر صحیفه گل و گلزار می‌کشی.

چهره گلگون معشوق در شعر حافظ موضوعی است که عرض شود، به قول جوون‌ها، اوووووووف.

گفتیم که می‌گفتند: اون موقع مد عقب افتاده بوده که خال چهره آپشن بوده. خال معشوق رازش مدار و منبع نور بودن آن بود و رفع ابهام شد. ولی اون گلگون بودن چهره، نکته‌ای هست که شما به احتمال 99% فقط در فتوشات‌ها و فتوشاپ‌ها اگر به دیده مبارک رسیده باشه. و وقتی شرح داده بشه، اون موقع می‌بینید که حافظ چه سلیقه‌ای داشت و بله.

 

درباره چند بیت دیگر درباره‌ی نور چشم شدن شراب، که دارای برخی نکات جدید هستند؛ در:

 

جمالت آفتاب هر نظر باد

 

آفتاب که نور دارد و می‌گوید زیبایی تو یا رخ نورانی تو، خورشید هر چشم یا نور داخلی آن باشد.

 

یا جای دیگری به معشوق می‌گوید: آن زمان که ما بچه محل بودیم. چشم من از خاک درگاه تو، نور داخلی‌اش افزون می‌شد.

 

یاد باد آن که سر کوی توام منزل بود

دیده را روشنی از خاک درت حاصل بود

 

گر دست دهد خاک کف پای نگارم
بر لوح بصر خط غباری بنگارم

 

می‌گفت اگر خاک کف پای نگار به دستش برسه، بر چشم خودش، یعنی بر صفحه‌ی چشمش، خط غباری می‌نویسد. می‌نگارد. خط غبار که خط بسیار ریزی بوده. نوشتن بر چشم هم با اون قلم ریز، یعنی از معشوقش بر چشم دلش معنی برسه. پیام نور بود. یعنی به واسطه خاک کوی معشوق چشمش روشن بشه. نور داخلی چشم؛ به چشمش برسونه و چشمش روشن بشه. یا سوی چشمش زیاد بشه. این مساله‌ی کوانتومی و فیزیک نوری هم می‌بینید که در آخر مرتبط با میکروبیولوژی و فیزیولوژی میشه، ولی شما ببینید اون مساله‌ی گیسو، چی هست که، اینجا میکروبیولوژی و زیست و این علوم، مساله فرعی هستند. در اونجا مساله اصلی هستند.

 

چشمم از آینه‌داران خط و خالش گشت

 

چشمم از آینه‌داران خط و خالش گشت. خال معشوق که نور دارد، دیدید که براش تصویرسازی هم کرده بود. حالا اینجا می‌گه من که به درکی از معشوق رسیدم، در مقابل روی او قرار گرفتم، به خودش هم برسم. لبم از بوسه‌ربایان بر و دوشش باد. می‌گه اونکه شد، این هم بشه. حافظ گاهی این رسیدن به معنی رو می‌شکونه. مثلاً دو قسمتیش می‌کنه. میگه یکی به درکی از معشوق برسم، در برابر او قرار بگیرم. چهره‌اش رو ببینم. بعد به خودش برسم. نکته این بیت این بود که خط و خال معشوق برای چشم حافظ حاصل و ثمر داشت.

 

جای دیگری می‌گوید:

کسی که حسن و خط دوست در نظر دارد
محقق است که او حاصل بصر دارد.

 

یعنی محقق است چون نور به چشمش می‌رسه. و نور به چشم رسیدن، به معنی حقایق رو دیدن است. حقایق رو هم کسی که می‌بینه، محقق هست. اون غزل در تایید سختی‌های راه معشوق هست. و با بیت خوانده شده هم شروع می‌شود که مرتبط با خط دوست هست. معنی اینه که هر کسی که زیبایی‌های خط دوست رو درک می‌کنه و در راه این سختی‌ها قدم برمی‌داره و به راهش ادامه می‌ده، محقق است. و در بیت بعد هم می‌گوید: هر چی خانمم بگه.

 

چو خامه در ره فرمان او سر طاعت
نهاده‌ایم مگر او به تیغ بردارد.

 

معنی خامه که در اینجا قلم هست، میگه مثل قلمی که در دست نویسنده هست، ما همون فرمانی که او داشته باشه رو به همون شیوه مطیع هستیم. ضمن اینکه فرمان رو هم با قلم می‌نویسند. اینجا جان دادن در راه معشوق رو به برداشتن سر خامه، یعنی قلم به تیغ، ما الآن از تراش استفاده می‌کنیم، از تیغ ِ تراش، می‌گه ما که مطیع هستیم، مگر اینکه او با تیغ، سر اطلاعت ما رو برداره. یعنی سر قلم رو با قلم تراش برداره.

 

غزل‌های حافظ بسیاری‌شون یکپارچگی دارند، چون افراد معنی اشعار حافظ رو متوجه نبودند، می‌گفتند هر بیتش در یک معنی هست. چون هر کدوم رو یک جوری معنی می‌کردند. هر بیت رو یکجوری ناقص معنی کردند.

 

در جلسه قبل یکجا هم که مربوط به نورچشم بود، اشاره کردیم:

سلامی چو بوی خوش آشنایی
بدان مردم دیده روشنایی

منظور مردمک دیده‌ی روشنایی هست. که گفتیم در برخی نسخه‌ها مردم دیده را روشنایی نوشته‌اند: که می‌شود مردمک دیده را روشنایی.

سلامی چو بوی خوش آشنایی
بدان مردم دیده را روشنایی

 

الآن معلوم هست که راجع به آن چیز یا اون شخصی صحبت می‌کنه که نورچشم می‌شود. بدان مردم دیده را روشنایی. داره به صورت کد، برایش پیام، یا سلام می‌فرسته. همونطوری که به صورت کد، از معشوق پیام می‌گرفت. در یکی از ویدیوها داشتیم.

 

سلامی چو بوی خوش آشنایی
بدان مردم دیده را روشنایی

 

مرتبط با نظر کردن از نگاه یا از نظر حافظ، حقیقت را به گونه‌ای دیگر دیدن یا از زاویه‌ای دیگر دیدن حقیقت، حافظ جای دیگری مرتبط با همین معنی که مردمک چشم، حقیقت رو به شکل دیگری می‌بیند، می‌گوید: هرآنکه روی چو ماهت به چشم بد بیند، بعد یه نفرین می‌کنه. یعنی هر کسی که حقیقت را در مورد تو به نحو صحیح درنیابد و چشم او قابل و قادر نباشد که بتواند حقیقت را ببیند. به جای دانه اسپند، اسفند می‌گن، چشم او در آتش تو بسوزد. این همون کالیبراسیون بود که ابتدای ویدیو گفتیم. نمی‌گه چشمش دربیاد، ادبیات رو هم تغییر نمی‌ده که بگه: چشمش چهارتا شه. می‌گه چشمش بترکه.

بر آتش تو به جز چشم او سپند مباد.

روی معشوق که نور داره، و مثل خورشید می‌مونه:

 

کفر زلفش ره دین می‌زد و آن سنگین دل
در پیش مشعلی از چهره برافروخته بود.

 

این بیت آخر که خواندیم مرتبط با همون سواد و بیاض بود. ولی اینجا می‌گفت: کفر زلفش، یعنی سیاهی زلف معشوق که نشان از سختی‌ها و غارتگری معشوق بود، اون کاری که باید رو انجام می‌داد، روشنی یا مشعل چهره‌اش هم برای بی‌قرار کردن عاشق بود. برای فعالسازی و فعال نگه داشتن کیس مورد نظر.

در اون بیتی که صحبتش رو می‌کردیم، می‌گفت: هر کسی که چهره مثل ماه معشوق رو به چشم بد ببیند و در اینجا یعنی بد تفسیر کند، بد درک کند، به قول مکانیک‌ها، آب روغنش تنظیم نباشه، بر آتش تو، بر آتش چهره‌ی تو، جز چشم او یا جز جان او سپند مباد. یعنی جانش یا چشمش به جای اسفند در آتش روی تو بسوزه که نمی‌تونه روی چو ماهت رو به خوبی یا به نیکی یا به درستی ببینه.

 

هر آن که روی چو ماهت به چشم بد بیند
بر آتش تو به جز جان او سپند مباد.

