حافظ و
حیوانات، استفادهی حافظ و چند شاعر دیگر از حیوانات
سلام موضوع این ویدیو دربارهی حضور حیوانات و استفاده از
اونها در شعر حافظ هست. مثلاً در شعر سعدی، «مگس» که حشره هست، حضور خیلی
پررنگی نسبت به برخی دیگه از جانوران داره.
جناب
سعدی فرموده بود:
بگذار تا مقابل روی تو بگذریم
دزدیده در شمایل خوب تو بنگریم
همین سخن رو در شکل
دیگری مرتبط با حیوانی/حشرهای که بهش دقت نظر داشته میگه، شکر رو، توی شیشه نگه
میدارند، حداقل مگس شکر رو میبینه. تو هم لااقل بذار ببینیمت. شکرفروش
چنین ظلم بر مگس نکند.
اگر
نصیب نبخشی نظر دریغ مدار
شکرفروش
چنین ظلم بر مگس نکند
سعدی جایی میگه، به ما گفتند دنبال خوبان نرو، به قول حافظ،
که خودش از سعدی گرفته میگه: ولی چگونه مگس از پی شکر نرود.
سعدی
گفته بود:
ای
که گفتی مرو اندر پی خوبان سعدی
چند گویی مگس از
پیش شکر مینرود
حافظ
هیمن سخن رو اینطور سروده بود:
طمع
در آن لب شیرین نکردم اولی
ولی چگونه مگس از پی شکر نرود.
یا عطار در مورد مگس که دستشو میماله به هم و بعد همون دستو میزنه به صورتش میگه:
عقلم چو مگس دو دست بر سر زد
میگه زیبایی روی او رو دیدم، با دو تا دستم مثل مگسی که دستاش رو به هم میزنه، بعد میزنه به سرش. زدم توی سرم. عقلم چو مگس دو دست بر سر زد. امروز، همین اتفاق رو با تعبیرات دیگهای بیان میکنند.
طاوس رخش چو کرد یک جلوه
عقلم چو مگس دو دست بر سر زد
اگر همین ابتدا بخواهیم بگیم حیوان محبوب حافظ در اشعارش چی بوده؟ سیمرغ و هما و عنقا. سیمرغ و عنقا که یکی هستند. پرندهای افسانهایاند. این دو رو در معنی دست نیافتنی بودن معشوق استفاده کرده. هما رو هم میگفتند سایهاش روی سر هر کسی بیافته، سعادت همدم او گشت و دولت همنشین دارد. یعنی خوشبخت میشه.
هر آن کاو خاطر مجموع
و یار نازنین دارد
سعادت همدم او گشت و دولت همنشین دارد
توی شعر مولوی، «گاو» این جایگاه رو داره. یعنی حیوان محبوب یا حیوانی که زیاد ذکرش در شعر مولانا رفته «گاو» هست.
مثلاً میگه یه نفر گاوش رو برد طویله، به قول امروزیها farm. یه شیری اومد گاوش رو خورد، جای گاو ِ نشست.
اون شخص شب اومد گاوش رو قَشو کنه، اسب رو قَشو میکنند، دست میزد بر اعضا و جوارح شیر، فکر میکرد که گاوه. میگه: اگر اون میدونست به جای گاوش، شیر نشسته، زهرهاش پاره میشد. مولوی از قول شیرِ میگه این فکر میکنه ما گاویم.
این چنین گستاخ زان میخاردم
کاو درین شب گاو میپنداردم
روستایی گاو در آخر ببست
شیر گاوش خورد و بر جایش نشست
این چنین گستاخ زان میخاردم
کاو درین شب گاو میپنداردم
مولوی مقایسهها و تعبیرات زیادی با «گاو» در اشعارش داره.
اما موضوع این ویدیو، این نیست که کدوم شاعر از چه حیوانی بیشتر یاد کرده.
حافظ در باب پروانه، به جز تعبیرات کلی شمع و پروانه،
استفادههای دیگری هم از این عبارت کرده. بیشتر شمع و پروانه رو مرتبط با سوختن
پروانه بیان میکردند.شاید ترانهای به نام «رسوای زمانه» در سبک موسیقی سنتی
ایرانی رو به خاطر بیارید، شمع و پروانه منم.
برخی استفادههای شاعرانه از این تعبیرات، در موضوع عشق
پروانه و شمع بوده. برخی نتیجهگیری اخلاقی کردند که پروانه دیوانگی و زیادت طلبی
میکنه و در آخر میسوزه.