 

 

این روی چو ماه معشوق رو به چشم بد دیدن، توسط دیگران، مرتبط با همون مشکل در دیده‌ی افراد میشه. در جایی می‌گوید حتی اگر این حقیقتی که به چشم من می‌آید، دارای عیب هم باشد، مگر چه می‌شود. کدام چشم است که حقایق را بدون اشکال و به درستی تمام، ببیند؟ «ور بود نیز چه شد؟ “”مردم”” بی عیب کجاست؟ (منظورش مردمک چشم بی عیب هست، کجاست؟ کی داره؟)»

ور بود نیز چه شد؟ مردم بی‌عیب کجاست؟

می‌گوید این شراب، یعنی شرابی که نورچشم می‌شود، حقایق را به گونه‌ای دیگر نشان می‌دهد، چه اشکالی داره؟ اگر اشکالی داره، این هست که اشکالات رو رفع می‌کنه.

موضوع این نوبت این بود که شراب حقایق رو آشکار می‌کنه و راه درست رو در شخص، در اینجا، حافظ، تثبیت می‌کنه. می‌گوید حالا گیرم که اشکالی هم داشته باشه، ما حقایق رو به خوبی نبینیم، “مردم بی‌عیب کجاست“. در اینجا منظورش از مردم بی‌عیب، مردمک چشم بی‌عیب هست، کدام چشم هست که حقایق رو یا همه حقایق رو به درستی دیده باشه. این مردم بی‌عیب، شبیه به همون دیده بدبین هست که بالاتر گفتیم.

 

دیده‌ی بدبین بپوشان ای کریم عیب پوش
زاین دلیری‌ها که من در کنج خلوت می‌کنم.

 

می‌گفت چشم تو مردم با عیب داره، دیده بدبین داری. اینجا هم می‌گه: من شراب بخورم مگه چی میشه؟ نیست که چشم هیچکس دیگری بدون اشکال نمی‌بینه. حالا به ما که رسید، وارسید، این دیگه به قول نوجوون‌ها. این مردم بی‌عیب رو مشابهش رو در همون دیده بدبین به کار برده بود.

از حافظ‌شناسان و مفسران و شارحان امروزی تشخیص ندادند که در اینجا منظور مردمک چشم هست که مرتبط با نورچشم شدن میشه.

 

این چه عیب است کز آن عیب خلل خواهد بود
ور بود نیز چه شد؟ مردم بی‌عیب کجاست؟

 

بنده باید از جامعه چشم‌پزشکی علاقمند به شعر و ادب، یه جایزه بابت معرفی تخصصی چشم‌پزشکی در شعر حافظ بگیرم. نفرمایند، خودت بگیر؛ ما سر صف یا جلوی بقیه بهت تحویل می‌دیم. می‌دونید که بیماری چشم در شعر حافظ ربطی به چشم پزشکی نداره. مثل عیوب انکساری چشم که بیماری نیستند، مثلاً! ولی در شعر حافظ به دودوئک اشاره شده، همون نیستاگموس. ولی تو شعر حافظ هم این دودوئک، یعنی دودو زدن چشم، که حرکات مکررو منظم و نوسانی چشم هست، به عنوانی بیماری ازش یاد نشده. همین که یکی حرکت مترو رو می‌بینه، چشمش حرکت مکرر و منظم و نوسانی پیدا می‌کنه.

حافظ می‌گفت: با بررسی نظام رفتاری و “شیوه چشم” افراد می‌توان نتایج «رفتاری» به دست آورد. مثل مولانا که می‌گفت: ذاتت هر چی باشه، توی چهره مشخص میشه.

 

هر اندیشه که می‌پوشی درون خلوت سینه
نشان و رنگ اندیشه ز دل پیداست بر سیما.

 

حافظ این دودوئک رو می‌پسندید، شما وقتی حرکت مترو رو هم نگاه می‌کنی، چشمت حرکت مکرر و منظم و نوسانی داره، یعنی همون حالت دودو زدن پیدا می‌کنه.

حافظ تو شعرش این رو می‌گفت: چشم میگون. میگون اسم یه محله‌ای در شمال تهران هست. ولی حافظ نه اون شمال رو تهران کاری داشت، نه عبور مترو رو. می‌گفت چشمی که مثل شرابی که تکونش می‌دی، دودو می‌زنه، شما اگر رفتید خارج ببینید دودو می‌زنه یا نه، الآن که کروناست، بعداً. نشان از سیال بودن و موج شراب داره، برعکس لب میگون که سرخی می مورد نظر هست.

حافظ جای دیگری می‌گوید:

شیوه چشمت فریب جنگ داشت
ما غلط کردیم و صلح انگاشتیم.

فکر کرده چشمای طرف معصوم هست، خودش هم آره. ولی بعد دیده بود، چشماش معصوم هست ولی خودش نه.

صحبت درباره دودو زدن چشم در شعر حافظ بود که حافظ می‌پسندید، افراد دیگری هم احتمالاً می‌پسندند. و در اینجا به عنوان حسن ختام چشم‌پزشکی در شعر حافظ به کار برده شد.

حافظ در جایی می‌گوید:

مردم چشمم به خون آغشته شد
در کجا این ظلم بر انسان کنند.

انسانش ایهام داره. همان مردم یا مردمک چشم هم می‌شود. می‌گوید در کجا چنین ظلمی به آدمیزاد، انسان می‌کنند. در کجا چنین ظلمی به مردمک چشم آدمی کرده‌اند.

ولی این مردم بیت قبلی رو، یعنی همون مردم بی‌عیب کجاست رو هیچکس تشخیص نداده بود. مثل زلالیه و بسیاری موارد دیگه، اگر هم کسی گفته باشد، مکانیزمی برای آن نداشته و پذیرفتنی نیست.

یا در غزل دیگری می‌گوید: عیب می جمله چو گفتی هنرش نیز بگو، منظورش از هنر می همان تاثیر بر چشم و تاثیر بر مردم چشم و به گونه‌ای دیگر دیدن حقایق و تثبیت آن است.

عیب می جمله چو گفتی هنرش نیز بگو
نفی حکمت مکن از بهر دل عامی چند.

می‌گوید این مفسرین و شارحین عامی نفی حکمت نکنند که شراب در شعر حافظ چنین و چنان. یا چنان و چنین. هر دو باطل هست.

در اشعار منتسب هست «ای از فروغ رویت، روشن چراغ دیده» با این روش حافظ‌پجوهی، یعنی با این Test-case جدید، میشه اعتباری به این غزل بخشید. حالا شاید مثل اون ترانه‌ای که گفتیم به دختر احمدآباد می‌گفتند: راحت جونم، نور چشمونم باشه. حالا چرا راه دور بریم، توی سرود ملی هم هست: سر زد از افق، مهر خاوران. فروغ دیده‌ی حق باوران. فروغ دیده‌ی حق باوران یعنی نور چشم حق‌باوران. مهر که به معنی خورشید هست، مهر خاوران. و چقدر هم در دیوان حافظ استفاده شده. خاور هم، به مغرب می‌گفتند، جای برآمدن آفتاب. حالا در سرود ملی هم گفته شده: فروغ دیده‌ی حق باوران، معنی فروغ دیده حق باوران این است که در چشم حق‌باوران اشعه‌ای هست، نوری هست که؛ به آنها کمک می‌کنه حقایق رو بهتر ببینند. حالا ایشون چقدر به این موضوع واقف بوده، یا مثل دختر احمدآباد و ترانه‌ها و اشعار مشابه، وا… اعلم. سرود ملی هم اجرا نمی‌شد که من بلند بشم، اگر عده‌ای یه چیزی شنیدند، اینجا تکمیل بشه.

البته در شعر حافظ اون فرزندی که نور چشم میشه هم، یعنی به معنای عزیز هست، یا اون عزیزی که نور چشم هست، مثل معشوق، نور داخلی چشم هم در شعر حافظ میشه. یعنی در اونجایی که به معنی عزیز هم به کار برده، میشه که نور داخلی چشم بشه. در مورد استفاده دیگران، نمیشه این رو گفت، ولی در مورد حافظ اینطور هست، مثلاً یه جایی پسری برای پادشاهی، پدرش رو کور کرده بود، می‌گفت: آنکه روشن بُد جهان بینش بدو
میل در چشم جهان بینش کشید.

 

در باب حاشیه این جلسه، راجع به نوبل اقتصاد که صحبت کردیم، حالا برگردیم به همون حافظ و نوبل فیزیک:

در بخش حاشیه‌ای این قسمت از پادکست حافظ‌پجوهی، می‌خواهیم از نگاه مقایسه‌ای بین فیزیک کلاسیک و فیزیک کوانتوم، بررسی کنیم اگر یکنفر کوانتوم بلد نباشه. یعنی ندونه کوانتوم چی هست، مثلاً؛ خوب خیلی از موضوعات در این دنیا رو هم براش تعریفی نداره. میشه پزشکی رو در طبایع دیدن. ریاضیات رو در هندسه اقلیدسی تعریف کردن. و مثلاً عزیزم زمین صافه.

حالا در مورد حافظ هم اگر کسی برخی پیش‌نیازها رو نداره. حتی اگر کل جامعه ادبیات یا فیلسوفان یا سایر رشته‌های علوم انسانی باشند، اونها هم درک بسیار ناقصی از حافظ خواهند داشت. چه آکادمیک باشند. چه آکادمیک نباشند. شاید در موضوعاتی رَوش کار اونها نتیجه‌بخش باشه، ولی در حافظ‌شناسی و پژوهش در مورد حافظ دیدید که حوزه‌ی کاری اونها چقدر ابتر بود. در اینجا می‌خواهیم در قالب یک مثال و یک حاشیه بگیم که چطوری هست که این افراد متوجه اشعار حافظ نمی‌شن. این یک بررسی کوچک و حاشیه‌ای هست. اصل موضوع خیلی بزرگتر و جدی‌تر هست.

ما گفتیم که در شعر حافظ از اونجا که شراب یا انگور نور دارند و نور چشم می‌شوند. پس شراب و انگور از اونجایی که حافظ هم در غزلی به خورشید تاک اشاره کرده بود، خاصیت رادیواکتیویته دارند.

عناصر رادیواکتیو از خودشون نور ساطع می‌کنند. ماجرای مرتبط با کشفشون هم اینطوری بوده که:

ماری کوری تکه‌ای از فلز اورانیم را در لای کاغذ سفیدی قرار داده بود و سپس آنرا بر روی نگاتیو فیلم نورندیده‌ای گذاشت. و در فردای آن روز دید که نگاتیو فیلم انگار که نور دیده باشد، سیاه شده‌ است. و فهمید که پرتوهایی از آن تکه اورانیم خارج شده‌اند و از کاغذ عبور کرده‌اند. و باعث سیاه شدن نگاتیو شده‌اند. سپس در فردای آن روز همین کار را با یک سنگ دیگری انجام داد و در فردای آن روز نگاتیو با شدت بسیار بیشتری سیاه شد. در نتیجه او فهمید که عنصری بسیار رادیواکتیوتر از اورانیم و ناشناخته در ان سنگ مخصوص، وجود دارد.

این مطالب که مرتبط با نورچشم شدن در شعر حافظ می‌شدند، مربوط به فیزیک نور و کوانتوم میشن. شما این رو می‌دونید که نمی‌توانید مسائل مکانیک نیوتنی رو با فیزیک کوانتوم حل کنید. یا عکسش.

مکانیک نیوتنی کدوم بود؟ همین محاسبه سرعت خودرو، یا کی خسوف میشه. یه شیری در فاصله‌ای از یک آهو قرار داره، با این سرعت می‌دود، آیا می‌تونه با توجه به شتابی که در مساله وجود داره آهو رو بگیره یا نه؟ مثلاً.

ما این رو خوانده بودیم یکی از بچه‌ها می‌گفت حساب کن ببین یه چیتا… می‌تونه به 206 برسه؟ گفتم آقا ول کن، اصلاً چیتا به آدم حمله نمی‌کنه.

فیزیک کوانتوم ذرات بسیار بسیار ریز هست که در سرعت‌های بالا در حرکت هستند. نزدیک به سرعت نور، نه مثلاً 100 کیلومتر در ساعت یا دقیقه. و گفتیم هر کدوم از این مسائل راه حل خودشون رو دارند. و اگر مسائل کوانتومی رو با روش نیوتنی حل کنید به جواب صحیح نمی‌رسید. یا مسائل و رفتار کوانتومی ذره رو نمیشه با فیزیک کلاسیک یا فیزیک نیوتنی توضیح داد.

مثلاً در فیزیک کلاسیک میشه گفت وقتی یک سگ دنبال شغال می‌کنه، بهش می‌رسه که گازش بگیره یا نه، اگه آره، کی و در کجا؟

ولی مثلاً در مورد ذره نمیشه به این صورت گفت. ورنر هایزنبرگ. مثل این جملات فلسفی که می‌گن، آخرش اسم گوینده سخن رو بیان می‌کنند.

این تا اینجای بحث.

در یکی از همین موضوعات مربوط به نور باده در شعر حافظ، شاعر می‌فرمود: اگر می‌خوای شرابی بخوری که نور داشته باشه، اون شراب رو شب بخور. قبل از خواب. بگذار تا صبح نورش رو ببینی. همونطور که گفتیم رادیواکتیو اتفاقاً همینجوری کشف شد. گذاشتنش روی فیلم عکاسی، صبح بلند شدند دیدند که فیلم ظاهر شده. فهمیدند از اون عنصر یعنی رادیوم نور ساطع میشه.

حافظ هم چی می‌گفت: همین رو می‌گفت:

 

آن زمان وقت می صبح فروغ است که شب
گرد خرگاه افق پرده شام اندازد.

(یعنی باید قبل از خواب شراب نوشید، وقتی که هوا تاریک شده بود، تا نور آن باده در صبح پدیدار گردد).

 

در باب اینکه شراب بخورند و نتیجه آنرا بعداً یعنی صبح ببینند، حافظ می‌گوید: اگر روز شراب بنوشی یا روز در این کار باشی، دچار اشتباه می‌شوی. ما در همین جلسه توضیح دادیم، یعنی مردم چشمت، مردمک چشمت، نگاه صحیحی به مسائل پیدا نخواهد کرد. مردم بی‌عیب نمیشه به تعبیر حافظ، مردم با عیب میشه.

مردمکی میشه که حقایق رو به شکل درستی مشاهده نمی‌کنه. دل چون آینه در زنگ ظلام اندازد.

حافظ اینجا مشاهده‌گر رو بهش اشاره کرد، که خوب با اون مشاهده‌گر دیگه باید خیلی بپیچونیم تا یه جوری بکشیم به اون. الآن هم نزدیک زنگ هست، آخر جلسه هست، این باشه واسه‌ی بعد.

می‌گفت: اگر دل تو مثل آیینه هم باشه، وقتی روز شراب بخوری، سیاهی بر آن نقش می‌بندد. یعنی نمی‌تونی حقایق رو ببینی. و زمان شراب خوردن برای اینکه چشم تو نور داشته باشد شب است. می‌گفت روز به کارهای روزمره‌ات بپرداز. شب‌ها، قبل از خواب شراب بخور.

 

روز در کسب هنر کوش که می خوردن روز

دل چون آینه در زنگ ظلام اندازد

آن زمان وقت می صبح فروغ است که شب

گرد خرگاه افق پرده شام اندازد.

 

اینجا به نوعی اختیار رو وارد کرده. می‌گه بگذار زمانی که حالا به نوعی حالت بدنی و روحیه‌ات در اوج نباشه، که شراب کمک کنه، با کنار گذاشتن غرور یا اختیار، حجاب منی و مایی رو از میان برداری. خیلی سریع بگیم: «جان چو صراحی» در شعر حافظ در برخی موارد به همین معنی نزدیک هست. یعنی جانش رو بده؛ غرورش که هیچی، غرور که چیزی نیست. جانش رو بده، که مثلاً بتونه یه کاری از پیش ببره. گفتم که کی ببخشی بر جان ناتوانم
گفت آن زمان که نبود جان در میانه حائل

جان چو صراحی از این مصراع بود. آن دم که به یک خنده دهم جان چو صراحی.

 

این عمل، یعنی شراب خوردن قبل از خواب، در آن زمان اثری مشابه «قرص‌های تسکین اضطراب و اختلالات خواب» دارد که بر روی غشای سلولهای عصبی اثر کرده و موجب مهار تحریکات نورونها یا تضعیف آنها می‌شود.

در زمان مولانا هم عده‌ای این کار را انجام می‌دادند، یعنی شب قبل از خواب شراب می‌نوشیدند و صبح اثر آنرا می‌دیدند. و مخمور شبانه با حالت لطیفی از خواب برمی‌خاستند، مولانا این عمل را قبول نداشت، می‌گفت این کار درست نیست، مصنوعی است، آن لطافت باید در وجود تو باشد، اگر نه باطل است:

 

«شرابی نی که در ریزی “سحر مخمور برخیزی”»

دروغینست آن باده ازآن افتاد کوته دم

 

مولانا که به قول جوون‌ترها آخرش، endش بود. این نتیجه رو می‌دید. می‌گفت نیست. همچین چیزی نداریم. اصلاً ما در شراب مخموری شبانه یا صبحگاهی نداریم. مولویه دیگه. از این رفتارها شما ازش خیلی زیاد می‌بینید. می‌گفت حبابه. یا اینکه بدتر از اون، ندیده بود و نیازموده بود، فقط شنیده بود و رد می‌کرد. یا بدترتر از اون، آدم آموزش‌پذیری نبود، نمی‌خواست چیز جدیدی یاد بگیره، مثل برخی یا بسیاری از آدمهای امروزی. می‌گفت برو فلان کتاب من رو بخون، فلان مقاله من رو بخون. هرچیز جدیدی بهشون بگی، در برابر یادگیری و فهمیدن مقاومت می‌کنند.