خود حافظ چند استفاده متفاوت از این کلیشهی شعری کرده. یه
جا میگه اگه من هم مثل پروانه فرصتی بدست بیارم، دور چهرهی روشن و نورانی مثل شمع
روشن معشوق خودم میگردم.
ور چو پروانه
دهد دست فراغ بالی
جز بدان عارض شمعی نبود پروازم
میگه پروانه از همراهی با شمع سوز دل داره، من بی حضور روی
تو، در دلم آتش هست. در دلم سوز و گداز هست.
و تعبیرات دیگه. اما پروانه در شعر حافظ یک معنی دیگه هم
داره. حافظ میگه کسی به وصال تو میرسه، کسی اجازهی ورود به درگاه تو، وصال با
تو رو بدست میاره. اینو میگه پروانه، که امروز هم استفاده میشه. مثل پروانهی
رانندگی. پروانهی کسب و کار. میگه اونی اجازهی یا پروانهی رسیدن به تو رو داره،
که چنان باشه، چنان بودنش رو در مصراع دوم میگه.
کسی به وصل تو،
چون شمع یافت پروانه
که زیر تیغ تو هر دم سری دگر دارد
که زیر تیغ تو هر دم سری دگر دارد. یعنی زیر تیغ معشوق،
دوباره از جا بلند بشه. و دوباره ادامه بده. مثل شمعی که قبلاً با قیچی سرش رو میبریدند
و دوباره سر برمیآوره. و دوباره میسوزه.
جای دیگری میگه، پروانهی مراد رسید. یعنی اجازهی وصال
رسید.
تا چند همچو شمع
زبان آوری کنی
پروانهی مراد رسید ای محب خموش
یا میگه:
ز شمع روی تواش چون رسید پروانه
به مژده جان به
صبا داد شمع در نفسی
ز شمع روی تواش چون رسید پروانه
میگه همین که باد بوی معشوق رو آورد، شمع جانش رو که روشن بودنش بود، به مژدگانی تقدیم کرد. این یکی از تعبیراتی هست که حافظ مرتبط با نور چشم شدن معشوق که یک پیامی رو به او میرسونه، یک معنیای رو به ذهن او میاره. در گذشته میگفتند چشم نور داره، حافظ میگفت نور روی معشوق، میاد و نور چشم ما میشه. و میگفت کسی به این وصال میرسه که هر دم زیر تیغ تو سر دیگری داشته باشه.
یه جای دیگری پروانه رو به شکل پروا، نه بیان میکنه. یعنی پروا، نَه. میگه من به خاطر دیدن روی تو، به خاطر اون مساله نور چشم شدن روی معشوق، هیچ پروایی ندارم. مثل همون مثالهایی که بالاتر از حافظ زدیم. از اون «نَه»، یا «نِه»، معنی مثبت اخذ میکنه. میگه پروا، نه. پروا نداشتن یعنی شجاعت. اگر چه در ظاهر با «نه» بیان شده، و در صورتش دارای پیام منفی هست، اما معنی مثبتی در اون قرار داده شده. مثل اینکه یه نفر بگه فلان چیز رو ندزدیدند. فعل منفی داره، ولی کاربردش مثبت هست.
پروا نِه، یعنی بیپروایی. ظاهر منفی، باطن مثبت.
کاربرد دیگر حیوانات در شعر حافظ اینه که سخن خودش رو از زبان اونها بیان میکنه. دوشم ز بلبلی چه خوش آمد که میسرود، یعنی داشت این پیام رو میداد: اونی که تندخویی میکنه، نتیجهاش رو میبینه. تو ناراحت نباش.
دوشم ز بلبلی چه
خوش آمد که میسرود
گل گوش پهن کرده ز شاخ درخت خویش
کای دل تو شاد باش کان یار تندخو
بسیار تندروی نشیند ز بخت خویش.
گاهی از مقایسه بین حیوانات، برای مقایسه درجه اعتبار و سطح بالای کار خودش با دیگران استفاده میکنه.
میگه باز سفید، چو باشه در پی هر صید مختصر نرود.
به تاج هدهدم از
ره مبر که باز سفید
چو باشه در پی هر صید مختصر نرود.
باشه، پرندهی شکاری کوچکی هست، میگه من مثل باز سفید، نه
مثل باشه، به دنبال شکارهای خُرد نمیرم. اینجا مقایسه انجام میده بین «باشه»، و
«باز سفید» میگه من دنبال هر شکار کوچکی نمیرم. «باشه» چون "پرندهای ضعیف
هست"، دنبال شکارهای کوچیک میره. از این تعابیر مقایسهای در ژانر حیوانات
توی شعرش هست.