این موضوع، یعنی شب شراب بخوری، صبح نتیجه‌اش رو ببینی، تو شعر حافظ زیاد تکرار شده، جلسه قبل هم به یکی از مواردش اشاره کردیم.

در زمان حافظ در شهر شیراز «عیاران [یعنی دزدان] شهر در شبرویها و مردم رباییهای خویش حتی از اینکه مشک در قدح حریف بریزند و او را بیهوش کنند غافل نبودند» (عبالحسین زرین‌کوب، از کوچه رندان، ص 44) یعنی مشک در قدح می‌ریختند و شخصی که آنرا می‌نوشید، بیهوش می‌افتاد.

 

حافظ همین موضوع مشک در قدح ریختن و بیهوش شدن شخص که مانند شراب خوردن و خوابیدن است و خروجی مشابهی هم دارد، یعنی موجب مهار تحریکات نورونها یا تضعیف آنها می‌شود را با عملی که «عیاران شهر در شبرویها و مردم رباییهای خویش» انجام می‌دادند جمع می‌زند و می‌گوید:

نکال شب که کند در قدح سیاهی مشک
در او شرار چراغ سحرگهان گیرد.

 

یعنی شب در قدح مشک می‌ریزند و شخص می‌خورد و بیهوش می‌شود، وقتی سحرگاه بیدار شد، می صبح فروغ است، «شرار چراغ سحرگهان گیرد».

نکال به معنی اشتهار به فضیحت هم هست که ممکن است نکال شب، عیاران باشند، ضمن آنکه به معنی «عبرتی که از حال گرفتاران به عقوبت حاصل شود» هم آمده است (لغتنامه دهخدا). یعنی از چنین عقوبتی چنین عبرتی هم می‌توان گرفت!

سعدی می‌گه:

افتادم و مصلحت چنین بود
بی بند نگیرد آدمی پند.

نزدیک به همون معنی عبرتی که از حال گرفتاری در عقوبت حاصل شود. اینکه می‌گن قسمت بوده، این یکی از مصادیقش هست. ولی اون قسمتی که این افراد می‌گفتند یه نتیجه‌ی مثبتی داشت. از سر باز کردن مسئولیت نبود.

در معنی این بیت یا به بیانی در تشخیص نسخه صحیح این بیت گفته‌اند: “معنی این کلمه [منظور معنی نکال هست] بهیچوجه معلوم نشد، محتمل است باحتمال قوی بلکه من شکی در این باب ندارم که بقرینه «شرار» در مصراع ثانی نکال «تصحیف» زگال باید باشد که به وزن و معنی زغال است. ولی معذلک ربط بین «زگال شب» و جمله «که کند در قدح سیاهی مشک» درست واضح نیست. این رو در کتاب حافظ به سعی سایه نوشته‌اند.

 

اینکه یک شخص معنی نور باده رو در شعر حافظ ندونه. اون تعبیر کلی در ادبیات کلاسیک رو نمی‌گیم. جلسه قبل توضیح دادیم. و معنی مخموری شبانه یا صبح‌فروغ بودن می رو بهش وقوف نداشته باشه. از نورچشم شدن شراب هم بی‌خبر باشه. اینها رو به تعبیری، حالا نه خیلی جدی، به مساله رادیواکتیویته‌ی شراب و کوانتوم در شعر حافظ و یعنی روش تحقیق او مرتبط کردیم. همون Test-caseهای حافظ‌پجوهی. و یک شخص بیاد بگه چون شرار در این بیت اومده، پس اونطرف هم حتماً، زگال به معنی زغال هست، به احتمال قوی، بلکه من شکی در این باب ندارم؛ این روشش مکانیک نیوتنی بوده. و چون نمیشه مسائل کوانتومی یا رفتار ذره رو با فیزیک نیوتنی توضیح داده، فلذا باطل هست. خارج از شعر حافظ، اینکه یکنفر کوانتوم ندونه و بیاد دنیا رو با مکانیک نیوتنی توضیح بده، شبیه همون زمین صافه می‌مونه؛ عزیزم. و خب خنده داره دیگه.

 

مشابه استفاده از این لغت، یعنی نکال، در معنای “عبرتی که از حال گرفتان به عقوبت حاصل شود” در سوره بقره، آیه 66 آمده است: و ما آن [عقوبت] را براى حاضران و [نسلهاى] پس از آن عبرتى؛ و براى پرهيزگاران پندى قرار داديم. حافظ به این موضوع اشاره دارد که وقتی مشک را در قدح می‌ریزند و می‌خورند؛ وقتی بیدار می‌شوند: در او شرار چراغ سحرگهان گیرد و متوجه اثر «صبح فروغ» بودن آن می‌شوند. یا صبح فروغ می‌شود.

بهاالدین خرمشاهی، مترجم قرآن هم هست. ولی او هم معنی صبح‌فروغ بودن شراب رو نمی‌دونست. در کتابی گفته‌بود: «حافظ حتی صبوح و صبوحی را برای خواب هم به کار برده است.» ( بهاءالدین خرمشاهی، حافظ نامه، صفحه 130) اما دلیلی و معنی برای آن پیدا نکرده بود.

عبدالحسین زرین‌کوب هم که معلم‌های ادبیات امروزی، تو رنج سنی 50 تا 60 سال، که دانشگاه تدریس می‌کنند. اعضای هیات علمی هستند. شاگرد او بودند. او هم خبری و اطلاع کاملی از این معنی نداشت.

 

در مورد رادیوم، ماری کوری مقاله‌ای منتشر کرد که در آن زمان هیچ‌کسی در دنیای فیزیک متوجه نشد که به چه حقیقتی اشاره کرده‌است. حقیقتی که نشان می‌داد فعالیت دو کانی دیگر… چه مقدار بیش‌تر از خود اورانیوم است. حافظ هم در اشعارش به مطالبی اشاره می‌کرد که در آن زمان هیچکس متوجه مطلب، متوجه روش تحقیق، متوجه نتیجه‌ی حاصل از اون؛ و تاثیر آینده این موضوع در علم اون زمان و حتی پیشرفت علم و افزایش سرعت پیشرفت علم در نتیجه‌ی این روش تحقیق و نوع نگاه به مساله، برای آیندگان نبود. اصلاً حرف او رو نمی‌فهمیدند. و او هم اصرار چندانی به برملا کردن رازها نداشت.

فراوان هست که به او می‌گفتند تو شراب می‌خوری، او نمی‌گفت منظورش از شراب چی هست. در چندین غزل هست که گفته‌اند حافظ که این همه صحبت از شراب می‌کنه، پس خودش هم یه کاری یا یه کارهایی می‌کنه. اما او نمی‌اومد توضیح بده که منظورش از شراب چی هست. چه سیستم شناختی شخصی ابداعی داره، چه نتایجی داره. از چه راهی به این نتایج رسید. روش تحقیقش چی هست، چرا و چطور تکمیل کننده‌ی بلکه پایان دهنده‌ی مطالب بسیاری از عرفای قبل از خودش بوده. عموماً به طنز جواب می‌داد.

در طنز در شعر حافظ؛ برخی موارد شامل همین موضوع می‌شن. یعنی یک دسته‌بندی اینچنینی داریم. یه شخصی بوده به اسم شیخ احمد جام، که شراب‌خوارها رو شلاق می‌زده، خم مِی، می‌شکونده. حافظ می‌گفت: ما مرید جام می هستیم، نمی‌گفت منظورش از شراب؛ منظورش از می؛ چی هست. و کسی هم معنی شراب نزد حافظ رو نمی‌دونست. می‌گفت برید به اون شیخ جام بگید: حافظ سلام رسوند، گفت ما مرید جام می هستیم. البته شیخ جام اگر اشاره به همون شخص هم باشه، خیلی پیش از حافظ مرده بود.

مرید جام می بودن، مطابق شرح این جلسه، یعنی همان که تاثیر شراب بر احوالات حافظ، تعیین کند که او چه مسیری را برای زندگی انتخاب کنه. مثل همون روی خوبت آیتی از لطف بر ما کشف کرد. یا پیرگلرنگ من که پیرگلرنگ هم معنی شراب می‌ده، گفت به ازرق پوشان کاری نداشته باش، اونها بد هستند، تو در حق اونها از روش بدی و خباثت استفاده نکن. و با خباثت، در پی تلافی کردن نباش.

پیر گلـرنـگ مـن انـدر حـق ازرق پوشـا ن
رخصت خبث نداد ارنه حکایت ها بود

این همان مرید جام می بودن است. اینطور جواب دیگران رو به طنز و به طعن می‌داد. فلانی که شراب‌خوارها رو شلاق می‌زنه، بهش سلام برسونید بگید حافظ گفت: من هم مرید جام می هستم:

حافظ مرید جام می است ای صبا برو
وز بنده بندگی برسان شیخ جام را.

سایرین چون روش تست محصول بلد نبودند. نقشه نداشتند. نقشه‌ی راه. تست‌کیس‌های اختصاصی نداشتند. سر این بحث می‌کردند که شیخ جامه یا شیخ خامه.

در یک غزلی می‌گه منظور او از شراب، آنچه به او نسبت می‌دهند، نیست. و در آخر می‌گوید حالا چی می‌شه اگر من و تو چند قدح باده خوریم؟

چه شود گر من و تو چند قدح باده خوریم
باده از خون رزان است نه از خون شماست

 

این چه اشکالی هست، چه مشکلی پیش میاد که ما شراب بخوریم و اشکالات خودمون رو رفع کنیم. مشکلات خودمون رو در همون حالت بی‌اختیاری که در ذهن او بوده، یا در همون تعبیر ترک هوش کردن. در همون حالتی که نور به چشمش می‌رسیده و حقایق رو می‌دیده ولی به کسی توضیح نمی‌داده، بتونه حقایق رو ببینه و خودش رو از اشکالات و نقایص خالی کنه. یعنی عیب‌ها رو از خودش دور کنه. مطابق موضوعی که محتوای این جلسه بود. می‌گه اگر هم که عیبی داره، کی هست که عیبی نداشته باشه؟ یا کدوم چشم هست که همه چیز رو به درستی و بدون خطا ببینه.

این چه عیب است کز آن عیب خلل خواهد بود
ور بود نیز چه شد؟ مردم بی‌عیب کجاست؟

 

روشش یه کمی روشنفکرانه‌ی امروزی بود. اون چیزی که اونها می‌گفتند رو قبول نداشت. و شاید با کمی اغماض اون چیزی که اونها فکر می‌کردند، نبود. ولی یه چیزایی هم می‌دونست و یه چیزایی هم بود و شاید نبود، که راجع به اونها صحبتی نمی‌کرد. البته این حُسن روشنفکری نیستا. پلیدی برخی روشنفکران یا روشنفکری هست. به خاطر اینکه از منابع استفاده کنند. یا دستشون رو از منابع کوتاه نکنند. یا همراهی گروهی خاصی یا عده‌ای از عوام رو داشته باشند، دست به دامن این راه‌ها میشن. والا آنچنان چیزی نیست که اونها بدونند. اکثراً هم تئوری‌های چند دهه یا چند قرن قبل رو سوارند. اما در مورد حافظ، رازهایی داشت یا رازهایی بود که به کسی درباره آنها چیزی نمی‌گفت.

این شباهت‌هایی که گفتیم، مثل صبح فروغ بودن شراب و صبح ظاهر شدن نگاتیو و موارد دیگه، اینها تشابهات علمی یا دارای ارتباطات منطقی نبودند. ربطی به رادیوم ندارند. اگرچه عملکرد حافظ در پرداختن به مساله، روش حل مساله، روش تحقیق، روش آزمون، تئوری پردازی، فرموله‌بندی حافظ در آن زمان، خودش کمتر از تمام دستاوردهای دوران جدید نبود. ولی ما تشبیه رو برای بیان بهتر اشعار حافظ، آشنایی افرادی که با موضوع آشنایی نداشتند، یا شرایطی برای ایجاد پیوند و ارتباط برای افرادی که با مسائل مطرح شده، آشنا بودند یا برایشان جالب بود، مطرح کردیم. جایی نگید طبق فیزیک کوانتوم، و نظر حافظ، فلان می‌شود. به من رحم نمی‌کنید، به حافظ رحم کنید.

رندی که جای بحث فراوان داره ولی همین نوع می پرستی، نوعی از رندی حافظی بوده. اینکه شما یه چیزی رو بگی که کسی متوجه نشه، ولی یه عده که مثل شما هستند متوجه بشن. یا مثلاً به سبک حافظی یا حافظانه، یکی از آیندگان متوجه بشه، این خودش یکی از انواع رندی هست. و حافظانه هم هست. شما ببینید این آدم چقدر ظرفیت داشت، هر کدام از کلماتش این مقدار وزن داشت، پشت هر کدوم یک دنیایی بود، ولی صداش درنمی‌اومد. گذاشته بود برای آیندگان، بلکه صداش بعد از بیش از شش قرن، به گوش عده‌ای برسه. گفتیم بزرگوار، توضیح نمی‌داد. اثبات نمی‌کرد.

 

حافظ هم درباره میزان شدت نورباده صحبت کرده بود. می صوفی‌افکن، مردافکن، می دوساله، شراب چهل روزه، ثلاثه غساله. و در مواقعی یا مواردی شدت تشعشات نور باده بسیار زیاد هست. بیخود از شعشعه پرتو ذاتم کردند
باده از جام تجلی صفاتم دادند. این شراب، مربوط به وقت سحر هست. سحر خیلی قوی هست در شعر حافظ. و می‌گفت که نسیم سحری، نور چشم حافظ می‌شود:

 

ای نسیم سحری خاک در یار بیار
که کند حافظ از او دیده دل نورانی.

 

در این غزل هم که می‌گفت تشعشعات خیلی بالا بوده، مرتبط با زمان سحر بود.

 

دوش وقت سحر از غصه نجاتم دادند

واندر آن ظلمت شب آب حیاتم دادند
بیخود از شعشعه پرتو ذاتم کردند
باده از جام تجلی صفاتم دادند

 

به شوخی، شاید شب قبلش اورانیوم غنی کرده بود.

روش حافظ یک تشبیه و استعاره و یک تعریف انتزاعی که شراب چنین است و نورچشم می‌شود، مثل آن می‌ماند، مثل این می‌شود، مثل اینکه اینطور است. بیاید فرض کنیم اینطوری هست. خال معشوق هم که مرتبط با مردمک چشم و شبیه آن هست، پس آن هم در اینجا انگار مطابق علم زمانه چنین است، و چنان است؛ اینطوری نیست. این شکلی نیست.

 

یک دستگاه کامل شناختی ابداعی شخصی است. که مرتبط با علوم زمانه خودش هم نیست. اون موقع می‌گفتند هیولا یه چیزی شبیه روح؛ ماده؛ عنصر اصلی هست.

 

و صور، صورت، چیزی شبیه ابعاد ماده، تقریباً اشکال ماده، ویژگی‌هان آن. تو علم اون زمان می‌گفتند.

 

حالا به اون کاری نداریم. ولی الآن که می‌گن ذرات بنیادین، اون موقع یه چیزی مثلاً تو این مایه‌ها بود، با اغماض زیاد. می‌گفت از این دو تا؛ یعنی وارد جزئیاتش نمی‌شد. به واسطه‌ی ارتباط یا اتصال این دو، ارتباط و اتصال هیولا و صور، معنی به ذهن می‌رسه. تصویری برای خرد ساخته میشه.

 

ز اتحاد هیولا و اختلاف صور
خرد ز هر گل نو، نقش صد بتان گیرد.

 

یعنی از ترکیب این دو، از کل این دو یا هر چیز دیگری که هست، خرد ز هر گل نو، نقش صد بتان گیرد. یعنی صبح، همون وقت سحر، می‌آمده بیرون، یک گلی رو که می‌دیده، معنی تازه‌ای در ذهن و ضمیر او آشکار می‌شد. خرد ز هر گل نو، نقش صد بتان گیرد. حالا این از کجا میاد، چندان مهم نیست. اون رو یک جعبه سیاه، Black box می‌دیده. برخلاف مولانا، روش تحقیق اون رو ببینید. حافظ نمی‌رفته تشبیه کنه، بزنه توی دستگاه محاسباتی و تعریفی یا تعریف‌های اون زمان. به مکانیزم اثر کاری نداشته. به خروجی کار داشته، جاهای دیگری گفته بود: چیست این سقف بلند ساده بسیارنقش
زین معما هیچ دانا در جهان آگاه نیست.

 

آنکه فکرش گره از کار جهان بگشاید
گو در این کار بفرما نظری بهتر از این.