اصلیترین موضوع حیوانات در شعر حافظ به «آهوی» ختن مربوط
میشه که حافظ تلاشهای خودش رو به خون دل خوردن آهو و تولید نافه تشبیه میکنه.
این مطلب رو میتونید در جلسهی خون دل ببینید. که اون «خون دل» در نهایت میتونه
به «نورچشم» مربوط بشه.
توی این ویدیو دربارهی مطالبی مرتبط با حیوانات صحبت میکنیم
تا وقتی اشعار حافظ رو باز میکنیم، بهتر بشه معنی مطالبی که از حیوانات نقل شده
رو درک کرد.
مثلاً حافظ بالش قو رو میگه سنجاب شاهی.
خفته بر سنجاب شاهی نازنینی را چه
غم
گر ز خار و خاره سازد بستر و بالین غریب
مثلاً پیش خودش میگه: من به اون فکر میکنم!
اونم به من فکر میکنه؟ بعد از اونطرف، از زبان معشوقش جواب
میده:
خفته بر سنجاب شاهی نازنینی را چه
غم
گر ز خار و خاره سازد بستر و بالین غریب
البته نگفته بود من به اون فکر میکنم؛ اونم به من فکر میکنه؟
و در بیت بعد چنین جوابی بگیره. یه چیز دیگه گفته بود، چون صورت امروزی اون حرفش
معمولاً برای مزاحمت استفاده میشه، یا مثلاً برای آدرس پرسیدن، آقا ببخشید یه
لحظه؛ ما اینجا اون تعبیر رو به کار نبردیم.
گفتمش مگذر زمانی، گفت ببخشید کار دارم. گفت معذورم بدار.
امروز مشابه این سخن رو برای مزاحمت میگن. یا شاید هم قبلاً میگفتند.
گفتمش مگذر
زمانی گفت معذورم بدار
خانه پروردی چه تاب آرد غم چندین غریب
خفته بر سنجاب شاهی نازنینی را چه غم
گر ز خار و خاره سازد بستر و بالین غریب
حافظ حکایت دام و دانه یا بند و دام رو در بیان احوالات یا
شرایط یا نصایح و پندهای خودش به کار میگیره. میگه: به دام و دانه نگیرند مرغ
دانا را. سخنش اینه هر کسی رو یه جوری صید میکنند، برای بدست آوردن دل یک آدم پخته،
"اخلاق پسندیده" و معرفت شرط هست.
به خلق و لطف توان کرد صید اهل
نظر
به بند و دام نگیرند مرغ دانا را
صید دل رو مرتبط با صید کردن حیوانات به کار میبره.
چه خوش صید دلم کردی بنازم چشم
مستت را
که کس مرغان وحشی را از این خوشتر نمیگیرد.
یا میگه همونطوری که توی فیلمهای وسترن، اون موقع نبوده،
ولی شکارچیها طناب میانداختند دور گردن شکار یا شخص، و صیدش میکردند، تو هم
زنجیر زلفت رو برای صید دل به گردن من انداختی.
واز برای صید دل بر گردنم زنجیر
زلف
چون کمند خسرو مالک رقاب انداختی
میگه بالاترین درجهی خوشبختی نصیب من خواهد شد، بلکه همایی
که بر اون نقطهی اوج نشسته به دام من میافته، اگر که تو به جایگاه من گذر کنی.
همای اوج سعادت
به دام ما افتد
اگر تو را گذری بر مقام ما افتد.
یک حکایت دیگه از حیوانات، مربوط به «گربهی عابد» هست. که
میتونه اشارهای به داستان موش و گربهی عبید زاکانی باشه. میگه گول اون گربهی
عابد که نماز میخونه رو نخور. خود عبید زاکانی که هم عصر حافظ بوده، اون داستان
رو در مورد شخصی که میگن حافظ هم در شعرش به او اشاره کرده سروده. اسمش امیر
مبارزالدین بود. خیلی ادعای دینداری میکرده، اما آدم فاسدی بود.
عبید زاکانی در قصه موش و گربه میگه:
ناگهان گربه جست بر موشان
چون «مبارز» به روز میدانا
به امیر
مبارزالدین، محتسب هم میگفتند. حافظ اونجایی که گفته بود، به بانگ چنگ مخور می که
«محتسب» تیز است.
گویند منظورش از «محتسب» امیر مبارزالدینی بود که به این
لقب معروف شده بود. و عیبد زاکانی در داستان موش و گربه گفته بود: چون «مبارز» به
روز میدانا.