 

حالا در باب همون اتحاد هیولا و اختلاف صور می‌گفت، من موندم که دم کی هست این وقت سحر. دم سحر یا دم صبح یعنی تنفس صبح که در قرآن هم آمده. می‌گفت این نفس کی هست که اینطور تاثیر داره. منظورش حال و هوای وقت سحر هست. شما هم اگر قبل از روشن شدن آفتاب یا همون اول اول صبح از خواب بلند بشید. می‌بینید که احتمال زیادی داره یک حال و هوای خاصی رو تجربه کرده کنید. به ویژه شاید اگر ذهنتون یا درونتون درگیر یک موضوع خاصی باشه. شاید بعضی از پسرهایی که به واسطه سربازی (اجباری قدیم) در اون زمان از صبح، به قول حافظ دوش، سر پُست بودند، اون احوالات خاص رو تجربه کرده باشند. که قبل از روشن شدن هوا، شرایط روحی خیلی خاص و خوبی رو از سر گذرانده بودند.

من اندر آن که دم کیست این مبارک دم
که وقت صبح در این تیره خاکدان گیرد.

 

حافظ می‌گه چیه که وقت سحر این اتفاق‌ها می‌افته؟ نشونه‌ای هم که داره اینه که گل هم اون موقع باز می‌شه.

چه حالت است که گل در سحر نماید روی
چه شعله است که در شمع آسمان گیرد.

 

چرا من که آدم ضعیفی هستم، این همه مشکلات دارم، این دنیا میاد و به احوالات من می‌رسه. چرا اون حالت در من شکل می‌گیره. این شرایط بر من حاکم میشه. من که منصبی نداشتم که این احوالات رو تجربه کنم. این از اونجا نبوده، پس برای چی این شرایط روحی و حالا عرفانی خاص، بر من حاکم شده؟

چرا به صد غم و حسرت سپهر دایره‌شکل
مرا چو نقطه پرگار در میان گیرد.

بعد می‌گه که من این موارد رو به زبون نمیارم، چون روزگار نمی‌پذیره، یکجا دامنم رو می‌گیره. مثل الآن که مثلاً از جای دیگری کمین می‌کنند و در بزنگاهی گیر می‌اندازند. اینجا می‌گوید روزگار این شرایط خاص رو به واسطه‌ی گفتن این حرف‌ها به من تحمیل خواهد کرد.

 

ضمیر دل نگشایم به کس مرا آن به
که روزگار غیور است و ناگهان گیرد.

 

می‌گفت هر کسی که به افشای راز مشغول بشه، بسیار پیش آمده که زمانه، روزگار، زبون او رو کوتاه کرده:

چو شمع هر که به افشای راز شد مشغول
بسش زمانه چو مقراض در زبان گیرد.

 

این مطالبی که ما از حافظ و روش تحقیق او گفتیم دیگه ربطی به علوم امروزی نداره. یکی نیاید یه موقع بگه، طبق فرمول آینیشتن،e=mc2 مثلاً چنین. به حافظ؛ رحم کنید.

حالا از همین جامعه، یکی که او هم مثل بقیه یکی از این معانی رو نمی‌دونست. وقتی بهش گفته شد. می‌گفت نــــــه، قبول نیست که، شما بری تو لغتنامه این معنی رو پیدا کنی.

یعنی واژه‌شناسی یه کسب و کاری هست که اینجوری نیست شما بری یه چیزی رو که ما پیدا نکردیم، پیدا کنی و مورد قبول باشه. اون چیزایی که پیدا نکردیم، که خودمون پیدا نکردیم و نمی‌فهمیم و مورد قبول هم نمیشه که کسی بیرون از ما پیدا کنه، اونی رو هم که پیدا کردیم، خودمون پیدا کردیم و قرار نیست شخص دیگری راجع بهش صحبت کنه. مثلاً عکس با شورت ورزشی داری؟

می‌دونید مثل چی می‌مونه؟ رئیس یه نیروگاه آبی، بادی، گازی یا هر چی بیاد بگه این قبول نیست که شما مثلاً یک مبدل خورشیدی گذاشتی یا بالاخره به یه شکلی از ما جدا شدی. این نیروگاه انقدر هزینه براش شده. اینجا این همه آدم کار می‌کنند. یا مثلاً رئیس مخابرات بگه این قبول نیست که شما دیگه برای تلفن راه دور نمیای مخابرات، کلی پول تو جیب ما بریزی. ویدئو کال و کنفرانس کال می‌کنی.

رئیس شرکت نفت بگه، قبول نیست که شما خودرو برقی سوار میشی. بنزین رو تعطیل کردی.

ما هم در این جلسه، تقبیح رو می‌گذاریم برای «فناوریهای برهم‌زننده» Disruptive Technologies که “بر اساس تعریف فرهنگستان ادب و زبان فارسی، به آن دسته از فناوری‌هایی اطلاق می شود كه مبانی رقابت فناوری را تغییر می‌دهند و صنایع و بازارهای جدید را بنیان می‌نهند و بهبود یافته‌ی فناوری‌‌های موجود نیستند. به عنوان مثال، ماشین حساب در مقایسه با چرتکه یک (Disruptive Technology)  به حساب می‌یاد. “البته در ایران به آنها، فناوری برافكن، فناوری برهم‌زن، فناوری تحول آفرین، فناوری تحول‌زا، فناوری سامان‌گسل گفته می‌شود. یعنی یک روشی که به نتیجه بهتر ختم بشه، مثل ماشین حساب و چرتکه. تقبیح باشه برای فناوریهای برهم‌زننده؟ تبریک باشه؟ تقبیح باشه؟ تبریک که صاحب داره.

در ویدیوی بررسی تست محصولی یا نقد تست محصولی صحیح‌خوانی غزلیات حافظ، گفتیم از تست-کیس‌های جدید استفاده کردیم که محصول کارگاه خودمون بود. ما که رویه‌مون این هست که اشعاری از حافظ رو بخونیم که معنیش برای شما روشن‌تر بشه. به گوش شما بخوره، پس اینکه گفتیم تست-کیس‌های ما محصول کارگاه خودمون هست، یعنی به قول حافظ: شراب خانگی ترس محتسب خورده.

حافظ درباره اینکه اونها یه غلط‌هایی می‌کنند که بدونند ما چیکار می‌کنیم، ببخشید یه کارهایی می‌کنند که بدونند ما چه غلط‌هایی می‌کنیم، و می‌دونند که تو خونه هر کی چه خبره، می‌گفت:

محتسب نمی‌داند؟ اینقدر که صوفی را
جنس خانگی باشد همچو لعل رمانی

محتسب نمی‌داند، استفهام انکاری یا پرسش بلاغی بود، یعنی می‌دونه.

عمریست پادشاها کز می تهیست جامم
اینک ز بنده دعوی و از محتسب گواهی

اگر ما یه روزی بگیم که حافظ شرابش انگوری بود، با چیپس و ماست هم می‌خورد، ولی تخصصش در برخی موضوعات رو نمی‌تونیم انکار کنیم. صدها کارشناس ارشد این موضوعات رو سرکار می‌گذاشت: حافظم در مجلسی، دردی کشم در محفلی. یا برخی گرایشات و تمایلاتش رو، مثلاً شیعی بودنش رو.

یکی از اون تست-کیس‌ها همین موضوع نورچشم در شعر حافظ بود. یا حافظ و پزشکی. یا حافظ و میکروبیولوژی که موضوع قسمت بعد پادکست حافظ‌پجوهی خواهد بود.

شالوده شکن هم میشه؟ نمی‌دونم. اینو برید از واژه‌شناس‌ها بپرسید. اما به قولی، آدم‌های کند ذهن زمانه‌ات رو بشناس. حالا من یه سری واژه‌شناس می‌شناسم که کارشون خیلی تخصصی واژه‌شناسی هم نیست اما نه تنها با حروف و کلمات کار می‌کنند، با اعداد و ارقام هم سر و کار دارند. علی‌رغم اینکه ساکت‌اند، صامت‌اند، ولی همه چیزهایی که اون واژه‌شناس‌ها بدونند یا ندونند رو می‌دونند.

خلاصه شما به این کاری نداشته باشید کرسی مثلا پژوهشی می‌دهند به افرادیکه عضو هیات علمی باشند. این کرسی رو ما یه دوستی داشتیم بهش می‌گفت: جا استادی. حافظ با حضور خودش نشون داد که برای فرهیختگی، منش، همت، نبوغ و خیلی مواردی از این دست هم میشه «برهم زن» بود. مطابق همون تعریف و نحوه کار و اثر تکنولوژی‌های برهم‌زننده یا فناوری‌های برافکن. چون در زمانه خودش، متفاوت از همه بود.

دیدید که ما در یک اقدام ِ برهم زن، “آنچه اسکندر طلب کرد و ندادش روزگار” رو ما گذاشتیم روی میز.

 

آنچه اسکندر طلب کرد و ندادش روزگار
جرعه‌ای بود از زلال جام جان افزای تو

 

در مورد اون جرعه‌ای از زلال جام جان افزای معشوق که حافظ می‌گفت اسکندر خواست و بهش نرسید، ملاحظه فرمودید که در شعر حافظ، همان جرعه‌ای از زلال جام جان‌افزای معشوق، کمک به گونه‌ای دیگر دیدن می‌کند. معانی تازه‌ای رو به ذهن و روح حافظ می‌رساند. این اصطلاح «خودآگاهی» که تعبیر جدیدی هست. اما حافظ اولین نفری بود که به طور کامل و خیلی با جزئیات به این مساله پرداخته. شما تعریف خودآگاهی رو در ذهن داشته باشید، بعد یکبار دیگه حالا این پادکست و پادکست قبلی رو یا اشعار حافظ در دیوانش رو ملاحظه کنید. می‌بینید که کُت، تن کی بود.

عبدالحسین زرین‌کوب، کلی تلاش کرده بود که سر خودآگاهی-حافظ؛ بتونه با چه زحمتی یه تقاطعی ایجاد کنه که این دوتا رو یه جایی به هم برسونه. هنوز هم که تعریف برای خودآگاهی در بعضی جاها سرش بحث هست. یا در چندسال اخیر بحث بوده. ولی شما تعریف شراب و معشوق، یعنی مرتبط با نورچشم بودن یا نورچشم شدن رو در مطالب قبلی و این مطلب ببینید، همه‌شون همون خودآگاهی در اون زمان بوده. و چقدر هم منبعش کامل هست.

یه نقل قولی هست شبیه به اینکه اگر رگولاتوری تاکسی‌ها یا تاکسیرانی دست الاغ‌سوارها بود، ما الآن الاغ سوار بودیم.

به قول مولانای بلخی:

ای کمان و تیرها بر ساخته
صید نزدیک و تو دور انداخته
.

 

در باب معنی اشعار دشوار در شعر حافظ، شرح اشعار دشوار حافظ برای مفسرین و شارحین حافظ، شبیه به یک امضا هست. یعنی نشون می‌ده که اونها چه چیزی از حافظ فهمیده‌اند و معنای صحیحی هم بر این بیت و بسیاری ابیات دیگر نبوده است. شرح ابیات دشوار حافظ شبیه به حل مسائل پیچیده ریاضی یا فیزیکی هست که هر کسی از یک جایی سراغ حل اونها می‌ره. یا مقدمه‌ای که بر برخی کتاب‌ها می‌نویسند. ولی این افراد نباید به روش دزدی و گدایی به دنبال پخته‌خواری باشند. نازنینی تو ولی در حد خویش
اندازه نگه‌دار که اندازه نکوست.

یک قانون داریم به اسم کپی‌رایت که حق تکثیر برای کنترل تکثیر و دیگر بهره‌برداری‌ها از یک اثر هست. یک سری از افراد هم یک قانونی رو معرفی می‌کنند به نام: کپی-لفت. اون رایت به معنی قانون بود، اینها می‌گن چپ در مقابل اون right که معنی راست هم میده. و شرایط دیگری رو براشون توضیح میدن. ولی این copy up هست.

اگر یه ذره هم به روشون بخندی، میرن توی اخلاق علمی و تواضع نداشته علمی. و علم فروشی و روش دزدی و گدایی خودشون رو هم منکر می‌شن.

این دزدی و گدایی که گفته شد. دزدی که مشخص هست. گدایی یک مساله پیچیده هست، حتی از امنیت، security و این چیزها هم پیچیده‌تر هست. یعنی شما خیلی‌ها رو می‌بینید که می‌خوان خیلی سطح بالا باشند یا دنبال کارهای سطح بالا برن، دوست دارند که مثلاً هکر بشن. ولی اون مساله گدایی خیلی سطح بالاتر از امنیت یعنی security هست. حالا یه بخش‌هاییش مرتبط با امنیت هم میشه. که برای وقت خودش. البته چهارتا پیرمرد که این حرفا رو ندارند. یا به قول یه نفر اگر از این جدیدا باشن، میشن بچه اسکریپتی.

 

یک سندرومی هست به نام سندرم ایمپاستر یا نشانگان خودویرانگری (impostor syndrome) یک پدیده روانی است که در آن، افراد نمی‌توانند موفقیت‌هایشان را بپذیرند. بر خلاف آنچه شواهد بیرونی نشان می‌دهد که فرد با رقابت و تلاش به موفقیت رسیده، خود فرد تصور می‌کند که لیاقت موفقیت را ندارد و فریب‌کار است. فرد مبتلا به این نشانگان، موفقیت خودش را در نتیجه خوش‌شانسی، زمان‌بندی خوب یا فریب دادن دیگران می‌داند. و این موضوع که فرد، باهوش یا تلاش‌گر است توسط خودش مورد پذیرش قرار نمی‌گیرد.

آلبرت انیشتن هم این سندروم رو داشت. بعضی افراد عکس این سندروم رو دارند، مثلاً آن-ایمپاستر!

ببینید دوستان گرامی اینکه عده‌ای مخاطب، اثر هاله‌ای‌شون به اشباع میره. اثر هاله‌ای یا خطای هاله‌ای یعنی اینکه یه چیز خوب رو در یک نفر می‌بینی به موضوعات دیگه‌اش هم نسبت می‌دی. به نوعی خطا در شناخت و تصمیم‌گیری گفته می‌شه که تحت تأثیر ذهنیت قبلی قضاوت‌کننده شکل می‌گیره. و می‌تونه از حقیقت و انصاف به دور باشه. اینکه عده‌ای سر این موضوع به اشباع می‌رند یا اثر هاله‌ای شون نشتی داره، این مشکل حافظ نبوده، مثلاً. می‌گفت باور می‌کنی یا نه، حرف همین بود که من گفتم.

گرت باور بود یا نه سخن این بود و ما گفتیم.

طرف کپی‌رایتینگ انجام میده برای خودش، برای …، ما می‌خواستیم اونجوری پیش بریم باید از خود حافظ هم عبور می‌کردیم. نکته اینه که خود حافظ برای جلسات خودش که در خونه‌ی خودش یا دیگران برگذار می‌کرد، از این عناوین استفاده نمی‌کرد، دیگه فوقش می‌گفت جَمعمون جَمعه، وان یکاد بخونید.

وان یکاد هم که در خانه‌ها و مغازه‌ها و ادارات بر در و دیوار می‌زنند، آیه‌ای از سوره قلم هست، اونجا گفته میشه خطاب به پیامبر که وقتی قرآن رو شنیدند، می‌خواستند یا نزدیک بود که تو رو چشم بزنند و بگن او دیوانه است.

در اون مورد نامگذاری …، اصلاً کپی‌رایتینگ که، من چه عرض کنم، اینکه یک عده‌ای با چنین شرایطی به خلسه می‌رن. نمی‌خوان چیز دیگری رو بپذیرند. این دیگه میره سمت ایدئولوژی. در حالت طبیعی ندیده بودم حتی تندروها برای رهبران سیاسی خودشون از این کارها بکنند. حالا اون رو هم تازه از بالا دستور میدن که اونها آماده کنند. مثلاً می‌گن: هوی فرهنگی، تبلیغات، روزنامه‌چی، اونام که کارشون کلیپ درست کردن و کارچاق‌کنی‌های اینچنینی، اطاعت امر و اجرای فرمان می‌کنند. دموکرات‌ها، جمهوری‌خواه‌ها، سلطنت‌طلبا، اونا اینجورین دیگه. از بالا دستور میاد، اگرنه اونها هم اینکاره نیستند! در حد نیستند. یا در این حد نیستند. کارهایی که اینطرف می‌کنند رو اونطرف در حالت طبیعی و از خود بی خود شدن هم نمی‌کنند.

اینکه یکنفر چنین مواردی رو برای کانون قدرتی؛ یا کانون‌های قدرت، نپذیره؛ ولی برای یکنفر که باهاش  به خلسه می‌روند، یا مثلاً چنین مواردی رو روا می‌دونند، اونجا اشکالی نداشته باشه، این دیگه می‌ره در ترجیحات فردی اون افراد.

گرت باور بود یا نه، سخن این بود و ما گفتیم.