اگر
داری تو عقل و دانش و هوش
بیا بشنو حدیث گربه و موش
توی این ویدیو که در مورد حافظ و حیوانات بود، دو جا دربارهی معرفت حاصل کردن و شناخت بدست آوردن که به «نور چشم» شدن مربوط میشد اشاره کردیم. یکی جان دادن یا تا پای جان پیش رفتن برای شناخت بود، که میگفت همین که باد بوی معشوق رو آورد، شمع جانش رو داد، چون از روی معشوق، که نور داشت، اجازهی وصال پیدا کرد.
به مژده جان به
صبا داد شمع در نفسی
ز شمع روی تواش چون رسید پروانه
مثل اونچه میگفت از وقتی روی معشوق رو نمیبینیم، نور چشمم
رفته.
دور از رخ تو چشم مرا نور نمانده است
هنگام وداع تو ز
بس گریه که کردم
دور از رخ تو چشم مرا نور نمانده است.
مسالهی نور چشم شدن بود. که یک چیزی معنی رو به ذهن او میرسید.
و نور چشم او میشد.
مورد دوم، آهویی بود که با «خون دل» به شناخت میرسید، و در
یک ویدیو راجع به اون صحبت کردیم.
توی شعر فارسی میگفتند فرق انسان و حیوان، در صفات انسانی
هست. انسانی که اون صفات رو نداره، با حیوان فرقی نمیکنه. سعدی میگفت:
علم
آدمیتست و جوانمردی و ادب
ورنی
ددی، به صورت انسان مصوری
حافظ مسالهی نور چشم
شدن رو به انسان، که به مردم مربوط بود. و مردم هم به مردمک چشم ارتباط میداد.
شراب هم نور چشم میشد، میگفت اونی که شراب میخوره و انسان نمیشه، یعنی معرفت
حاصل نمیکنه، نور به چشمش نمیرسه، اون حیوانه. انسانش هم به صفات انسانی مربوط
هست، هم به مردم یا مردمک چشم که به نور چشم مربوط میشه. شبیه به همون حرفی که
سعدی زده بود، ولی با ظرافتهای بیشتر. پاردمش دراز باد، آن حَیوان خوش علف. میگفت
کلاً اون لقمهی شبهه میخوره، حروم خوره.
میگفت نه چندان هنر است
حیوانی که ننوشد می و انسان نشود.
انسان هم حیوان ناطق هست.
رندی آموز و کرم کن که نه چندان
هنر است
حیوانی که ننوشد می و انسان نشود.
آخر همه حرفها میرسه به نور چشم شدن، میگه اونی که شراب
بخوره، شرابی که نور چشم میشد، فروغ دیده ی حق باوران میشد، ولی نور به مردمک
چشمش، به انسانش، یعنی مردمکش نرسه، انسان نیست. همون مردم چشمی که بهش میگفت
انسان، ما گفتیم میگفت، خلق، شهر، بنده، غلام... اینها رو به مردمک چشم میگفت،
اگه بهش نور نرسه، اگر حقایق رو درست نبینه، اگر معرفت حاصل نکنه، انسان نیست.
حیوانه.
میگفت در کجا این ظلم بر انسان کنند، یعنی مردمک چشم، مردم
چشمم به خون آغشته شد / در کجا این ظلم بر انسان کنند.
ماجرای شراب و نور چشم توی شعر حافظ، بلاتشبیه شبیه به اون
داستانیه که در کودکی برای برخی بچهها میگفتند یه مردِ بود یه گربه داشت، گربهاش
رو خیلی دوست میداشت. بعد داستان ادامه پیدا میکرد، تا اینکه مردِ گربه رو میکشت،
میگفت رو سنگ قبرش نوشتند. یه مرده بود یه گربه داشت... همینطوری تا بینهایت این
داستان ادامه پیدا میکرد. دُور میشد.
حافظ هم ماجرای شراب رو به مثل همینطوری استفاده کرده، توی هر غزلی، در هر چند یا چندین بیتی، یک جا گذاری، اشارهای به موضوع شناخت به وسیلهی نور چشم شده.
حیوانات بیشتری در شعر حافظ نام برده شده یا مرتبط با اونها مطالبی عنوان شده، در اینجا اشارهای به تعداد از اونها داشتیم، ممنون که این ویدیو رو تا اینجا ملاحظه کردید.
تا ویدیوی بعد، خدانگهدار.
Podcast: Play in new window | Download