 

روش تحقیق و اساس کار حافظ‌پجوهی اینچنین بود. اینکه چهارتا آدم کم سواد… آکادمیک….، میان…، چند میلیارد بودجه…، چهار تا مقاله…، همون روش دزدی و گدایی…، ….حیا رو… دورهمی … محتوای بی پایه … افتخار می‌کنید و واسه… کور و کر و… بشید که یه جایی فهمیدن این ابیات نشانه فرهیختگی بود، ولی حالا ندونستن اون و به اشتباه رفتن در این همه سال و در چند صنف تخصصی خاص، … دارای اشکال نیست، این دیگه میشه…. و رد… و… نداره، عطف به ما سبق نمی‌شه. چون…، آخرش هم چند بیت شعر و…، آقا بوق نزن، عزیز من نزن… بوق واسه جاهای خیلی خاص هست، واسه هشدار جدی هست. واسه تفریحات یا حفظ منافع آدم… نیست. یه ذره ظرفیتت رو بالا ببر، یه ذره فهم داشته باش. اینکه تو اصرار کنی، و خودت و بوقت رو پاره کنی که آخرش از من اشتباه دربیاری، به ضرر خودت هم، هست. شعور داشته باش. اینکه منابعت در تئوری نامحدود هم باشه، بله، بوق تموم نمیشه، ولی این راه حل نیستا. همش بوق می‌زنه… بسه دیگه. بوق میزنه، گووووله نزنه.

حافظ می‌گفت: شماها الآن باورتون نمیشه اینها کی هستند، شماها اینها رو مقدس می‌شمارید. حالا باورتون میشه یا نمیشه، ما حرف راست و درست رو زدیم.

 

گرت باور بود یا نه، سخن این بود و ما گفتیم.

 

حافظ هم ماجراش همین بود. اگر الآن زنده بود که توی این نهادهای رسمی وارد نمی‌شد. به اکثر نهادهای رسمی زمان خودش هم نگاه انتقادی داشت. اگر الآن هم بود، همه افرادی که نون زن و بچه‌شون رو از همین کارها روزی می‌کردند، منکر او بودند.

موضوع شناخت به واسطه شراب که موضوع این دو جلسه بود یا معشوق یا نگاه انتقادی خودش به افراد و نهادهای دارای اعتبار یا مورد تایید عموم یا موارد دیگر رو هم حافظ به همین دلیل بیان می‌کرد. یعنی می‌گفت این شرابه، معشوقه، چنین و چنانه، از یه طرف واسه اینکه راهش از اونها جدا بشه. و منتقد فرهیختگی در زمانه‌ی خودش بود. که به نوعی توهم این مُد رو داشتن قصه‌ی پر غصه‌ی امروز ما هم هست. یه سندرومی هم هست به نام سندروم…، آقـــــــــا، اسم داروست. شما چند سالته؟ ما اعلام کردیم این پادکست، مناسب اطفال و کودکان نیست.

اون موقع هم گویا اکثریت غالب افراد جامعه، گروهی بودند که یا فکر نمی‌کردند یا خیلی زود گـول می‌خوردند. ما این بحث‌ها رو ادامه دادیم تا به اینجا رسیدیم، گفتیم که روش مشتق جزئی، این تکنیک مادرشوهرها هم بود. که سر بحث رو باز می‌کنند، سرنخ‌ها رو دنبال یا حتی ایجاد می‌کنند، بعد نتیجه‌ی مورد نظر رو حاصل می‌کنند. البته روش ما محققانه بود. یا حالا روش عروس‌ها، من که در هیچ کدام از این دو گروه، ذی‌نفع نیستم.

حالا من چرا راجع به این موضوع صحبت کردم؟ چون نجات یک فرد…، نجات جامعه هست. اینو من نمی‌گم. جمله رو کاری ندارم. اینکه به این افراد میگن…، نگاه به راست، باشه، باشه، نمی‌گم. یه عده دیگه می‌گن. من نمی‌گم، به سمت راست نگاه می‌کند: من نمی‌گم؛ من نمی‌گم. من نمیگم من نمی‌گم!

این توضیحات رو کنار بگذاریم، حاشیه داره، اصل مطلب رو بگم، شبیه به موقعیت سرما که می‌گن به خواب نرو. خواهر من، برادر من، به اشباع نرو. نه، برو، راحت باش. شوخی کردم.

تبریک رو هم باز می‌گذاریم برای جامعه پزشکی، در جریانید که ما هنوز بهشون نیاز داریم. و نمی‌دونم ما گرفتار اونها هستیم یا اونها گیر ما افتادند؟ ولی گویا کار خیلی از شوخی هم گذشته. ماسک بزن.

جلسه اول برای ایشان ویژه برنامه رفتیم، با عنوان “حافظ و پزشکی، در تقدیر از کادر درمان“. اگر اون جلسه حافظ و پزشکی رو دیده یا شنیده باشید می‌دونید که در یکی از حواشی اشعار حافظ، در معنی علاج ضعف دل ما کرشمه ساقی است، گفتیم اونهایی که علاج ضعف دل بیماران می‌کردند، اونها شناخت عالی از حافظ داشتند. بیمار روی تخت بیمارستان خوابیده بود، بعد اینطرف پرستار یا دکتر کاری کرد، یکی از اونطرف گفت: ای َ یَ یَ. و اینجا معلوم شد که حافظ‌شناس واقعی چه کسی هست، که به اون کیفیت علاج ضعف دل بیماران می‌کرد. عرفونشون هم عملی بود. عرفون عملی، عرفان عملی.

عرفون حافظ هم، عملی بود. اونهایی رو که گفتند عرفون حافظ، عرفان نظری بوده، شما جدی نگیرید.

 

این نوبت یا این برنامه مربوط به شراب بود. و در میان اشعار حافظ خیلی شاد برگزار شد. شراب و کوانتوم و تکنولوژی برهم‌زن. نوبت بعد رو به موضوعی اختصاص می‌دهیم که مرتبط با آن می‌بایست خووون گریست.

 

شما الآن به سادگی می‌توانید هر چه مرتبط با شراب و نور چشم در شعر حافظ باشد را عمیقاً متوجه بشید. بهتر از تمام مترجمین و شارحین و حافظ‌پژوهان، تا امروز. اگرچه شرح این هم‌نشینی و هم‌سخنی با حافظ، یعنی پادکست حافظ‌پجوهی، بسیار ساده و با روایتی عامیانه و تا حد امکان برای همه گروه‌ها، به ویژه افراد اهل فناوری، نوآوری، اکوسیستم، ذوی‌الحقوقین و سایرین طراحی شده، شیوه‌ی نوین و راستین حافظ‌شناسی هم این حافظ‌پجوهی هست.

 

نکته آخر، در مورد نورچشم مردان یا اشعه‌ای که در چشم مردان هست، در این دو مطلب به ویژه قسمت اول دیدید که در چشم زنان هم اشعه‌ای هست. چون طبق طبیعیات پیشینیان، چشم فارغ از جنسیت نور داره. پس اون چی میشه؟ اون چیکار می‌کنه؟ این چه وضعشه… اینکه در چشم مردان اشعه‌ای هست، خشونت علیه مردان به حساب میاد. این داستانیه دیگه؛ که هر چیزی که اونطرفی خوب کار می‌کنه، تا موقعی که قدرت داره، یا می‌گن همینی که هست. خیلی هم خوبه. یا دیگه خیلی لطف کنند راجع بهش سکوت می‌کنند. اما اگر کار نکنه، اون موقع می‌کنندش توی بوق که بیایید ببینید چه خبره.

علییییی… این صدای همسایه بود، ما اصلاً اینجا علی نداریم. سمت راستش رو نگاه می‌کنه، اون صندلی که من جلسه اول روی اون نشسته بودم کو؟ عرض می‌کردم، ما هم از این مشکلات که ریشه در دل تاریخ……..آخخخخخ.

 

[1]  [قاموس قرآن، ج‏3، ص: 350

سواد:

سواد بمعنى سياهى است «يَوْمَ تَبْيَضُّ وُجُوهٌ وَ تَسْوَدُّ وُجُوهٌ» آل عمران: 106. ظاهرا مراد از بياض وجه شادى و از سواد آن اندوه است. مثل «وُجُوهٌ يَوْمَئِذٍ ناضِرَةٌ. إِلى‏ رَبِّها ناظِرَةٌ. وَ وُجُوهٌ يَوْمَئِذٍ باسِرَةٌ» قيامت:

22- 24، آيه 38- 40 عبس نيز نظير آنست. و شايد هم سفيدى و سياهى ظاهرى مراد باشد بنظرم در بعضى روايات مانند سياهى زغال گفته شده و نيز آمده «كَأَنَّما أُغْشِيَتْ وُجُوهُهُمْ قِطَعاً مِنَ اللَّيْلِ مُظْلِماً» يونس: 27].

 

دانلود مستقیم فایل صوتی پادکست

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *