خون دل و نافه مراد در شعر حافظ - حافظ‌پجوهی

سلام. من امیرحسین هستم. از پادکست پروژه حافظ‌پجوهی. اینجا قرار هست تا نزدیکترین هم‌نشینی و هم‌سخنی با حافظ رو داشته باشیم. اسپین‌آفی از غزلیات، جهان‌بینی و سبک زندگی حافظ.فآا

خلاصه جلسه:

موضوع این جلسه درباره اینه که حافظ می‌گفت من خون دل می‌خورم، و خون دلم مثل آهو، تبدیل به نافه، تبدیل به مُشک، ماده‌ای معطر میشه.

همونطور که خون دل در شکم آهوی مُشک تبدیل به ماده‌ای خوشبو می‌شه، خون دل خوردن من هم باعث ایجاد مُشک در وجود من میشه. و این بوی خوش به مشام من می‌رسه.

حافظ از مکانیزم ایجاد مُشک در ناف آهوی خُتن برای شرح احوالات و تجربیات درونی خودش استفاده می‌کرد. چنین استفاده‌ای نه در شعر فارسی هست، نه در روش تحقیق گذشتگان. و روش تحقیق و نوع نگاه یا نگرش حافظ، امروزی بود.

مثل موضوع جلسه قبل که می‌گفت، نور شراب، نور باده، میاد نور چشم ما می‌شه. و ما حقایق رو بهتر می‌بینیم. معنی شراب در شعر حافظ چنین چیزی هست.

مثل همون که امروز هم کسانی که شراب می‌خورند به شخصی که شراب نمی‌نوشد، می‌گن: بزن روشن شی. بزن روشن شی در شعر حافظ، دیدن حقیقت هست.

 

در جلسه قبل معنی شراب؛ به عنوان راهی برای دیدن حقیقت و راهی برای شناخت، در شعر حافظ توضیح داده شد.

این جلسه بررسی می‌کنیم که حافظ چطور به کمک بوی نافه زلف یار به حقایق جدید دست پیدا می‌کنه. چطور معانی جدید به ذهن او وارد می‌شوند. گره از کار فروبسته‌ی او می‌گشایند. و حافظ به نتایجی که در پی آنها بوده، دست پیدا می‌کنه.

 

شما می‌تونید نسخه کامل این پادکست رو به شکل تصویری بر روی یوتوب حافظ‌پجوهی ملاحظه کنید. متن اشعار و توضیحات بیشتر هم بر روی پادکست تصویری بر روی یوتوب وجود دارند.

 

در این نوبت موضوع بحث، بر سر بیولوژی، زیست‌شناسی و میکروبیولوژی هست. که چطور حافظ خون در دلش گره می‌زنه تا مثل آهوی خُتن، مثل آهوی مشک، نافه تولید کنه. یا نافه گیسوی یار رو به مشامش برسونه.

نافه کیسۀ کوچکی زیر شکم آهوی تاتار هست، که از آن مشک خارج می‌شه.

نافه مجازاً به معنای همون مشک هست. و مشک ماده‌ای خوش بو در نافه یا ناف آهوی ختن هست.

مثل نوبت قبل که حافظ مکانیزم چشم برای دیدن رو، مطابق علوم گذشتگان به کار گرفته بود، که منظور خودش رو بیان کنه، که چطور نور شراب به چشم او می‌رسه. و او حقایق رو می‌بینه. توضیح می‌داد که چطور؛ شراب نور چشم یا اشعه داخلی چشم او میشه.

حالا در اینجا حافظ از مکانیزم نافه در ناف آهوی مُشک استفاده می‌کنه، که بگه چطور به حقایق پی می‌بره. چطور بوی حقایق به مشامش می‌رسه. چطور از خون دل، بوی حقایق رو در درون خودش تولید می‌کنه. یا به مشام خودش می‌رسونه. مثل آهوی خُتن، مثل نافه در ناف آهوی ختن.

حافظ می‌گفت من هم مثل آهوی خُتن، مثل آهوی مُشک خون دل می‌خورم، که یک نافه‌ای حاصل از بوی گیسوی معشوق به مشامم برسه. یا صبا بوی نافه‌ی‌ موی تابدار معشوق رو، بعد از بسی خون دل خوردن برای من بیاره.

به بوی نافه‌ای کاخر صبا زان طره بگشاید
ز تاب جعد مشکینش چه خون افتاد در دل‌ها

 

در باب نافه‌ی آهو یا اون مُشکی که از نافه آهو بدست می‌آوردند، می‌گفتند: با سختی و اذیت شدن آهو، یعنی همون خون دل خوردن آهو در ارتباط هست. حافظ این بار و در اینجا مثل موضوع جلسه قبل، یک سیستم طبیعی رو در علوم زمانه خودش به کار گرفته بود تا توضیح بده که چطور مثل نافه حاصل از خون دل آهو، در دل حافظ نیز، خون دل او تبدیل به نافه‌ی گیسوی معشوق میشه. می‌خواست تئوری پردازی کنه که مسیر به نتیجه رسیدن خودش رو شرح بده.

همون ساز و کار نافه‌ی آهوی مشک، برای اینکه بوی گیسوی معشوقش به مشام او برسه رو، مرتبط با خون دل خوردن و خون در دل افتادن خودش می‌کرد. که در مورد آهو هم تقریباً همین داستان در کار بود.

حافظ در اون زمان که این روش‌ها مُد نبود، و شخصی دیگری هم در این قالب از این موضوع استفاده نکرده بود، از یک سیستم بیرونی برای طرح منظور مورد نظر خودش بهر می‌برد. و از داستان‌پردازی‌های عاشقانه در دنیای بیرونی، جهان فکری و تجربیات زندگی خودش استفاده می‌کرد.

می‌گفت ای درد و ای افسوس که من هم مثل آهوی مشک، مثل اون آهوی مُشکین سیه چشم، مثل نافه، بسیار خون دل در جگرم افتاد. تا به نتیجه برسم.

دردا که از آن آهوی مشکین سیه چشم
چون نافه بسی خون دلم در جگر افتاد

 

اگر بخواهیم آخر جلسه رو اول بگیم و زود بریم سر اصل مطلب؛ حافظ می‌گفت بوی گیسوی معشوق میاد و برای حافظ پیام و معانی جدیدی رو میاره.

یا حافظ خون در دل خودش گره می‌زنه تا نافه‌ی گیسوی معشوق به مشامش برسه. و از قِبَل اون بوی خوش، معانی و مفاهیمی تازه و نو، به ذهن حافظ برسه. حقایقی رو ببینه.

حافظ می‌گه، من خون دل می‌خورم و مانند آهوی خُتن، نافه حاصل از خون دل من تبدیل به مُشک میشه. و در اینجا هم می‌بینم که منظور و هدف حافظ بیان تعبیرات بیهوده و استعاره‌های ادبی و معانی لطیف شاعرانه نیست. و از یک حالت انتزاعی یا تصویرسازی تو خالی شاعرانه استفاده نمی‌کنه. بلکه یک سیستمی در دنیای بیرون و در طبیعت را دیده که اونرو با جهان درونی خودش و با دستگاه محاسباتی شخصی خودش پیونده داده.

شما نافه رو در شعر سایر شعرا دنبال کنید، تقریباً هیچکدوم چنین مکانیزمی رو نداشتند. بنده به جز یک مورد از پروین اعتصامی، که اون هم یک اشاره گذرایی می‌کنه. و مکانیزم و دستگاه شناختی در کار نداشته، جای دیگری، مثلاً در شعر مولانا یا دیگران ندیدم.

در اینجا صحبت از این است که بوی گیسوی معشوق که از آن گاهی با تعبیر نافه یاد می‌شود، یا گیسوی معشوق به بوی نافه آغشته است، باعث بینایی و بصیرت‌افزایی در وجود حافظ می‌شوند. و گیسو و بوی نافه یا مواردی که حافظ بین این دو موضوع ارتباط برقرار می‌کند، معمولاً همراه با سختی‌های بسیار برای درک معنی و دریافت آگاهی، در راه معشوق هستند. که این مسیر را برخلاف طریقه‌ی «جام می»، روش «خون دل» می‌نامد. اما کارکرد و خروجی آن مثل همان نور برای چشم است. مثل آنکه در جایی گوید:

چراغ افروز چشم ما نسیم زلف جانان است

این بوی نسیم زلف جانان معمولاً با خون در دل گره خوردن، به مشام حافظ می‌رسه. با توجه به اینکه زلف هم در اصطلاحات صوفیانه معمولاً اشاره به ظلمت داره.

به «خون شدن دل» و «خون دل خوردن» بازگردیم:
دردا که از آن آهوی مشکین سیه چشم
چون نافه بسی خون دلم در جگر افتاد

دردا که در راه رسیدن به آن «یار آهووش مشکین بوی» بسیار خون دل خوردم. و «چون نافه بسی خون دل در جگرم افتاد»: یعنی مانند خونی که در ناف آهوی مشک می‌افتد، تا تبدیل به نافه شود، از معشوقش، یعنی «از آن آهوی مشکین سیه چشم»، چون نافه بسی خون دلم در جگر افتاد. در جای دیگری گوید:

بدان هوس که به مستی ببوسم آن لب لعل
چه خون که در دلم افتاد همچو جام و نشد

اینجا اشاره به خون دل است. صحبتی از زلف نشده. به امید آنکه به مستی آن لب لعل را ببوسم، یا کامم از معشوق برآید (و به نوعی معشوق نور چشمم شود یا بوی گیسوی او به مشام برسد، که در اینجا می‌گوید به مستی به لبش بوسه‌ای حواله دهم) چه خون دلی خوردم، همانند خونی که در جام می است.

خون داخل جام می، اشاره به شراب هست. در اینجا چون صحبت لب لعل است که با می و می لعل هم می‌آید، حافظ، خون خوردن را به خون در جام (یعنی شراب) نسبت داده.

«ای خونبهای نافه چین، خاک راه تو»

ای کسی که ارزش خاک راه تو با خونبهای نافه چین برابری می‌کند. از آنجا که شعر حافظ را می‌خوانیم عجیب نیست اگر «خاک راه تو» ایهام داشته باشد: الف) خاکی که زیر پای تو بوده؛ ب) خاکی که در مسیر رسیدن به تو باشد. «ای کسیکه ارزش خاک راه تو با خونبهای نافه چین برابری می‌کند».

اینکه می‌گه خونبهای نافه چین خاک راه تو، یعنی نافه کالایی قیمتی بوده. همونطوری که ما هم امروز می‌دونیم که ارزشش خیلی زیاد بود. و عاشق می‌بایست خون در دلش گره بزنه و خون دل بخورد (مانند آهوی ختن که خون دلش تبدیل به نافه می‌شود)، تا بهای خاک راه تو و قدم نهادن در مسیر رسیدن به تو را بپردازد. یعنی مثل خونی که در گرفتن نافه ریخته می‌شود، یا مثل خونی که در دل حافظ گره می‌خورد، یا مانند خونی که از حافظ ریخته می‌شود. یا خونی که حافظ می‌خورد. یا خونی که در دلش می‌افتد، همه اینها خونبهای رسیدن به نافه مراد یا خونبهای رسیدن به بوی گیسوی معشوق هستند.

جای دیگری به معشوق می‌گوید که مثل نافه‌ای که حاصل خون دل آهوی ختن است و خون در دلش گره می‌خورد تا ماده‌ای خوشبو تولید کند؛ تو خون در دل من گره نزن. که من، عهد با سر زلف گره‌گشای تو بسته‌ام.

چو نافه بر دل مسکین من گره مفکن
که عهد با سر زلف گره گشای تو بست

مثل نافه‌ای که حاصلِ خون در دل گره خوردن آهوی مشک است؛ بر دل مسکین من گره نزن. چون سر زلف تو برای من گره گشا هست.

تا آنجا که بنده اطلاع دارم هیچکدام از شعرای فارسی زبان چنین استفاده‌ای از نافه نکرده‌اند. و چنین ایده‌ای برای پروراندن نافه از خون جگر (در بخش جوشش‌های درونی) نداشته‌اند، که به این نحو با تجربیات بیرونی یا رسیدن به نتیجه‌ای در عالم خارج از وجود ِشخص، مرتبط بشه.

حافظ در اینجا می‌گوید من از درون و نزد خودم یک تلاشی می‌کنم و یک نتیجه‌ای در درون یا در بیرون از دنیای خودم بدست می‌آورم. حافظ مثل نور باده که جلسه اول به آن پرداختیم، درباره خون دل نیز از مضمون‌پردازی‌های کلیشه‌ای و کلی ِموجود در شعر و عرفون بیرون آمده. و ساختمان و دستگاه فکری ویژه خودش رو در این کار راه‌اندازی و تعریف کرده است.

نزد حافظ که آن سیستم و دستگاه توصیفی متعلق به خودش رو داره:

اگر ز خون دلم بوی شوق می‌آید
عجب مدار که هم درد نافه ختنم.

یعنی اگر از بوی خون دل من، که باید بوی شکست و ناکامی از آن برخیزد، بوی خوش نافه خُتن استشمام می‌شود، تعجب نکن که من مثل آهوی خُتن، خون در دلم گره زدم که به این دستاورد رسیده‌ام. این مورد، تیر خلاص بر توضیح روش خون دل بود.

یعنی در دلش خون گره می‌زند تا بوی نافه‌ی معشوق به مشامش برسد. در برخی نسخه‌ها، اگر ز خون دلم بوی مُشک می‌آید هم آمده است.

اگر ز خون دلم بوی مُشک می‌آید
عجب مدار که همدرد نافه ختنم.

 

از آنجا که آن عارف یعنی حافظ، شاعر توانمندی نیز هست، گاهی به جای نافه و خون دل، مستقیما سختی‌های راه را به خون خوردن «که از قدیم تا امروز به معنای رنج و غصه خوردن و دم برنیاوردن است» تشبیه می‌کند. و تلاش‌های خود را اینگونه بیان می‌کند:
به یاد لعل تو و چشم مست میگونت
ز جام غم، می لعلی که میخورم خون است

حافظ چه نالی گر وصل خواهی
خون بایدت خورد در گاه و بیگاه

 

بر آستان میکده خون می خورم مدام
روزی ما ز خوان قدر این نواله بود

 

در آب و رنگ رخسارش چه جان دادیم و خون خوردیم…

یا مجازا به «خون خوردن معشوق» یا خون ریختن… نسبت می‌هد:
لعل سیراب به خون تشنه لب یار من است
و از پی دیدن او دادن جان کار من است

خون ما خوردند این کافر دلان …

 

چشمت به غمزه ما را خون خورد و می پسندی…

و یک بیت بسیار عالی در همین موضوع، در یک غزل بسیار زیبا که داستان ویژه‌ای هم داره:

در زلف چون کمندش ای دل مپیچ کانجا
سرها بریده بینی بی جرم و بی جنابت

 

جای دیگری به معشوقش می‌گوید:

رنگ خون دل ما را که نهان میداری
همچنان در لب لعل تو عیان است که بود

 

شراب می‌خوردند، رنگ چهره تغییر می‌کرد. اینجا حافظ می‌گه رنگ خون دل من که شما نوش جان فرمودی و پنهان یا انکار می‌کنی، در رنگ سرخِ لب تو آشکار هست. معشوقش vampire بوده، مرتبط با موضوع این جلسه که خون دل و خون خوردن هست.
مشابه معنی این بیت در بیت چهارم غزل 281، آمده است. در آنجا به جای اینکه بگوید تو خون دل ما را خوردی و رنگ آن «در لب لعل تو عیان است» که بود، اشاره می‌کند: نافه حاصل از خون دل ما در موی معشوق یا زلف معشوق است، که بود.

به ادب نافه گشایی کن از آن زلف سیاه
جای دل‌های عزیز است به هم برمزنش

نزد حافظ عطر گیسوی یار، به صورت پیش‌فرض معطر به بوی نافه است، در آنجا نیز حافظ این دو را با یکدیگر پیوند داده.

 

جای دیگری خون‌دل خود را که روشی از شناخت و ارتقا ویژگی‌های درونی حافظ نیز هست، به خون افتادن در دل بلبل، از رنگ رخ گل، نسبت می‌دهد:
سحر بلبل حکایت با صبا کرد
که عشق روی گل با ما چها کرد
از آن رنگ رخم خون در دل افتاد
واز آن گلشن به خارم مبتلا کرد

و موارد و حالتهای دیگری که در دیوان او موجود است. اما شما تقریباً هر جایی در دیوان حافظ موضوع خون را دیدید که معنای آن به خون معمولی مثلاً خون ریختن ظاهری و موارد دیگر اشاره نداشت، منظور همین خون دل و موضوع نافه و مسائل مربوط به این نوع از شناخت یعنی روشِ «خون دل» است، در مقابل روش «جام می» در شعر حافظ که نوبت قبل به آن پرداختیم.

 

در غزل 357، می‌فرمایند:

کس ندیده‌ست ز مشک ختن و نافه چین
آن چه من هر سحر از باد صبا می‌بینم

 

چرا کس ندیده‌ست ز مشک و ختن و نافه چین، آنچه حافظ هر سحر از باد صبا می‌بیند؟ چون بوی زلف معشوق به مشامش می‌رسه. چون صبا بوی نافه حاصل از گیسوی یار رو برای حافظ می‌آورد. و او هم همدرد نافه خُتن است. یعنی اون بوی خوش، حاصل خون دل خوردنش هست. در حالیکه شخص دیگری چنین مکانیزم و چنین روش شخصی‌سازی شده‌ای نداشت. یه مهندسی بود، یه نابغه‌ای بود، که یک محصولی ساخته بود. یا این یکی از محصولاتی بود که فقط خودش ازش استفاده می‌کرد.

 

و به واسطه‌ی خون دلی که می‌خورد، باد بوی معشوقش رو، بوی زلفِ معشوقش رو، براش می‌آورد، که از پرکنده شدن بوی زلف سنبل؛ و از مشک ختن و نافه چین هم برتر بود. یا به معشوقش می‌گفت وقتی بوی زلف سنبل در هوا پراکنده شد، عــِطر سنبل در هوا استشمام می‌شد، تو با بوی خوش زلف خودت ارزش و اعتبار اون رو از بین ببر.

در دنیای حافظ یک چیز بیشتر نیست. و اون هم معشوقش هست. که از همه چیز برتر هست.

 

در بیت بعد، یعنی در بیت بعد از

کس ندیده‌ست ز مشک ختن و نافه چین
آن چه من هر سحر از باد صبا می‌بینم

 

می‌گوید:

دوستان عیب نظربازی حافظ نکنید
که من او را ز محبان شما می‌بینم

با توجه به محتوای جلسه قبل که نظر، یعنی چشم یا همون نظر در شعر حافظ که با نور کار می‌کرد. و مفهوم ِ نور به چشم رسیدن، یعنی حقایق را به گونه‌ای دیگر دیدن بود. منظور حافظ در اینجا از عیب نظربازی حافظ نکنید چه هست؟ همون دیده بدبین بپوشان که جلسه قبل، تفسیر اون رو ارائه کردیم.

در باب برتری معشوق، همونطوری که می‌گفت خورشید نورش رو از معشوقش می‌گیره، اینجا هم می‌گه: غالیه به معنای همون مُشک، بوی خوبش رو از گیسوی خوش بوی معشوق من گرفته. گر غالیه خوشبو شد در گیسوی او پیچید.

همانطور که گفته بود، سر زلف عنبری معشوق، یعنی بوی زلف معشوق، که به وسیله‌ی باد به مشام او می‌رسد از، پراکنده شدن بوی زلف سنبل و مشک ختن و نافه چین هم برتر است. یا می‌گفت تو بوی زلفت رو عرضه کن تا برتری تو ثابت بشه. ارزش و اعتبار هر بوی خوشی، هر هوای خوبی از بین بره. از رونق بیافته.

چو عطر سای شود زلف سنبل از دم باد
تو قیمتش به سر زلف عنبری بشکن.

 

 

آن نافه مراد که می‌خواستم ز بخت
در چین زلف آن بت مشکین کلاله بود.

 

نافه رو از ناف آهوی ختن می‌گرفتند. از آهوی تاتار، که در ترکستان بود. همون سمت چین. ترکستان چین. یه شخصی رفت فروشگاه گفت این لباس‌ها مال کجاست؟ گفتند کار تُرکه. پشت لباس رو نگاه کرد گفت اینکه نوشته made in  چین! گفت کار ترک‌های چینه. اونجا این رو به شوخی می‌گفتند. ولی اویغورها هم که بسیاریشون از مسلمین‌اند، از اقوام ترک تبار هستند. به ترکستان شرقی هم می‌گن، اویغورستان. ختن هم، همون سمت‌ها میشه. حافظ هم در اینجا می‌گه:

در چین زلف آن بت مشکین کلاله بود.

 

آن نافه مراد که می‌خواستم ز بخت
در چین زلف آن بت مشکین کلاله بود.

 

 

گفتیم که حافظ می‌گفت معشوق هم نور دیده او می‌شه. و به او کمک می‌کنه تا حقایقی را ببینه که پیش از آن متوجه آنها نبوده است. یا حقایق را به نحوی درک کنه که قبل از آن نمی‌توانسته به اون شکل دریابد. او به معشوقش می‌گفت: دور از رخ تو چشم مرا نور نماندست. گفتیم که دور از رخ تو جمله دعاعیست. مثل اینکه امروز میگیم دور از جونت.

 

ولی با توجه به اینکه شراب میاد و نور چشم حافظ می‌شه، شراب میاد و اشعه‌ای در چشم میشه. ما به این مطلب نیز پرداختیم که در اینجا معنیش این است که از دوری روی تو چشم من نور نداشت. و در دوری از تو، من دریافتی از حقایق نداشتم.

نسیم سحری هم نور زجاجیه چشم دل حافظ را تامین می‌کرد. اما بیرون از نور چشم شدن شراب یا نسیم سحری، یا معشوق،

یکی دیگر از مواردی که به همین شکل به حافظ کمک می‌کرد و او را به سوی حقایق و دانستن اسرار عالم راهنمایی می‌کرد، بوی معشوق یا بوی گیسوی معشوق بود.

 

گفتم که بوی زلفت گمراه عالمم کرد
گفتا اگر بدانی هم اوت رهبر آید

 

یعنی اگر بدانی همان او تو را؛ یعنی همان بوی زلف معشوق، تو را راهنمایی می‌کند.

جلسه قبل گفتیم نور روی معشوق، نور چهره معشوق؛ راه حافظ رو در بیابان تاریک روشن می‌کرد. حافظ راهش رو به این روش پیدا می‌کرد. می‌گفت مگر اینکه شمع روی تو چراغی به راه من، چراغی در راه من بشه.

شب ظلمت و بیابان به کجا توان رسیدن
مگر آنکه شمع رویت به رهم چراغ دارد

 

یا شراب به او کمک می‌کرد که راهش رو پیدا کنه. به خورشید هم می‌گفت تو اگر می‌خوای صبح رو شروع کنی، بیا نورت رو از شراب بگیر.

ساقی چراغ می به ره آفتاب دار
گو برفروز مشعله صبحگاه از او

اینجا یعنی در محتوای مربوط به این جلسه می‌گه: بوی معشوق هم می‌تونه شخص رو هدایت می‌کنه. و راه رو به او نشون میده. یعنی قصه‌اش اینطور بوده که او به معشوق گفته بود: که بوی زلفش، یعنی بوی زلف معشوق، حافظ را گمراه عالم کرده است. و معشوق به او پاسخ داده بود: که همان بو می‌تواند تو را راهنمایی کند.

 

گفتم که بوی زلفت گمراه عالمم کرد
گفتا اگر بدانی هم اوت رهبر آید

بزرگوار از همه تکنیک‌ها و تکنولوژی‌ها و ابزارهای موجود بهره می‌برد تا راهش رو پیدا کنه. تا از معشوق بهره‌مند بشه. مثل این مورد که الآن میگن به جز GPS، میشه از طریق سنسور شتاب‌سنج و ژیروسکوپ قدم‌ها و جهتی که شخص در حال طی کردن مسیر هست رو شمرد. و جهت‌یابی انجام داد.

اگر شما رو هم یه جا سوار کردند، چشم‌بند زدند یا انداختند توی صندوق عقب، از همین طریق می‌تونید ببینید کجا می‌برندتون. توی فیلم مومیایی 3، سروان قربانی، از این تکنیک استفاده می‌کرد. الآن اپلیکیشنش رو برای موبایل‌ها نوشتند. حافظ از همین کارها می‌کرد. از تکنیک‌های مختلف برای مسیریابی یا پیدا کردن راه خودش استفاده می‌کرد، وقتی این کارها مد نبود.

این نوبت یا این جلسه قرار هست بگیم که چطور بوی گیسوی معشوق، معانی و مفاهیم جدیدی رو به ذهن حافظ منتقل می‌کنه. چطور گیسوی معشوق یا بوی زلف او، حافظ رو راهبری، رهبری و راهنمایی می‌کنه. و چطور حافظ به واسطه بوی معشوق؛ با معشوق ارتباط برقرار می‌کنه. و کیفیت این مطلب، یعنی فریم‌ورک خون دل، چگونه است. فریم‌ورک یعنی چارچوب. اقدامات و قوانینی که یک راه استاندارد برای ساختن یا گسترش یک موضوع خاصی هستند.

 

از آنجا که نافه «ماده‌ای بسیار خوشبو و معطر» است که در ناف آهوی مُشک جمع می‌شود. و از خون دل! آهو بدست می‌آید. و این کلمه (نافه) «استعاره از حلقه خوشبوی گیسو» نیز هست، حافظ یکی دیگر از راه‌های شناخت و کسب معرفت و به نوعی رسیدن به مراد را تلاش بی وقفه و صرف هزینه‌های جانکاه و جگرسوز می‌داند. و- به خون دل خوردن تشبیه و از سنبل نافه در شعر یا مکانیزم به وجود آمدن آن در طبیعت استفاده می‌کند. و برای صحبت در این موضوع از روش شناخت یا مکانیزم «خون دل» استفاده می‌کنه. تا از خروجی تجربیات خود با ما سخن بگه.

با توجه به توضیحاتی که تا اینجا [درباره صبا، نسیم، شراب، معشوق، حالتهای ترکیبی، خون دل و…] ارائه شد حافظ در توضیح سختی‌های مسیر خود- در همون غزل شماره 1 می‌گوید:


به بوی نافه‌ای کاخر صبا زان طره بگشاید
ز تاب جعد مشکینش چه خون افتاد در دلها

 

معنای بیت چنین می‌شود: به امید آنکه «صبا» بوی گیسوی یار که مانند «نافه» خوشبو و معطر است را برای من بیاورد، همچون بدست آوردن نافه در ناف آهوی مشک که حاصل «خون دل آهو» است، من هم بسیار صبر کردم. و در دلم بسیار خون افتاد تا بویی از نسیم جعد مشکین معشوق به مشام من برسد. این حالت، روشِ شناخت عارفانه و روش شناخت عارفان است. این عرفون حافظی بوده.

آقای دکتر شهیدی در «کیفیت تکوین مشک» می‌نویسد: «طبیعت آهو “خون را به ناف آن فرستد، و چون در ناف بسته شود و برسد خارش گیرد و آهو را آزار دهد” پس به صخره‌ها و سنگها رود که آفتاب بر آن تافته و گرم شده است و ناف خویش را بدان سنگها بخارد و او را خوش آید…». حافظ از مکانیزم ایجاد آن استفاده می‌کند، تا مسیری که خود پیموده را شرح دهد. نکته دیگه اینکه گفته‌اند آهویی که سنبل می‌خورد، مشک داره. خاقانی می‌گه:

با سنبلی که آهوی چین خاید…

 

خاید به معنای جویدن هست. ژاژخاییدن، یعنی بیهوده گویی کردن.

می‌گوید وقتی که آهوی چین، سنبل می‌جود که نافه تولید کند، مثلاً عطر پلنگمش یا پلنگمشک سگ کی باشه؟

با سنبلی که آهوی چین خاید

عطر پلنگ مشک چه سگ باشد؟

 

پلنگمش اسم یک گیاهه. شما اشعار خاقانی رو می‌خوانید باید منتظر این موارد باشید. سلطان گیاه‌پزشکی در شعر فارسی بود. می‌گه آهو باید سنبل بخوره. مثل زنبور که باید گل بخوره. نه آب شکر. تا عسل خوب تولید کنه. اینجا هم خاقانی می‌فرماید آهویی هم که سنبل بخوره، دیگه پلنگمش یا پلنگ مشک چه قدرت برابری در مقابل او داره؟ مثل زنبوری که در دشت یا کوهستان بوده و از گل‌ها تغذیه کرده و عسل طبیعی داره. با آب شکر عسل تولید نکرده.

 

 

خاقانی می‌گفت وقتی آهو سنبل بخوره، دیگه عطر پلنگمش یا پلنگمشک کی باشه که بخواد خودش رو نشون بده؟ بزرگوار یه کمی هم اعصاب نداشت. شاکی از وضعیت خودش. برخلاف حافظ که بسیار خجسته بود. در پرداختن به موضوع مُشک و خون دل، خاقانی می‌گفت:

هنرت، مشک نافه‌ی آهوست
چه عجب مشک درد سر زاید.

 

شما مقایسه کنید با داستان نافه و خون دل در شعر حافظ. می‌بینید شکل داستان پردازی و فرموله‌بندی شاعرانه‌ی خاقانی چگونه هست. و تئوری‌پردازی‌های حافظ در مورد همین نافه و خون دل چگونه بود. در این ششصد سال کسی معنی و ارتباط نافه و خون دل در ذهن و زبان و روح و روان حافظ رو پیدا نکرده بود.

 

در اینجا نیز مشاهده می‌شود که نزد حافظ یک نافه داریم که حاصل جوشش درونی و خون در دل افتادن است. و یک نافه که حاصل «حلقه خوشبوی گیسوی» یار که بوی آن پس از خون دل خوردن فراوان به مشام حافظ می‌رسد. و حافظ از این موضوع در حالت‌های مختلفی استفاده کرده است.

گفتم گره نگشوده‌ام زان طره تا من بوده‌ام
گفتا منش فرموده‌ام تا با تو طراری کند

 

این هم از قوانین و قواعد و پروتکل‌های نافه و نافه‌گشایی گیسوی معشوق هست. یعنی از قوانین و قواعد و پروتکل‌های رابطه با معشوق ِ آهووش ِ مشکین بو بوده. اینطوری بوده. با دست پس می‌زده، با پا پیش می‌کشیده. طراری می‌کرده. حیله‌گری می‌کرده.

تا عاشقان به بوی نسیمش دهند جان
بگشود نافه‌ای و در آرزو ببست
شیدا از آن شدم که نگارم چو ماه نو
ابرو نمود و جلوه گری کرد و رو ببست

 

تکیه گاه اصلی و محل استقرار عارفی چون حافظ این بود که بعد از خون شدن دل؛ بوی نافه به مشامش برسه.

موضوع خون شدن دل یا خون دل خوردن یا خون جام خوردن همه اشاره به سختی و رنجی است که حافظ می‌کشد. و سعی است که می‌برد. تا بتواند به هدف خود برسد. که این هدف، رسیدن ِ بوی زلف یار به مشام اوست. (مانند بینا شدن چشمش به واسطه و به کمک شراب. اما شراب و وقت سحر و باد صبح اغلب خونین نبودند، یا عموماً باعث خون شدن دل نمی‌شدند. یا از خون شدن دل بدست نمی‌اومدندآا).

حافظ علیه رَحمَه در غزلی که خود را منتظر و ایستاده بر لب بحر فنا می‌بیند. و در رقم نیک پذیرفتن نام خود نزد رندان سود چندانی نمی‌بیند. و سوختگی خود را عیان می‌بیند. و در نظر دیگران هم عیان می‌آید، گویی «سخن سخت» به معشوق می‌گوید:
دولت آن است که بی خون دل آید به کنار …

 

منظورش از اینکه دولت آن است که بی خون دل آید به کنار، دستیابی به پست دولتی یا رئیس‌جمهور شدن بدون تایید و ثبت نام و تبلیغات و رای‌گیری نیست. منظور از دولت در اینجا و مواردی دیگر، رسیدن به معشوق؛ یا مرتبط با روشِ خون دل؛ رسیدن حافظ به بوی زلف معشوق است.

دانی که چیست دولت دیدار یار دیدن

یا می‌گفت: برق دولت که برفت از نظرم باز آید.

یعنی نور چشمش برگرده.

دولت صحبت آن شمع سعادت پرتو

شخصی که وجود نورانی و پرتوزایی داره، که نور چشم حافظ می‌شد. دولت هم‌نشینی و هم‌صحبتی با او را چه کسی دارد؟

یا جای دیگری خطاب به معشوقش، احتمالاً در پوشش پادشاهی می‌گوید:

به تن مقصرم از دولت ملازمتت
ولی خلاصه‌ی جان خاک آستانه‌ی توست.

مثل اینکه long distance بودن، می‌گه شرمنده‌ام، متاسفم که اقبال همراهی شما رو ندارم. نمی‌تونم در خدمت باشم. ولی خلاصه‌ی جان خاک آستانه‌ توست. مثلاً به پادشاهی گفته. البته در معنی دیگری می‌تونه به معشوقش هم گفته باشه. و این تعبیر رو که با معشوق در long distance هست رو زیاد داشته در شعرش. می‌گفت بین حافظ و معشوقش فاصله هست. در حد همین یک بویی، یک نوری اگر سهم عاشق بشه. مخالفتش با کرامات و شطحیات که در این نوبت هم به اون اشاره داریم، در یک بخش، تحت یک عنوان، در همین موضوع بود.

منظور از دولت؛ پیدا کردن حقیقتی پنهانی، مرتبط با نور چشم شدن. یا موضوع این جلسه، یعنی بویی از معشوق یا بویی از حقیقتی که مربوط به معشوق است، می‌باشد. دولت خبر ز راز نهانم نمی‌دهد.

بخت از دهان دوست نشانم نمی‌دهد
دولت خبر ز راز نهانم نمی‌دهد.

منظورش این نیست که اخبار دولتی رو ازش دریغ کردند. یا نهادهای بالا دستی بهش گزارش نمی‌دن. می‌گه نمی‌تونم به اون حقیقت پنهانی دست پیدا کنم. بویی از اون حقیقت به مشامم نمی‌رسه.

اما یک بیت معروف هم هست که موضوع این جلسه یعنی خون دل و جلسه قبل که نور چشم و معنی شراب بود، یعنی هر دو راه شناخت حافظ در آنجا آمده است. حافظ به کمک آن دو «سَنبل»؛ یعنی «شراب» و «خون دل» به توضیح و شرح تجربیات خود می‌پرداخت. آن بیت معروف این هست:
«جام می» و «خون دل» هر یک به کسی دادند
در دایره قسمت اوضاع چنین باشد

«جام می» که روشی بود که جلسه قبل شرح دادیم و نشان دادیم یا توضیح داده شد که در خیلی موارد نمی‌تواند معنای شراب انگوری داشته باشد. و اشاره به روشی از شناخت دارد. و حافظ بهتر از همه این مطلب رو توضیح می‌داد. پس نزد حافظ یک روش شناخت، روش جام می بود.

روش دیگر، روش «خون دل» هست. که مثل همون «جام می»، راهی از شناخت بود. ولی یک مقداری روش سخت‌تر و به تعبیر امروزی، روش خشونت‌آمیزتری بود. که حافظ هم گاهی از روش «خون دل» و سختی‌های آن به معشوق پناه برده بود. که به او امان دهد. و از روش «جام می» قدری بر جگر سوخته او رحم آورد.

چنانچه در غزلی گوید:

«زین دایره مینا خونین جگرم می ده»

یا او که خونین دل است. و داغی بر دل دارد و غم در دلش رخنه کرده است، می‌گوید:

اگر نه باده غم دل ز یاد ما ببرد
نهیب حادثه بنیاد ما ز جا ببرد

جای دیگری وقتی که داغ جگر خون شده‌اش (که مانند لاله خونین دل است) تسکین می‌یابد، می‌گوید:

ساقی بیا که شد قدح «لاله» پر ز «می»

«لاله» “بوی می نوشین” بشنید از دم صبح
داغ دل بود به امید دوا بازآمد

لاله هم در شعر فارسی خونین دل است. چون وسط آن، لکه‌های سیاه هست. که در زبان شعرا به داغ تشبیه شده و از آن مضمون‌ها ساخته‌اند. حالا پیش از این، این موارد رو می‌خوندند، می‌گفتند معنیش اینه که بی پول بوده یا داغدار بوده. شراب خورده، شنگول شده. معنی روش «جام می» و «خون دل» رو نمی‌دونستند. و اصلاً تعریفی در این موضوع موجود نبود. و همون معنی‌های ظاهری رو ارائه می‌کردند. یا از روی لغتنامه معنی می‌کردند. با جهان‌بینی و جهان فکری حافظ، با روح و روان او، آشنایی چندانی وجود نداشت.

جای دیگری از خودش گله می‌کنه که خون دل داره ولی از آن استفاده‌ای نمی‌کنه.

این خون که موج می‌زند اندر جگر تو را

در کار رنگ و بوی نگاری نمی‌کنی

این بیت رو جلسه قبل در توضیح مطلبی خواندیم. که پایان غزل بر ما روشن می‌کرد که با پادشاه همکاری نمی‌کرده. سراغ پادشاه نمی‌رفته. اسپانسر نمی‌گرفته. ولی نوع بیانش چنین هست که حافظ اینطور که در ظاهر غزل مطرح می‌کنه به سمت شناخت نمی‌ره. یک راه شناخت شراب بود، یک راهش خون دل. می‌گه الآن خون دل هم داری، ولی اقدامی نمی‌کنی. ولی کاری رو پی نمی‌گیری. فعالیتی رو پیش نمی‌بری.

ای دل به کوی عشق گذاری نمی‌کنی

اسباب جمع داری و کاری نمی‌کنی

چوگان حکم در کف و گویی نمی‌زنی

باز ظفر به دست و شکاری نمی‌کنی

این خون که موج می‌زند اندر جگر تو را

در کار رنگ و بوی نگاری نمی‌کنی

در مقطع یا بیت آخر غزل هم می‌گوید:

حافظ برو که بندگی پادشاه وقت

گر جمله می‌کنند تو باری نمی‌کنی

 

جای دیگری می‌گفت:

حافظم گفت که خاک در میخانه مبوی
گو مکن عیب که من مشک ختن می‌بویم.

 

مشک ختنی که خون دل یا خون دل خوردن ندارد. چون در اینجا مشک ختن با میکده آمده است. احتمالاً آن داغ بر دل حافظ نیست. یا شاید هم بوده و داغ دل را با جام می و بوییدن خاک در میکده آرام می‌کند. البته در کل این غزل بیشتر به روش شناخت خودش اشاره می‌کنه. و این غزل هم انسجام معنایی داره.

 

البته با اینکه شراب یا می دوای درد حافظ سوخته دل هست، اما برای رسیدن به آن جام و جهان بینی، می‌بایست راه سختی را بپیماید.

کآیینه‌ایست جام جهان بین که آه از او

 

جام جهان بین که اسرار رو داخل خودش نشون می‌داد، همانطور که می‌گوید، آیینه‌ای بود، که آه از او. یعنی رسیدن به شرابی که آرام جان دل خون شده‌ی حافظ بود هم آه و فریاد حافظ را درمی‌آورد.

حافظ درباره‌ی این روش تحقیق خودش، یعنی «خون دل» حاصل کردن و تبدیل خون دل به نافه‌ی مراد؛ که یک روش تحقیق علمی، مبتنی بر فیزیولوژی، بیولوژی و میکروبیولوژی در اون زمانه بود، به کسی اطلاعی نمی‌داد.

ماجرای دل خون گشته نگویم با کس
زان که جز تیغ غمت نیست کسی دمسازم

مثل روش ِ جام می و نور چشم که بر پایه فیزیک کوانتومی و فیزیک نور بود و در آنجا هم گفته بود که به کسی در این موضوع چیزی نمی‌گوید. چون بیم جانش بود. و می‌گفت: پیراهنی که آید از او بوی یوسفم
ترسم برادران غیورش قبا کنند.

و به طول کل نزد حافظ، در رازداری‌های شخصی او:

 

محرم راز دل شیدای خود

کس نمی‌بینم ز خاص و عام را

 

بزرگوار خیلی تنها بود. اون موقع هم که نمی‌تونست پادکست بزنه. شما ببین الآن سرعت اینترنت چقدر هست. پینگ چقدره. ببین اون موقع چقدر بوده. اگر سراغ این کار می‌رفت می‌تونست یه خون دلی هم بر سر کیفیت و سرعت اینترنت بخوره.

اما موضوع دیگر بحث گلاب و گل هست. که گلاب نیاز به زمان بیشتری دارد، ضمن آنکه گلاب با موارد دیگری هم مرتبط می شود. مثل نافه‌ی حاصل از خون دل، یک ماجرای مشابهی هم در مورد گلاب وجود داره که از گل، گلاب می‌گیرند. حافظ به اون موضوع هم اشاره‌ای کرده، به حرارت دادن گل که جزئیات بیشتری داره. اما در نیم بیتی هم که خواندیم: زین دایره مینا خونین جگرم می ده.

حافظ بین همین دو روش، یعنی روش «جام می» و «خون دل» مقایسه نامحسوسی کرده بود. و به هر دو این روش شناختی، اشاره داشت.

جای دیگری در باب روش‌های 1) جام می و 2) خون دل، صحبت می‌کند. و می‌گوید هر کدام از این روش‌ها نصیب یک گروهی یا یک شخصی شد.

 

جام می و خون دل هر یک به کسی دادند
در دایره قسمت اوضاع چنین باشد

 

البته این بیت یک دنباله دیگری هم به اندازه یک بیت دیگر دارد. که آنرا با هم می‌خوانیم ولی توضیحات تکمیلی آنرا برای نوبت دیگه‌ای باشه:

جام می و خون دل هر یک به کسی دادند
در دایره قسمت أوضاع چنین باشد

در کار «گلاب» و «گل» حکم ازلی این بود
کاین شاهد بازاری وآن پرده نشین باشد

در این باب گفته‌اند: گل شاهد بازاری است. از آنجا که «در بزم و بازار مایه مجلس آرائی و چشم نوازی است. و همواره در مرأی و منظر است. ولی گلاب در قرابه و شیشه و کوزه و امثال آنها یا غالبا در پس و پشت پستوهاست، لذا پرده نشین نامیده شده است». و این را به اولیای الهی، و آن را به پیامبران الهی نسبت داده‌اند.

در بیت اول نزدیکترین برداشتی که اغلب افراد دارند، نگاه کردن به زندگی خویش و نسبت دادن شکست‌های خود و احتمالا موفقیت‌ها و کامیابی‌های دیگران به تقدیر و سرنوشت است. و می‌گویند: اگر خون دل نصیب ما شد، و دیگری جام می به دست آورد، قسمت و حکم ازلی بود. و البته نزد بسیاری اولین راه حل این مساله، و نزدیکترین معنی این دو بیت را در «جبری بودن حافظ» می‌دونند. که این هم یک برداشت غلط دیگر نسبت به حافظ است.

همانطور که در ابتدای این نوبت اشاره کردیم به نظر می‌رسد در این بیت به دو روش از شناخت اشاره شده باشد. روش اول که از آن با «جام می» و «سَنبل می» یاد شده است. روشی است که شناخت بهتر، روشن‌تر و خوشایندتری را در پی دارد. و در نهایت نور چشم می‌شود. و در نوبت قبل توضیحاتی درباره آن ارائه شد. حافظ در اینجا نماد آنرا ویژه پیامبران الهی می‌داند. و به «گل» نسبت می‌دهد- و آنرا سهم عارفان نمی‌داند. می‌گوید: در کار دنیا اینطور اتفاق افتاد، اینطور شد که آنها پیامبر شوند، پیروانی داشته باشند. و راهشان و مسیر زندگیشان آنگونه باشد. و بین عرفا و پیامبران فاصله است. و راه من با راه ایشان متفاوت است. همانطورکه می‌گوید:

 

مسیحای مجرد را بَرازد
که با خورشید سازد هم وثاقی

 

وثاق، یعنی اتاق. حضرت مسیح. یک اعتقاد این بود که به قول حافظ مسیح (ع) به خورشید رفت. هم اتاق یا هم خانه‌ی خورشید شد. می‌گه این سهم ما نیست.

در بیت بعد هم می‌گوید:

 

وصال دوستان روزی ما نیست
بخوان حافظ غزل‌های فراقی

 

البته همانطور که در توضیح جام می صحبت کردیم، که در دیوان او بسیار تکرار شده است. و یکی از مواردی که حافظ را به آن می‌شناسند، همین جام می یا شراب است. در حالت کلی و در طول تجربیات عارفانه نصیب خود او هم شده است. اما در بیت مورد اشاره یعنی:

“جام می” و “خون دل” هر یک به کسی دادند…

صحبت از دو روش شناخت حاصل کردن یا مطابق آنچه در پادکست شماره 1 (با موضوع شراب در شعر حافظ) گفتیم اشاره به بینایی حاصل کردن و نور چشم شدن شراب است. در این اپیزود، درباره مکانیزم خون دل؛ در قالب خون افتادن در دل؛ یا خون خوردن یا خون جام و… صحبت کردیم که روش دیگری از شناخت است.

روش دوم که شرح آن با «خون دل» آغاز شد، راهی است که سختی‌های جگرسوز و جانگداز دارد. و قدم زدن در آن راه، برای هر شخصی امکان‌پذیر نیست. و حافظ نیز آنرا به هر شخصی توصیه نمی‌کند. «چو مستعد نظر نیستی وصال مجوی…». و «از این دل گرمی برحذرباش که دیگ سینه حافظ از آن جوشان است».

ز دلگرمی حافظ بر حذر باش
که دارد سینه‌ای چون دیگ جوشان

حافظ بارها اشاره کرده است که راه او راه دوم است. البته بارها هم اشاره کرده است که راه او راه اول هست. اما اگر در میان این سختی‌های جان‌سوز و جگرگداز، نسیمی از بوی معشوق به حافظ برسد، پرده دل خونین را مانند غنچه‌ای که بر اثر وزش نسیم شکفته می‌شود، خواهد درید.

چو غنچه بر سرم از کوی او گذشت نسیمی
که پرده بر دل خونین به بوی او بدریدم

حافظ راضی بود که متناسب با محتوای این جلسه دلش خون شود. یا خون در دلش بیافتد. یا خون دل بخورد. تا بوی زلف معشوق به مشامش برسه.

آن را که بوی عنبر زلف تو آرزوست
چون عود گو بر آتش سودا بسوز و ساز

 

می‌گفت باید عین عود در آتش بسوزه. بیت بالا مثل «گو برو و آستین به خون جگرشوی» بود، که جلسه قبل توضیح اون رو گفتیم. یا مثل دل به رغبت می‌سپارد جان به چشم مست یار.

 

یا چنانچه جای دیگری می‌گوید، در آتش باشد و روی معشوق را در خیالش هم که شده بتواند تصویر کند:

در آتش ار خیال رخش دست می‌دهد
ساقی بیا که نیست ز دوزخ شکایتی

و نسیم بوی وصل یار باعث شکفته شدن ِدل خون گرفته‌ی حافظ شود.
صبا کجاست که این جان خون گرفته چو گل
فدای نکهت گیسوی یار خواهم کرد

چون صبا یا نسیم یعنی باد، بوی معشوق را برای او می‌آورد. و دوای درد جان خون گرفته‌ای او و دل خونین حافظ نیز بود. خون گرفته چند معنی داره. ولی مساله اینجاست که نافه که در این بیت به آن اشاره مستقیمی نکرده، ولی خون دل و نافه گیسوی یار، یا در اینجا نکهت گیسوی یار، نکهت یعنی بوی خوش. بوی خوش گیسوی یار و خون دل؛ مرتبط با همان نافه می‌شود، که از خون دل آهو بدست می‌آید.

یعنی نسیمی از بوی معشوق به حافظ برسد تا پرده دل خونین را مانند غنچه‌ای که بر اثر وزش نسیم شکفته می‌شود، بدرد. و فدای بوی خوش گیسوی معشوق کند. و نسیم بوی یار باعث شکفته شدن دل حافظ شود.

او در عوض ِ تجربیاتی که بدست می‌آورد و معرفتی که می‌آموزد، با این احوال خوش است، می‌گوید می‌ارزد. می‌صرفد.


با دل خون شده چون نافه خوشش باید بود
هر که مشهور جهان گشت به مشکین نفسی

 

صرفه که یک دسته‌بندی توی شعر حافظ داره.

دل خون شده همان دلی هست که در نهایت به نافه گیسوی یار می‌رسه. یا نافه گیسوی یار از آن حاصل می‌شود. «دل ِ خون شده چون نافه» یعنی دلی که مثل نافه یا ناف آهوی مشک خون گردیده است. می‌گوید با اون وضعیت، یا در ازای رسیدن به اون نتیجه باید خوش بود. پیروزی خون بر غم میشه. یا پیروزی خون بر شکست.

الآن کتاب درباره‌ی شکست می‌نویسند، که درباره‌ی عوامل شکست صحبت می‌شه. یا کتاب درباره‌ی روش‌های شکست می‌نویسند که موضوع کتاب، کارهایی که نباید بکنیم هست. کارهایی که نباید انجام داد تا شکست نخوریم.

در حوزه کسب و کار از این کتاب‌ها هست. حافظ می‌گه اینجا؛ منتهی به شکست می‌شه. منتهی به خون خوردن میشه. حتی منتهی به ریختن خون می‌شه. منتهی به خون شدن دل میشه. ولی در نهایت نتیجه‌ی که می‌خواد ر و بدست میاره.

شما شاید عبارت نقد سازنده رو شنیده باشید. حافظ می‌گفت روش سخت، دانش مورد نیاز. بزرگوار جنبه‌اش خیلی بالا بود. می‌گفت: مثل آهوی خُتن. مثل تشکیل نافه در ناف آهوی مُشک.

در معنی این بیت هم مثل بسیاری ابیات دیگه، سخن و شرح بیهوده و بی معنی و بی سر و ته نوشتند.

جای دیگری می‌گوید من صرفه کار از دستم خارج شد. می‌گه ما نفهمیدیم ما نافه رو آره، یا نافه ما رو آره. یعنی ما داریم نافه تولید می‌کنیم. یا نافه داره اون بوی خوش رو در مشام ما به وجود میاره. مثلاً.

 

با چنین حیرتم از دست بشد صرفه کار
در غم افزوده‌ام آنچه از دل و جان کاسته‌ام

 

حافظ در این مورد می‌گوید: دیگه با حساب و کتاب و به قول خیام با حساب ِ بیش و کم؛ اینجا صرف نداره که بخواد ایستادگی کنه. اما همانطور که از حافظ نقل کردیم، او حساب کار از دستش خارج شده. حساب سود و زیان در این کار نداره. نمی‌دونه که مثل اونکه خود او، یعنی حافظ به طرف مقابلش می‌گفت نگو چقدر، بپرداز. در من یزید عشق اهل نظر معامله با آشنا کنند.

خودش هم در اینجا می‌گه: من هر چی هست و نیست رو دارم می‌پردازم. برای اینکه به آنچه می‌خوام برسم، نزدیک بشم.

این هم یکی دیگه از ویژگی‌ها و احوالات عاشقانه است. شما دیوان حافظ رو که می‌خونید شیوه نامه‌ی عاشقی و عشق نامه‌ی یک عاشق تمام عیار رو می‌خونید. فقط تو رو خدا احتیاط کنید در این معنی، چون حافظ حواسش بود در پی چه کسی داره این احوالات رو تجربه می‌کنه. چشمش باز بود. به تعبیر خود حافظ، نور به چشمش رسیده بود.

به خط و خال گدایان مده خزینه دل
به دست شاه وشی ده که محترم دارد

می‌گه اونها گدا هستند. نرو سراغشون.

به هر جهت، حافظ چون یک عاشق راستین؛ به این موضوع فکر نمی‌کرد که در این راه؛ یعنی در راه رسیدن به هدف خود یا در در راه رسیدن به معشوق (هر چه شما در ذهن‌تان می‌یاد) با کاستن از دل و جانش، بر غم و اندوهش اضافه می‌کند. یعنی یه چیزی را از دست می‌دهد، که یک چیز ارزشمند دیگری رو از دست بده. یا یک چیزی رو از دست می‌داد تا یک سختی و یک باری بر خودش اضافه کنه. به نظر معامله باخت باخت به حساب میاد. یا از سمت خود حافظ هم به نظر معامله‌ی باخت باخت باخت به حساب می‌اومد.

یعنی هر چه از دل و جان دارد برمی‌دارد، و هزینه می‌کند؛ و بر غم‌هایش می‌افزاید. درحالیکه این کار عقلانی به نظر نمی‌رسه. یعنی از نظر عقل محاسبه‌گر، مورد پذیرش و مورد قبول نیست.

با چنین حیرتم از دست بشد صرفه کار
در غم افزوده‌ام آنچه از دل و جان کاسته‌ام

 

این احوالاتی که توصیف می‌کند، می‌تواند شرایط و احوالات عاشق در فراق باشد. شرایط یک اسیر عشق. در همین غزل هم می‌گوید: در گروه غلامان او بودم، در دسته غلامان کوی او حرکت می‌کردم. او مرا دید و به من گفت: شما؟ جنابعالی؟ با کی کار داشتید؟

گفت ای عاشق بیچاره تو باری چه کسی؟

دوش در خیل غلامان درش می‌رفتم

گفت ای عاشق بیچاره تو باری چه کسی

 

گفتیم که حافظ به دنبال بوی گیسوی معشوق خون به دلش می‌شد. باید گفت برای رسیدن به معشوق، به دنبال بوی گیسوی معطر معشوق، خودش خون به دل خودش می‌کرد. و می‌گفت به قیمت جان خودش، آشوب زلف معشوق رو دنبال می‌کند. و آشوب زلف معشوق رو برای جان خودش می‌خرید. و در باب سنگینی بسیار این معامله می‌گوید: چه سود دید ندانم که این تجارت کرد.

 

دلم ز حلقه زلفش به جان خرید آشوب

چه سود دید ندانم که این تجارت کرد

 

جای دیگری می‌گوید:

بیا که سود کسی برد کاین تجارت کرد. اونجا می‌گه در ازای باده، عقل رو دادم. باده یا جام می هم یک راهی از شناخت بود. در تایید این روش شناخت می‌گوید: بیا که سود کسی برد کاین تجارت کرد.

بهای باده چون لعل چیست جوهر عقل

بیا که سود کسی برد کاین تجارت کرد

 

موضوع این نوبت این بود که حافظ خون دل می‌خورد، چون خون دل هم، یک روش یا یک راه به نتیجه رسیدن برای او بود. این مورد در دنیای امروز، برای رفع نیازهای امروزی در همه جا کاربرد نداره. اونقدر که به سبک زندگی در گذشته می‌اومد، به سبک زندگی امروزی نمیاد. اون موقع سرعت زندگی پایین بود. Dial-up بود. همه چیز، مصرفی نبودند. شرایط، خیلی با امروز فرق می‌کرد. الآن کار ساده‌تر هم شده. نیاز به اون همه سختی در همه مراحل زندگی نیست.

اما شما این روش یا این الگو رو در نظر بگیرید، و در مورد خودتون یا افرادیکه از روحیات یا زندگی اونها اطلاع دارید ببینید، در کجا چنین رویه‌ای در پیش گرفته بودند، که حالا برای اونها نتیجه داده یا خیر؟!

مثلاً در زندگی ما انسان‌های معمولی؛ شخصی از آسایش و راحتی خود زده است. و در نهایت مدتی بعد نتیجه‌ای گرفته. یا برای معشوقش یا برای فرزندش چنین کاری کرده باشه. به هر شکل ببینید می‌تونید برای چنین موضوعی برای خودتون یا برای افرادیکه می‌شناسید، نظیر یا مابه ازا بیرونی پیدا کنید؟!

یک طرف این تعبیرات سخت‌کوشی هست. با مژگان خاک در میخانه را رُفتن.

خاکروب در میخانه کنم مژگان را

این موارد در دیوان حافظ نشان از سخت‌کوشی هست. و بسیاری تعابیر دیگر نزدیک به این مطلب. سخت‌کوشی و تلاش در راهی که نقشه راه رو خودش کشیده، road map رو خودش طراحی کرده. نور چشم و نافه مراد و مکانیزم آنها. چشم‌انداز، vision رو هم ترسیم کرده بود.

مسیری که طراحی کرده رو هم خودش آزموده؛ دیده که مطابق علم زمانه می‌تواند توضیح و توصیفی برای این روش‌ها پیدا کند. و آنها را با یکدیگر مرتبط کند. و در این راه راضی و خوش هست. و هزینه می‌کند، سرمایه‌گذاری می‌کند و از نتیجه و خروجی آن هم رضایت داره. گور بابای اونهایی که نمی‌فهمیدند. اینطور که خودش می‌گه.

در ازای ارزشی که الآن از دست می‌دهد و هزینه‌ای که می‌کند و نتیجه و ارزشی که بعداً به دست می‌آورد، رضایت دارد. با دل خون شده چون نافه خوشش باید بود

این تعبیر، مرتبط با صرفه و نوبل اقتصاد می‌شد که سبک زندگی حافظ بود. با معشوق گروکشی نمی‌کرد. نمی‌گفت من این کار رو می‌کنم که تو اون کار رو بکنی.

سرمایه‌گذاری حافظ، سرمایه‌گذاری کوتاه مدت و بلند مدت، ریسک‌پذیر و بخت آزمایی و اوراق قرضه و اوراق مشارکت و اوراق بدهی و سرمایه‌گذاری غیرمستقیم و از اینجور چیزها نبود. سرمایه‌گذاری عاشقانه بود. یکی از دستاوردهای اولیه‌اش هم تغییر و رشدی بود که خودش در عوض این سرمایه‌گذاری و در نتیجه اون می‌کرد.

حافظ خون دل می‌خورَد، یا دلش خون می‌شود، تا بوی زلف یار به مشامش برسه. اما همیشه هم این اتفاق نمی‌افتد. یعنی همان که می‌خواهد نمی‌شود. و خبری خوش، مقامی بلند، عایدی وصف نشدنی و… به دست نمی‌آورد. گاهی نشانه‌ای از معشوق، زیر بار سنگین‌ترین فشارهای طاقت فرسا برای او کفایت می‌کرد:

گرچه می‌گفت که زارت بکشم می‌دیدم
که نهانش نظری با من دلسوخته بود

اینکه قرار بود حافظ رو بکشه. ولی نهانش نظری با حافظ دلسوخته بود. یعنی در ازای اون خون دل، بویی از زلف معشوق هم به مشامش می‌رسید. می‌گفت می‌کشمت، بد می‌کشمت. ولی یه نیم نگاهی هم به حافظ داشت.

 

آنکه ناوک بر دل من زیر چشمی می‌زند
قوت جان حافظش در خنده زیر لب است

بر دل حافظ زیر چشمی از ناوک مژگان؛ از تیر مژگان، به قلب حافظ می‌زند. به دل حافظ تیر می‌زنه. ولی قوت جان حافظ، در خنده‌ی زیر لب اوست. ولی چون می‌خندید، اشکالی نداشت.

نرگس مست «نوازش کن» مردم دارش
خون عاشق به قدح گر بخورد نوشش باد

نرگس مستِ نوازش کنِ مردم دارش، یعنی چشم معشوق، که مردمک داره، و از این جهت مرتبط با نوع شناخت نور چشم هم می‌شود. هم خوش رفتاری می‌کنه. مردم دار هست. نرگس ِ مردم دارش، که هم مردمک داره. و هم خوش رفتاره. می‌گوید چشم مست معشوق اگر خون عاشق رو بخورد، می‌صرفه. و نوش جونش. خیلی هم مردم‌دار بوده که خون عاشق رو به قدح می‌خورده. با کاسه می‌خورده، با پیاله شراب می‌خورده.

عفاا… چین ابرویش اگرچه ناتوانم کرد
به عشوه هم پیامی بر سر بیمار می‌آورد

می‌گه خدا ببخشه که اگرچه من رو زار و ناتوان می‌کرد. ولی گاهی هم با ناز و کرشمه پیامی بر سر بالین من می‌آود. می‌زد طرف رو می‌ترکوند. بعد میومد بالای تختش می‌گفت: چیزی نمی‌خوای؟

حافظ اینطوری راضی بود. به قلبش تیر بزنه. ولی لبخند بر لب داشته باشه.

یا می‌گفت: شربت قند و گلاب رو، مثل شربت قند، آب قند، که توش گلاب هم بریزند. از لب یارش می‌نوشیده، نرگس بیمار معشوق، نرگس بیمار هست. که طبیب دل حافظ بود. نرگس کنایه از چشمی هست که مخموره. چشم ِ نیمه بسته، کمی بسته هست. می‌گه اون چشمش که بیمار بود، مخمور بود، برای دل بیمار حافظ، شربت قند و گلاب از لب معشوق تجویز می‌کرد. یعنی آب قند و گلاب نبوده. لب معشوق بود.

شربت قند و گلاب از لب یارم فرمود
نرگس او که طبیب دل بیمار من است.

موضوع این بود که حافظ خون دلش ریخته می‌شد. ولی دلش به یک پیامی از سوی معشوق خوش بود.

نمی‌گفت: عشق در نظر من آن است كه تو خنجری هستی كه من در درون خويش می چرخانم! خودش مریض نبوده! معشوقش خیلی سطح بالا بوده. این هم داشته تلاش می‌کرده به اون برسه. می‌گفت برای رسیدن به معشوق باید تلاش بسیار کرد. خون دل خورد. همین که معشوق یک نظری داشته باشه. و راه او را باز کنه، می‌ارزد. می‌صرفد.رز

 

 

یاد باد آن که چو چشمت به عتابم می‌کشت
معجز عیسویت در لب شکرخا بود

یاد روزگاری بخیر که وقتی با نگاه تند و چشم پر عتیبت، یعنی با نگاه خشن و ملامتگر و سرزنش کن، من رو نگاه می‌کردی، و یه جون یا چند تا جون از جون من کم می‌کردی، با لب شیرین، که مثل معجزه عیسی جان بخش بود، دوباره یه جون به جون‌هام اضافه می‌کردی. چشم غره می‌رفته، ولی آنچنان جدی نبوده. در جلسه حافظ و پزشکی گفتیم که عیسی در شعر حافظ خیلی مواقع اشاره به جان بخشی معشوق داره.

یاد باد آن که چو چشمت به عتابم میکگشت
معجز عیسویت در لب شکرخا بود

به قول حافظ به قول مطرب و ساقی، یا به زبان امروزی: میونِ همه‌ی اخم‌ها، دلبریت رو هم می‌کنی. جای دیگری کمی مرتبط با موضوع این نوبت و در توضیح سرعت معشوق می‌گفت:

از سر کشته خود می‌گذری همچون باد
چه توان کرد که عمر است و شتابی دارد

باز هم به قول مطرب و ساقی: یه جوری میای میری، انگاری که دیرته.

در باب خون دل خوردن در ازای فرصت یک نگاه از سوی معشوق داشتن؛ یا میون ِ اخم‌ها دلبری کردن؛

می‌گفت چنین چیزی می‌صرفه. مثل مژگان و خاکروبی. در جلسه قبل، یعنی قسمت دوم برنامه معنی و مفهوم شراب، این رو توضیح دادیم. و شما هرجا مواردی با این معنی در دیوان حافظ دیدید، بدونید که ماجرای آن تعبیرات در آن غزل اشاره به این نگاه حافظی داره.

گر چنین جلوه کند مغبچه باده فروش
خاکروب در میخانه کنم مژگان
 را.

 

یعنی با مژگان چشمم خاک در میخانه که در آنجا پی به اسرار عالم می‌بَرد. و می یا شراب، نور چشم او می‌شود. با مژگانش خاک در میکده را جارو خواهد کرد. با مژگانی که مرتبط با چشم حقیقت بین هست. مثل خاک کوی یار که برای چشم او نور داشت، خاک کوی میکده نیز برای چشم او نور خواهد داشت. و او با مژگان چشمش، خاک در میکده را جارو خواهد کرد. ملازمه پیدا کردن اینطوری هست. قابل توجه ادبیان بی اطلاع از فناوری‌های برهم زن.

نه اونکه برق هست. آب هم ملازمه داره. گاز هم میاد. که در قسمت دوم معنی و مفهوم شراب بیان کردیم.

و می‌گفت هرکسی که خاک در میکده عشق را به تعبیر خودش به چهره نروبد، جارو نکند، به نتیجه نخواهد رسید. یعنی همین روش خون دل.

و می‌گوید کار کسی مورد قبول است، که در این راه به خون جگر یا با خوردن خون دل بتواند به هدف خود برسد. یا همانطور که بالاتر گفت آماده باشد تا در صورت نیاز فکر حساب کم و بیش یا صرفه کار را نکند. و چنین هزینه‌ای هم بپردازد.

نماز در خَم آن ابروان محرابی
کسی کند که به «خون جگر» طهارت کرد

خوشا نماز و نیاز کسی که از سر درد
به آب دیده و «خون جگر» طهارت کرد

طهارت ار نه به «خون جگر» کند عاشق
به قول مفتی عشقش درست نیست نماز

مفتی عشق در اینجا، منصور حلاج بود. همون که گفت: انالحق. و بر دار شد. دستانش رو بریدند. دست بریده‌ی خون آلودش رو به صورت و هر دو ساعدش کشید، گفتند این چه کاری بود؟ گفت وضو گرفتم. گفتند چه وضویی؟ گفت نماز عشق دو رکعت هست. که وضو آن با خون هست. مثل نماز میّت که وضو نداره، همه میرن قبل از دفن پشت سر مرده نماز می‌خونند. البته پشت سر امام جماعت.

حافظ می‌گفت برخلاف نماز میت که وضو نداره، وضوی نماز عشق، یا طهارتش؛ به خون جگر هست. همانطور که می‌گفت باید با اشک غسل کرد. یا باید با اشک طهارت کرد. یا دل رو پاک کرد، اینجا هم می‌گوید: باید برای نماز عشق با خون جگر، طهارت کرد.

در جای دیگری می‌گوید: حافظ هر آن که عشق نورزید و وصل خواست

برای احرام بستن هم باید پاک و با وضو باشند. اینجا هم می‌گفت هر کسی که بدون عشق می‌خواست به معشوقش برسه، مثل کسی هست که احرام طواف کعبه دل رو بدون وضو بسته باشه. چون بدون وضو احرام بستن، صحیح نیست. احرام همونی هست که لباس مخصوص می‌پوشند. بالاتنه و پایین تنه رو با دو پارچه خاص، دو جامه احرام، لنگ و ردا می‌پوشانند. دو پارچه احرام بر تن می‌کنند. و نیت می‌کنند یا التزام به ترک گناهان می‌کنند. از مناسک حج هست. حافظ گفت اونی که عشق نورزید و وصل خواست
احرام طوف کعبه دل بی وضو ببست.

شما الآن بهتر و برتر از تمام حافظ‌پژوهان و حافظ شناسان و عرفان پژوهان و مولوی پژوهان و صوفیان و صومعه‌داران و عرفونیتیتیلیتی‌ها، در جریان هستید که معنی خون دل، در روح و روان حافظ اشاره به چه موضوعی داشت. الآن هم غزل‌هایی که پیشنهاد و معرفی شد رو می‌توانید مطالعه کنید و هم‌نشینی با حافظ داشته باشید. چنانچه حتی نزدیکان او در این اندازه، در جریان عقاید و افکار حافظ نبودند.

حافظ می‌گفت باید با خون دل، طهارت کرد. تا نماز آدمی صحیح باشد. درست باشد. بعد شما بگو حافظ، آدم سست ایمانی بوده. اتفاقاً مساله‌اش این بود که خیلی ایمانش سفت بود. این هم توی شعرش هست. «سنگ‌سان در قدم».

یکبار دیگه ابیات مرتبط با وضوی نماز عشق و خون دل خوردن برای طهارت کردن رو مرور می‌کنیم:

نماز در خَم آن ابروان محرابی
کسی کند که به «خون جگر» طهارت کرد

خوشا نماز و نیاز کسی که از سر درد
به آب دیده و «خون جگر» طهارت کرد

طهارت ار نه به «خون جگر» کند عاشق
به قول مفتی عشقش درست نیست نماز

بسیار؛ سبک زندگی سلحشورانه‌ای داشت. شما این اندازه جدیت و سخت‌کوشی رو در زندگی هیچ شاعری نمی‌بینید. شاید توی اشعارشون ببینید. که اینجوری هم نیست. خیلی‌ها بودند که هارت و پورت می‌کردند. ولی تعبیرات شاعرانه بوده. دیگه خودتون باید بدونید منکه نباید اسم ببرم.

گفتیم یک روش شناخت، «جام می» بود. ولی جام می ِحافظی؛ یا جامِ می‌ای که در جام جمِ حافظی بود.

یک روش دیگر «خون دل» بود. حافظ در یک بیت به روش شناخت خون دل، که در این جلسه مرتبط با نافه و گیسوی خوش‌بوی یار و خون دل خوردن و خون در دل افتادن بود، اشاره می‌کند. به صومعه‌داران می‌گوید، صومعه شما از خون دل من آلوده شد. منظورش این بود که شما برای شناخت به صومعه می‌روید، ولی «شیخ ما گفت که در صومعه همت نبود». من با روش خون دلم، مُهر باطل به راه و روش بی‌همتی و بی‌دردی شما زدم. بر هم زن بود.

و صومعه شما با خون دل من از اعتبار خارج شد. دچار چالش شد. نجسش کردم. خون نجس هست دیگه. الآن یک نفر بخواد بگه یک جایی رو به همت خودم نجس کردم چی باید بگه؟ درسته. باید بگه من با خون دلم کسب و کار بی همتی شما رو آلوده کردم. خیلی مواقع ممکنه این شرایط پیش بیاد. خون دلم توش.

چنین که صومعه آلوده شد ز خون دلم
گرم به باده بشویید حق به دست شماست

 

حافظ چی می‌گفت: من اومدم صومعه، با خون دلم، یعنی با اون روش شناختی شخصی و ابداعی پر ماجرا و پر از سختی و خون دل خوردنم، صومعه شما بی همتان و بی‌دردان رو آلوده کردم.

خون نجس هست. میگه حالا اگر من رو با باده بشویید، حق دارید. میت رو هم غسل میدن. اینجا که خون حافظ یا خون دل حافظ که موضوع این جلسه بود، صومعه رو آلوده کرده، میگه زنده یا مرده من رو با شراب بشویید. شراب هم دوست داشته.

حق داریدش هم ایهام داره. می‌گه: حق به دست شماست. یک معنیش این هست که حق دارید چنین کاری بکنید، معنی ایهام گونه‌اش هم این هست که شما حرف من رو متوجه نیستید، من حق هستم. حق؛ به دست شماست. همون باده‌ای هم که در این بیت به کار می‌بره، برای حافظ یک روش شناخت بود. این غزل با چو بشنوی سخن اهل دل مگو که خطاست
سخن‌شناس نه‌ای جان من خطا اینجاست. شروع میشه.

قابل توجه اون افرادی که معنی شعر حافظ رو به خوبی متوجه نبودند، می‌گفتند ابیات شعر حافظ با هم مرتبط نیست. چه در این غزل، چه در بسیاری غزل‌های دیگه چنین نیست که فرمودند.

اون غزل، اشاره به داستان منصور حلاج داره.

آن غرقه‌ی دریای مواج، حسین بن منصور حلاج. نزد حافظ هم بسیار احترام داشت. و نزد بسیاری دیگر از اهل عرفون، عرفان. اما احترام حافظ به او، و درک حافظ نسبت به حلاج، یا نظر حافظ نسبت به او، روایت حافظ از او، اسپین‌آف حافظ از مصنور حلاج. حتی میشه گفته نوشابه‌ای که حافظ برای منصور حلاج باز کرد. یا احترام و افتخاری که برای او قائل می‌شد. متفاوت و بالاتر از دیگران بود. حلاج رو یا داستان او رو آخر معرفت می‌گذاشت. البته یکی دوتا مونده به آخر.

این یک خلاصه‌ای درباره‌ی اینکه منصور حلاج که بود، چه کرد و چرا کشته شد.

در باب تعبیر خون دل، مرتبط با جهان‌بینی حافظ، خیام بهتر از مولانا اما نه به خوبی حافظ، در یک بیت از یک رباعی، تجربیات عارفانه خود را به مدد تشبیه‌هایی چون خنده جام، اشک و خون‌دل توصیف می‌کند:
آن جام بلورین که ز می خندان است
اشکی است که خون دل درو پنهان است

این چیزی شبیه به نتیجه گرفتن در داستان یا در روش شناخت خون دل هست که حافظ می‌گفت.

خنده جام یا خنده می، در شعر فارسی سابقه داره. این خنده جام با خون دل هم به نوعی مرتبط می‌شود، همانطوری که خیام به این موضوع اشاره کرده بود. خلاصه مطلب این است که شخص یعنی عارفی چون خیام یا حافظ خون دلی می‌خورد. و به مقصود خود می‌رسد. و بعد بر دیگرانی که توان پیمودن این راه و حاصل کردن نتیجه را نداشتند لبخندی که نشان از پیروزی هست می‌زند. و حافظ هم در جای دیگری در ارتباط با به نتیجه رسیدن یا بینایی حاصل کردن و خنده ظفرمندی حاصل از آن می‌گفت:

گر طمع داری از آن جام مرصع می لعل
ای بسا در که به نوک مژه‌ات باید سفت

این تشبیه شاعرانه بود. مروارید رو وقتی از صدف درمیارند، صید می‌کنند. باید سوراخ کنند که از داخلش نخ رد کنند، مثلاً گردنبند بشه. صنعت جواهر و زیورآلات با این خلاصه‌گویی، زمین خورد. برای اینکه بخوان مروارید رو به، رشته کنند، باید اون رو سوراخ می‌کردند.

اشک رو هم به مروارید تشبیه می‌کردند. که سر مژه آمده بود. می‌گفت مرواریدی هست که سوراخ شده. می‌گفت باید با مژه مروارید سوراخ کنی که اگر می‌خواهی از آن جام مرصع که مروارید داره، می لعل بنوشی، معرفت حافظی بدست بیاری، باید با نوک مژه مروارید سوراخ کنی. یا همیشه اشکت، نوک مژه‌ات باشه.

می‌گه اگر می‌خوای به معشوق برسی، اگر طمع داری که از آن جامع مرصع، جام شراب، که اون هم مروارید داره. مرصع یعنی دُر نشان. گوهر نشان. شراب بنوشی، باید اونقدر گریه کنی که اشک وسط مژه بیاد. مثل حالتی که مروارید رو سوراخ می‌کردند.

یعنی باید خیلی تلاش کنی. یا شاید مجبور باشی که خیلی تلاش کنی. بسا هم معنی بسیار میده. هم معنی شاید.

حافظ معتقد بود علی‌رغم مسیر سختی که طی می‌کرد. و خون در دلش می‌افتاد. و جگرش خون می‌شد. و خون می‌خورد. حاضر نبود جای خود را با دیگران عوض کند! او بار همه‌ی این سختی‌ها را تحمل می‌کرد، تا نوری در در باغ نظر، باغ دیده، حدیقه بینش او پدید بیاد. و اگر جلوه‌ای در کار باشه و شناختی حاصل بشه، برای او کار سهل است. و وی آماده است تا هر سختی را تحمل کند.

 

خط ساقي گر از اين گونه زند نقش بر آب
اي بسا رخ كه به خونابه منقش باشد.

می‌فرماید اگر خط ساقی روی آب نقش ببندد، یا معنی صحیح‌تر اینه که اگر آب به معنای روشنی، درخشندگی که مرتبط با چهره هست. جاهای دیگری هم گفته: در آب و رنگ رخسارش چه جان دادیم و خون خون خوردیم…

این خط، با اون درخشندگی چهره، موضوعی هست که در ارتباط با بیاض و سواد، جلسه قبل توضیح دادیم. می‌گه اگر این خط بر چهره معشوق باشه. یا مرتبط با زیبایی‌های معشوق خط چهره ساقی، نقشی بر درخشندگی معشوق بیاندازد، که هم می‌تونه اتفاق مثبت باشه، که البته اتفاق منفی هم می‌تونه باشه. یعنی خط چهره که حکایت از سختی‌های راه داره، خط سیاهی بود. زلف اشاره به سیاهی و سختی بود. روی یا چهره یا بیاض، اشاره به سفیدی و روشنایی بود.

مثل اونجایی که می‌گفت: زلف معشوق بر چهره‌اش افتاده و خسوف شده. یعنی چهره مثل ماه، چهره نورانی معشوق که توی این بیت با آب به درخشندگی اون اشاره کرده. از خط عذار یار، که اینجا گفته خط ساقی، گرفته. مثل ماه که خسوف میشه. اونجا می‌گفت خط عذار یار که بگرفت ماه از او.

می‌گه اگر اینطوری بشه، یعنی چهره معشوق نمایان بشه. در معنای مثبت. یعنی اگر اتفاق خوبی بیافته که انگیزشی باشه و من بخواهم تلاش بسیار کنم. یا از اون طرف اگر خط چهره معشوق بیاد و نفش بر آب بزنه، یعنی آب چهره معشوق رو بپوشاند. یعنی درخشندگی چهره معشوق رو بگیره. خسوف بشه، اونطوری که جای دیگری گفته بود. ای بسا، یعنی بسیاری از افراد حاضرند تا در ازی اون پاداش مثبت، در ازای اون نتیجه، رخ خودشون رو به خون منقش کنند.

خط ساقي گر از اين گونه زند نقش بر آب
اي بسا رخ كه به خونابه منقش باشد.

یعنی تلاش بسیار کنند. یا در معنی منفی، در اتفاقی که منفی باشه، اونها مطابق ادب اون مقام، رخ خودشون رو به خون می‌شویند.

گر چنين چهره گشايد خط زنگاري دوست
من رخ زرد به خونابه منقش دارم

در داستان منصور حلاج هم همین شد. وقتی که دستش رو بریدند، دستش رو کشید به صورتش. گفتند این چه کاری بود کردی؟ گفت الآن از من خون زیادی رفته، زرد رو شدم. شما فکر می‌کنید من ترسیدم که زرد رو شدم. خونم رو بر صورتم کشیدم تا چهره‌ام سرخ بشه. حافظ هم گفت: گر چنين چهره گشايد خط زنگاري دوست
من رخ زرد به خونابه منقش دارم

 الآن با سیلی صورتشون رو سرخ نگه می‌دارند. ایشون با خونش چنین کرد. و حلاج گفت گلگونه‌ی مردان، خون آنهاست. گلگونه همون سرخاب. الآن می‌گن رژگونه.

جای دیگری مرتبط با همین معنی و محتوای این جلسه می‌فرمایند:

گوش من و حلقه گيسوي يار
روي من و خاك در مي فروش

آنكه پامال جفا كرد چو خاك راهم
خاك مي‌بوسم و عذر قدمش مي خواهم

اینجا گفت که ببخشید کف کفشتون با لگد کردن روی کفش من، یا مثلاً با لگدمال کردن وجود من، با لگد کردن روی من کثیف شد. من ازتون معذرت می‌خوام.

بیا خاک پای شما رو بوس کنم، خوب شه. خاک می‌بوسم و عذر قدمش می‌خواهم.

من نه آنم كه ز جور تو بنالم حاشا
بنده معتقد و چاكر دولتخواهم

ابیات بالا مواردی بودند که معنیشان نزدیک به همون فریم‌ورک «خاکروبی» با «مژگان» بود.

می‌گفت برای اینکه به نتیجه برسم، برای اینکه به معشوق برسم، توی خون دلم نشستم. مثل یاقوت احمر که سرخ هست، و داخلش رو تشبیه می‌کرد به خون دل. می‌گفت من هم مثل اون هستم. به این امید که به معشوق برسم. دست به کمر معشوق برسه.

تا بو که دست در کمر او توان زدن
در خون دل نشسته چو یاقوت احمریم.

این موضوع هم مرتبط با روش «خون دل» بود. حالا برخی دنبال این می‌گشتند که بگن چون یاقوت رو در خون دل یک حیوانی قرار می‌دادند تا شفاف بشه، منظور حافظ اشاره به چنین چیزی بوده. این که حداکثر نعناع روی آشش باشه. از یک تعبیری برای بیان منظور و مقصود شخصی سازی شده خودش استفاده می‌کنه. حافظ داره به سختی‌های راه خودش و مرتبط با فریم‌ورک خون دل اشاره‌ای می‌کنه.

و البته شما فکر نکنید که حافظ خیلی مظلوم بود. مظلوم که بود. ولی اینجا عذادار نبود. در تعبیراتش دیدید که چطور مسائل رو مطرح می‌کرد. اینجا هم یه طنزی توی سخنش هست. می‌گه برای اینکه دستم به کمر معشوق برسه، در خون دل نشسته‌ام. مثل یاقوت احمر. برای اون کار، چنین کاری می‌کنند؟ البته تشبیهی هم داره، که او یاقوت کمربند معشوق بشه. ولی دست به کمر رسیدن یا در آغوش کشیدن در شعر حافظ خیلی تکرار شده. اون هم یه فریم‌ورکی داره. یه دسته‌بندی می‌پذیره.

من نظری ندارم می‌خواسته دستش به کمر معشوق برسه که چیکار کنه. ولی دو بیت بعد می‌گه: چون صوفیان به حالت و رقصند مقتدا
ما نیز هم به شعبده دستی برآوریم.

می‌گه اونها می‌رقصند، ما هم برقصیم. دست در کمر رقصیدن با معشوق میشه، شما بگو چی میشه. باله رمانتیک. و تانگو همینجوریه انگار.

کنار؛ هم به معنی پهلو هست. به معنی بغل هم هست. حافظ یک جایی می‌گه: زاین میان، میان به معنی کمر هم هست. می‌فرماید: زاین میان گر بتوان به که کناری گیرند. از این بین، بهتر هست که کناره بگیرند. فاصله بگیرند. یک معنی دیگرش هم اینه که، از این کمر، بهتر هست که به آغوش برسند. ما خوب جمع کردیم گفتم از دست در کمر رسیدن به رقص ختم بشه.

اونجا گفته بود به امید اینکه دستم به کمر معشوقم برسه، از روش «خون دل» دارم وارد می‌شم. در خون دل نشسته چو یاقوت احمریم. جای دیگری همین تعبیر رو با روش «جام می» و از طریق معشوق بهش اشاره داشت. به جای اینکه بگه در خون دل نشستم. می‌گفت همراز عشق و هم نفس جام باده هستم. همراز عشق و هم نفس جام باده شدم.

همراز عشق و هم نفس جام باده‌ایم.

ما بی غمان مست دل از دست داده‌ایم
همراز عشق و هم نفس جام باده‌ایم.

در این معنا که خون دل خوردن، به نتایج حاصل از آن می‌ارزد. و می‌صرفد. می‌گفت این سختی‌ها برای آن شناختی است که نور چشم می‌شود. و با این سختی‌ها و خون در دل افتادن‌ها خوش بود. و حاضر بود که هزینه‌های سنگین بپردازد، تا شناخت حاصل کند. و می‌گفت کسی که می‌خواهد به نتیجه برسد، باید آدم سر سخت و پرتلاش و سخت کوشی باشد.

اهل کام و ناز را در کوی رندی راه نیست
رهروی باید جهان سوزی نه خامی بی‌غمی

در بابِ رهرو بودن و جهان سوزی و خام و بی غم نبودنش [به قول حافظ، به قول مطرب و ساقی] می‌گفت:

من اونقدر پر عشقم، من اونقدر پر دردم، که عاشقای دنیا، نمیرسن به گردم.

در نظر حافظ تفاوت خودش با دیگران، در یک مثال امروزی، شبیه به فاصله‌ای که بین دو محصول وجود داره هست. یکی ممکنه عالی باشه ولی در مقابل محصول رقیب، هیچ باشه. صفر باشه.

بین دو خودروی سوپر اسپرت، ممکنه فاصله‌ی خیلی زیادی وجود داشته باشه. مثلاً یک خودروی سوپر اسپرت، در برابر یک خودرو دیگه از همون نوع، یعنی در مقایسه بین دو خودرو سوپر اسپرت، ممکنه یکی خودرو باشه، دیگری در مقابل اون اولی، مثل دوچرخه باشه.

بین دو تا قهرمان. بین دو تا ابر مرد هم همینطور. این خیلی موضوع مهمی هست. و مورد توجه حافظ هم بوده. توی دیوان حافظ هم هست. مثلاً تو همون مثال، بین دو خودروی سوپر اسپرت، ممکنه فاصله‌ی خیلی زیادی وجود داشته باشه. بین دو تا قهرمان. بین دو تا ابر مرد هم همینطور.

حافظ می‌گفت بایزید بسطامی که اونجور؛ بایزید بسطامی رو که می‌شناسید. از عرفای بزرگ، پیش از حافظ.

حافظ می‌گفت ما رفتیم مسافرت، یعنی رفتیم سفر. حالا برای زیارت یا که به هر هدف دیگه‌ای. می‌گفت برای سوغاتی، دلق اون رو از تنش بیرون آوردیم، دلق بسطامی رو، کندیم، برای عزیزانمون هدیه آوردیم. مثلاً دادیم به بچه که باهاش بازی کنه.

سوی رندان قلندر به ره آورد سفر
دلق بسطامی و سجاده‌ی طامات بریم.

این دعوا یا رقابت آدم‌های بزرگ هست. اختلاف سطح بین دو آدم بزرگ. آدم‌هایی که برخیشون به بزرگی شهره شدند. حافظ هم می‌گفت اونها تردامن هستند، اما کسی نمی‌دونه. کسی نمی‌فهمه. همه فکر می‌کنند چه خبره… آدم‌های عادی باید ببینند ابر مرد خودشون، قهرمانشون کی هست. بعد اون ابر مردشون در برابر شخصی مثل حافظ چی هست. مثل همین مثال بالا.

شرایط زندگی حافظ به نوعی بود که یک ابر مردی بود که دیگرانی که به بزرگی معروف بودند در برابر او هیچ نبودند. هیچ کاره نبودند. اما هواخواه‌های اون افراد، برای حافظ عرض اندام می‌کردند. مثلاً طرف یک کارمند درباری بود. مهندسی بود. متفکری بود که صدتا رئیس داشت، از صد نفر از ارباب بی مروت و بی هنر دهر به شکل مستقیم و غیرمستقیم و اعتبار فروشی و اعتبارخری بالا می‌رفت. بعد میومد به حافظ می‌گفت من از تو برترم. شاید به همین جهت بود که سکوت می‌کرد. و نتیجه کارش رو در اشعارش، به شیوه‌ای که در حافظ‌پجوهی برای شما شرح می‌دیم، ذخیره می‌کرد. شما هم مراقب باشید اگر خودتون ابرمرد یا ابر زن نیستید، ببینید دارید هواخواهی کی رو می‌کنید.

 

اون آهنگی هم که گذاشتی موودش شاد بود. باید رمانتیک می‌ذاشتی که، به‌کاراونها می‌اومد.

سوی رندان قلندر به ره آورد سفر
دلق بسطامی و سجاده‌ی طامات بریم.

سفرش هم سفر روحانی بوده. سفر معرفتی بوده. می‌گه بایزید که اونجور، بایزید که اون بود، در این حد بود که ما دلقش رو دربیاریم برای سوغاتی ببریم.

ولی از اون طرف برای منصور حلاج چه عزتی، چه احترامی قائل بود. در مورد بایزید که احوالاتش رو می‌تونید در تذکره‌الاولیا بخونید. یکی از مواردش این بود که به یکی از شاگردا، به یکی از دانشجوها یا به یکی از مریدان؛ هر روز می‌گفت اسمت چی بود؟ بعد بیست سال طرف گفت: بیست سال هست که هر روز من رو می‌بینی. و هر روز هم اسم منو می‌پرسی. گرفتی ما رو؟ بایزید هم که یک صوفی پرمدعا، اونطور که گفتند، در نظر حافظ بود، گفت چون نام او در یاد من است، همه نام‌ها از یاد من رفته.

یاد می‌گیرم، اما فراموش می‌کنم. این رو واقعاً گفت. نام تو یاد می‌گیرم و باز فراموش می‌کنم. ولی خوب اون موقع آخر این اتفاقات آهنگ پخش نمی‌شد.

یه جورایی هم به نظر می‌رسه کرامات از آن اون مریدی بود که بیست سال سوال اون بزرگوار رو جواب می‌داد. و بیست سال اسمش رو می‌گفت.

یه بار دیگه هم بایزید مرید پیر دیگری بود. یا در خدمت پیری بود. بهش گفتند اون کتاب رو از طاقچه بیار. گفت کدوم طاقچه؟ اون استاد یا اون پیر گفت تو این همه وقته که اینجا میری، میای، طاقچه رو ندیدی؟ گفت من با طاقچه چیکار دارم؟ اومده بودم خودتون رو ببینم. بزرگوار کلاً گردن نمی‌گرفت.

شنیدید یه پسری رفته بود به خواهر دوستش متلک انداخته بود. رفیقش گفته بود تو اومدی خونه ما نون و نمک ما رو خوردی، حالا حیوون هستی به دختر مردم متلک پرت می‌کنی، در حق خواهر رفیقت این کار رو نمی‌کردی. گفت ببخشید، من اومده بودم خونه‌تون ولی خواهرت رو ندیده بودم. یعنی خواهرت رو نگاه نکرده بودم که بشناسم. یعنی اون آقا هم مثل بایزید توی خونه مردم چشم پاک بود.

به هر شکل حافظ می‌گفت بهتر هست که آدم عمرش رو در این راه و در این کار، صرف کنه. صرفه در این کاره.

چون عمر تبه کردم چندانکه نگه کردم
در کنج خراباتی افتاده خراب اولی

و چون همه شناخت‌ها به راحتی حاصل نمی‌شد؛ در انتظار بوی گیسوی مشکین معشوق کارش به تعبیر خودش به دیوانگی هم می‌رسید.

عقل دیوانه شد آن سلسله مشکین کو؟
دل ز ما گوشه گرفت ابرو دلدار کجاست

دقت دارید که موضوع صحبت درباره سختی‌های راه مرتبط با سُنبل گیسوی یار و نافه‌ی خوش حاصل از آن هست. که ما گفتیم حافظ یک نگاه بیولوژیکی و زیست‌شناسی به مساله داشت. اینجا هم می‌گوید: عقل دیوان شد آن سلسله‌ی مشکین کو؟

آن سلسله مُشکین که مشکین هم بود. حالا داریم همون بحث رو ادامه می‌دیم که مربوط به سیاهی زلف هست، و در جلسه دوم معنی شراب در شعر حافظ گفتیم سیاهی زلف یا سواد زلف اشاره به سختی‌های راه داره. برخلاف سفیدی روی یا بیاض روی معشوق، که در قرآن هم، ظاهرا مراد از بياض وجه شادى و از سواد آن، اندوه است.

حافظ از تعبیر زلف، به سختی‌ها اشاره می‌کنه. ولی سختی‌هایی که نتایج روشنی به دنبال دارند.

این سختی‌ها تا آنجا پیش می‌رود که حافظ می‌خواست از این مسیر، که «جان زنده دلان ســــوخـت در بیابنش» بیرون بیاد. اما در صورتیکه معشوق او، یعنی معشوق حافظ، آن خالی که نورچشم می‌شود، گفتیم خال مدار نور هست.

 

اگر معشوق آن خال را زیر خم زلف خود بنهد، مرغ خرد هم به دام او می‌افتد. با اینکه کار عقل، چنین چیزی نیست. اما مرغ خرد، مرغ خرد حافظی، سودها می‌بیند که این تجارت می‌کند. و گرچه معشوق آسان دل می‌برد، اما عاشق به سختی جان می‌برد.

با این حال حافظ می‌گوید او را در جهان از این بهتر هیچ رسمی و راهی نیست:

ور چنین زیر خم زلف نهد دانه خال
ای بسا مرغ خرد را که به دام اندازد

می‌گه اگر اون نور، از خال معشوق، در زیر آن خم زلف باشه، مرغ خرد هم به دنبال آن خال، به دنبال آن منبع نور، به دام آن زلف می‌افتد. یعنی به دنبال دانه، در دام زلف گرفتار می‌شود.

ور چنین زیر خم زلف نهد دانه خال
ای بسا مرغ خرد را که به دام اندازد

جای دیگری همین رو از اول به آخر گفته. در بیت قبل گفت، خم زلف و دانه‌ی خالی هست، که مرغ خرد به دام می‌افتد. اینجا خیلی سر راست می‌گوید: زلف او دام است. خال معشوق هم دانه است. که مدار نور بود. و نور چشم می‌شد. من هم به دنبال آن دانه، یا به امید رسیدن به اون دانه، در دام معشوق افتادم.

زلف او دام است و خالش دانه آن دام و من
بر امید دانه‌ای افتاده‌ام در دام دوست

می‌گوید اون مدار نور، اون خال سرسبز، سبزی هم در شعر حافظ ویتامین داره برای روح، اونجاهایی که به سرسبزی و چمن اشاره می‌کنه، سخن همون عیش و عشرتی هست که در شناخت وجود داره. می‌گه اون خوبه، خوش دانه‌ی عیشی است ولی، بر کنار چمنش وه که چه دامی داری. یعنی زلف معشوق هم اونجا هست، که زلف، دام هست.

خال سرسبز تو خوش دانه عیشیست ولی
برکنار چمنش وه که چه دامی داری.

حالا یا اول نوری رو می‌بینه، یا نوری رو دیده که به دنبالش رفته. و در دام افتاده. یا به هوای نوری، به هوای دانه‌ای داره، سختی‌های راه رو که با زلف و سیاهی یا سواد به اونها اشاره می‌کنه، تحمل می‌کنه. مطابق موضوع این نوبت. به اون دام افتاده.

همان خال چهره‌ای که نور مردمک دیده می‌شود. حالا واقعاً چهره معشوقش خال داشته یا نه، از این ابیات مشخص نمی‌شه.

و حافظ برای زدن نقش خال معشوق از مردمک دیده که عزیز است مُرکب ساخته است:

نقطه خال تو بر لوح بصر نتوان زد
مگر از مردمک دیده مدادی طلبیم.

اینها مرتبط با سختی راهی بود که از آن به خون دل خوردن و خون در دل افتادن هم یاد می‌کرد. که در نهایت مرتبط با نافه پروراندن می‌شد.

حافظ با معشوقش شوخی هم داشته، ولی شوخی دوطرفه است. او به معشوقش می‌گوید من از زلف معشوق یا از طره تابدار معشوق، طره به معنای موی پیشانی هست، گله کردم. شما الآن می‌دونید که گله حافظ از زلف معشوق چه بوده، اما معشوق به او پاسخ می‌دهد که اختیار این سیاه ِ کج، یعنی اختیار این زلفِ بر پیشانی، از دست او خارج است.

دی گله‌ای ز طره‌اش کردم و از سر فسوس
گفت که این سیاه کج گوش به من نمی‌کند

سیاه به معنی برده و غلام هم بوده. و کج معنی نافرمان هم می‌ده. به معنی انحراف اخلاقی هم هست. امروز می‌گیم کج نرو. منظور از کج، جهت جغرافیایی نیست. یعنی منحرف نشو. در مسیر انحرافات یا انحرافات اخلاقی نرو. در مسیر جفتک‌پرانی و انحرافات و انحطاطات و وحشی‌گری‌های علمی، فرهنگی، هنری نرو.

 دی گله‌ای ز طره‌اش کردم و از سر فسوس
گفت که این سیاه کج گوش به من نمی‌کند.

حافظ در مشکلی افتاده بود، گله از زلف معشوق داشت، معشوق هم می‌گفت کاری از دست من برنمیاد. ما همه تلاشمون رو کردیم. شما فقط می‌تونی دعا کنی. حافظ وظیفه تو دعا گفتن است و بس.

جای دیگری به معشوق می‌گوید:

زلفت هزار دل به یکی تاره مو ببست.

شما ببین اونجا چه خبره. یعنی هزار جان گرامی و دل هزار عاشق، خون دل هزار عاشق، به یک تار موی معشوق بسته است. جلسه قبل از قول حافظ نقل کردیم: کس نیست که افتاده آن زلف دو تا نیست. یعنی دل‌های همه، اونجا جا میشه.

روز اول که سر زلف تو دیدم گفتم
که پریشانی این سلسله را آخر نیست

جلسه قبل مشابه این بیت رو خواندیم: این راه را نهایت صورت کجا توان بست
کش صدهزار منزل بیش است در بدایت

می‌گفت این راه کی قرار هست تموم بشه که در اولین قدمش، در ابتدای کار، صد هزار منزل داره. کش صدهزار منزل. منزل هم به جای فرود اومدن گفته می‌شد. به فاصله یا مسافت بین دو اتراقگاه یا دو اتراق می‌گفتند. می‌گفت همون ابتدای راهش، در بدایت، بیش از صدهزار ایستگاه داره. اینجا هم می‌گفت سر زلف تو رو که دیدم، گفتم این رشته، این سلسله، پایانی نداره یا عاشقانش پایانی نخواهند داشت. یا پایانی برای پریشانی عاشقانش نیست.

 

گفتی که حافظا دل سرگشته‌ات کجاست
در حلقه‌های آن خم گیسو نهاده‌ایم

 

شما الآن ارتباط بین دل و خم گیسو رو در اینجا می‌دونید. این ملازمه‌ای که برقرار کرده، در خون دل و بوی گیسو یا قرارگیری دل سرگشته حافظ در خم گیسوی یار با توجه به موضوع این جلسه مشخص هست. بیش از اونچه در تشبیهات قبلی در این موضوع توضیح داده بودند.

 

جای دیگری می‌گوید. دل من، یعنی دل خون شده‌ی حافظ، بر سر زلف معشوق هست. بعد به پیام‌رسان، یعنی به پیک، به باد صبا می‌گوید به ایشون سلام برسونید، بعد از ادای خدمت و عرض دعا بگو، لطف کنند، یعنی دستور نمی‌ده، حافظ تقاضا می‌کنه، خواهش می‌کنه که معشوق عزیز، دل حافظ رو سر اون زلف نگه داره.

صبا بر آن سر زلف ار دل مرا بینی
ز روی لطف بگویش که جا نگه دارد

در بیت بعد می‌گوید وقتی به او گفتم دل من رو نگه دار، گفت: از دست من چه کاری برمیاد؟ ما چیکاره‌ایم؟ خدا حفظش کنه. خدا نگهش داره. مثل الآن که می‌گن: ما رو ببخش، طرف می‌گه: خدا ببخشه.

چو گفتمش که دلم را نگاه دار چه گفت
ز دست بنده چه خیزد خدا نگه دارد

ارتباط بین زلف در بیت بالا و قرار گرفتن دل حافظ بر آن سر زلف رو شما الآن می‌دونید به چه شکلی هست.

جای دیگری به باد صبا می‌گوید خاک کوی معشوق من رو بیار که من بوی خون دل ریشم رو، ریش یعنی زخمی، از خاک کوی یار می‌شنوم.

ز کوی یار بیار ای نسیم صبح غباری
که بوی خون دل ریش از آن تراب شنیدم

 

خاک کوی معشوق برای چشم معشوق نوربخشی هم داشت. اینجا می‌گه اون بو باید به مشامم برسه تا من بتونم شناخت حاصل کنم.

همه این موارد مثال‌ها و اشاراتی هستند که در دنیای حافظ به چه شکلی شناخت حاصل می‌شده. او این راه و روش خودش رو متناسب با علم زمانه خودش، با یک موضوع تجربی، با یک ما به ازای بیرونی، با یک خروجی عملی در درون و در وجود خودش و در نهایت با یک نتیجه‌گیری کاربردی تطبیق می‌داد. راه و روش خودش رو می‌گفت. بعد می‌گفت علم از تو در حمایت. روش تحقیقش اینطور بود. روش آزمونش چنین بود. اتفاقات دنیای بیرون رو با تئوری‌های زمانه خودش، بررسی و آزمون می‌کرد. و تطبیق می‌داد.

کلاً عرفونش هم عملی بود. اما این ارتباط بین دنیای درونی و تجربیات بیرونی و دانش در دسترس در اون زمان، برای او شبیه به تحقق استانداردهای کیفی و تضمین کیفیت بود. QA میگن به این موضوع.

نزد حافظ یا در زندگی او همیشه اینطور نبوده که شراب یا معشوق به سادگی و با خوشی نور چشمش بشن، گاهی یا بیشتر مواقع راه بسیار سختی را می‌پیمود، تا به آنچه در طلبش بود، برسد. وقتیکه در این راه تحمل شرایط برایش دشوار بود می‌گفت: کمی صبر کن، کمی استراحت کن.

 

بر این باور بود که غبار راه مسیر دشوار منزل لیلی را که از اغیار یا به هزار شکل دیگر پدید می‌آید را، می‌بایست نشاند. باید صبر کرد. و مانع و سنگی که بر سر راه او قرار می‌گرفت را کنار زد، تا بعد بتوان نظر کرد. و به مسیر خود ادامه داد:

جمال یار ندارد نقاب و پرده ولی
«غبار ره بنشان» تا نظر توانی کرد.

حافظ در رسیدن به معشوق، و در کار عشق یک آدم تندرو بود. البته تندرو بودن تواناییش بود. اشکالش نبود. حالا در اینجا سرعتش رو کم می‌کرد. می‌گذاشت روی سرعت 6.0. از روی عدد 15، 18، بلکه 36 یا حتی بیشتر از اون، می‌آورد روی پیاده‌روی یا روی حالت نرم دویدن. اینهایی که گفتیم اعداد روی تردمیل بود.

و می‌گفت تو بر همین طریقت باش. می‌گفت به خاطر یک سختی بزرگ، به خاطر یک سنگ بزرگ، راهت رو عوض نکن. و به کار خودت ادامه بده که بالاخره روزِ سختی سپری خواهد شد. این توصیه مشاوره‌ای-مشورتی، روانشناسی و انگیزشی می‌تونه باشه.

«غبار غم برود» حال خوش شود حافظ
تو آب دیده از این رهگذر دریغ مدار.

ولی با این حال کار او به جاهای باریک هم کشیده بود:

مباد کآتش محرومی آب ما ببرد

و بیشتر مشکل او بر سر مسائل مالی و گذران زندگی بود. حافظ کلاً یک مشکل داشت، اون هم مشکل مالی بود. تازه مشکلش، به داشتنِ امنیت مالی، نه رفاه و عیش گره می‌خورد. پول یا رفاه که برای حافظ اولویت نبود. خودش بلد بود عیشش رو بسازه.

در جایی وقتی قرار هست یک پولی یا زری به او بدهند می‌گوید «از بهر معیشت مکن اندیشه باطل». فقط گیر همون بود.

جای دیگری شعرش را برای معشوق می‌نویسد و انگار که قرار هست به دست وزیر یا پادشاهی برسه، یعنی به نام او امضا زده. می‌گوید:

دانی مراد حافظ از این درد و غصه چیست
از تو کرشمه‌ای و ز خسرو عنایتی

 

البته می‌شود گفت، نام آن وزیر یا پادشاه «خسرو عنایتی» بوده!

پیش اومده که اینجوری هم تفسیر می‌کردند. یا مثلاً داستانی ساختند. گاهی رسم و رسومات تاریخی جعل کردند. موارد اینچنینی بوده حالا نه در این مورد، ولی مقالاتی هم هست که نوشته‌اند که برای چه کلمات و چه تعبیراتی، چه نتیجه‌گیری‌هایی کرده‌اند. و ز خسرو، عنایتی. یعنی مشکلش پول بوده. دنبال پول بوده. خسرو، عنایتی کنه. اسم پادشاه خسرو بوده. البته این میشه شرح حافظ از نوک بینی.

به جز مشکل مالی، شاید یک مشکل دیگری که می‌تونست سر راه حافظ قرار بگیره، داغ عزیز بوده. که از دست او، و از کنترل او خارج بود. این مساله یعنی از دست دادن عزیزان، حتی فراتر از سبک زندگی هست. یعنی در کنترل و اختیار هیچکس نیست. اگرنه سبکِ زندگیِ حافظ خیلی عالی بود. سبک زندگی بسیار حرفه‌ای داشت. سبک زندگی‌ای که حرفه‌ای‌ها وبسیار حرفه‌ای‌ها هم ندارند.

و خودش هم آگاه بود نسبت به اونچه بهش عمل می‌کرد. از بی‌اطلاعی؛ و همینجوری، یعنی با بی‌خبری، زندگی نمی‌کرد. حواسش به نوع عملکردش و انتخاب‌هاش بود.

می‌دونست که این سبک زندگی، بهترین روش برای سپری کردن عمر هست. کزاین بهم به جهان رسم و راهی نیست.

چرا ز کوی خرابات روی برتابم
کز این بهم به جهان هیچ رسم و راهی نیست

در چند بیت بعد در همین غزل، که می‌گفت بهترین روش زندگی در جهان، همینی که هست. یعنی همینی هست که حافظ انجام می‌ده. کز این بهم به جهان هیچ رسمی و راهی نیست، توضیح می‌داد که: چنین که از همه سو دام راه می‌بینم

به از حمایت زلفش مرا پناهی نیست. همین زلفی که با خون دل مرتبط بود. این غزل، یعنی غزل شماره 76، که با جز آستان توام در جهان پناهی نیست

سر مرا به جز این در حواله گاهی نیست

 

کلاً در همین مطلب صحبت می‌کنه. و این هم نیاز به پیشنهاد کردن نداره، که بهتر هست شماره این غزل‌ها رو بنویسید و بعداً بهشون رجوع کنید. با این نگاه جدید، غزل‌ها رو بخونید. در مواردیکه مطالب برای شما جدید هست.

 

این هم مرتبط با همون سوژه‌ی عدم انسجام معنایی در غزل‌ها می‌شود، که یک نظریه غلط ارائه شده توسط حافظ‌شناسان و مفسران هست. یعنی برخلاف نظر بسیاری از آنها، ابیات غزلیات حافظ با یکدیگر مرتبط هستند.

یک داستانی هست میگن: یه روز شاه شجاع، یکی از پادشاهان زمان حافظ، به زبان اعتراض، به خواجه حافظ شیرازی گفت: ابیات هیچ یک از غزلیات شما از مطلع تا مقطع، بر یک منوال واقع نشده. مطلع یعنی اولین بیت غزل یا قصیده. مقطع یعنی آخرین بیت غزل یا قصیده. گفت از اول تا آخر غزل‌ها و قصیده‌هات با هم هم‌خوانی ندارند. بلکه از هر غزلی سه چهار بیت در تعریف شرابست و دو سه بیت در تصوف و یک دو بیت در صفت محبوب.

و این تغییر و جابجایی در یک غزل خلاف طریقه‌ی رسایی و فصیح بودن کلام و آوردن کلام مطابق اقتضای مقام و نامناسب برای حال مخاطب هست. خواجه گفت: آن‌چه بر زبان مبارک می‌گذرد عین صدق و محض ثواب‌ است؛ مع ذالک شعر حافظ در اطراف آفاق اشتهار تمام یافته. و مورد پسند همه هست.

بهش گفتند ابیات شعرت به هم پنالتی می‌زنه. ایشون هم در جواب فرمود: شما خوبی و بقیه شعرای شیراز. ولی شعر من همه‌جا trend میشه. ولی در مورد شعرای دیگه، در خارج از شیراز؛ بدون بودجه تبلیغاتی، بدون تریبون‌های رسمی، بدون تریبون‌های دارای منافع، کسی شعر شعرای دیگه رو نمی‌خونه. خود حافظ در اشعارش آورده:

حافظ حدیث سحرفریب خوشت رسید
تا حد مصر و چین و به اطراف روم و ری

عراق و فارس گرفتی به شعر خوش حافظ
بیا که نوبت بغداد و وقت تبریز است

 

اون موقع که مثل الآن نبود که محتوا روی اینترنت بچرخه. اشعار رو دست به دست می‌کردند و تا این طرف، اون طرف می‌بردند.

حافظ گفت: فرمایش شما صحیح است. ولی شعر من در همه دنیا مشهور شده. در حالیکه نظم حریفان دیگر پای از دروازه شیراز بیرون نمی‌نهد. حالا یک عده‌ای هم همانطور که آن زمان معنی شعر حافظ رو متوجه نمی‌شدند، الآن هم به تقلید از همون شیوه همون حرف‌ها رو می‌زنند که گویند شاه شجاع به حافظ گفته بود.

البته شاید نبوغ خودشون باشه، کاپی نکرده باشند، ارتباطی بین ابیات مختلف در غزل‌های حافظ پیدا نمی‌کنند. و نزد آنها، ابیات با هم هم‌خوانی ندارند.

این یکی از مشکلات حافظ بود. اینکه ابیات همخوانی نداشتند مشکل نبود. اصلاً چنین چیزی نبود. مشکلش این بود که از اون زمان تا همین الآن کسی متوجه سخن او نمی‌شد. همین داستان نافه رو کسی مکانیزم و منظور حافظ رو نمی‌دونست. چون چنین کلیشه‌ای در شعر فارسی به این شکل وجود نداشت که بقیه بخوان از اون اطلاع داشته باشند. این موضوع نافه و خون دل و مرتبط با بوی زلف یار ساخته و پرداخته‌ی حافظ هست.

برخی دیگه از شعرا بودند می‌گفتند ما به عنوان کسی که مطالب غیرمرتبط رو به نظم درآوردیم، مایه هیبت و حرمت و خیلی شیک و استثنایی هستم. یعنی خیلی خفنیم. برخی از شعرا اینطوری بودند، چون به نظم می‌گفتند، می‌شد شعر. الآن هم، چون درک عمیق و کافی از شعر وجود نداره، همون افراد رو می‌پرستند. توی زمانه ما هم همینطوری هست. فقط بیشتر به نثر می‌گن. البته شعر هم زیاد می‌گن.

اما در مورد حافظ، در زمانه‌ی خودش هم، در این موضوع یعنی خون دل، یا در موضوع شراب یا در بسیاری موارد دیگر، سخن او رو متوجه نمی‌شدند، چون از کلیشه‌های کلی و تعبیرات پوچ شاعرانه استفاده نمی‌کرد.

در یک موضوع دیگه‌ای هست که حافظ شاید یه حرف رو صد بار زده باشه. اما او شاید بیش از صدبار هم اون مطلب رو مستقیم و غیرمستقیم گفته باشه. اون موقع که مشخص هست نفهمیدند. توی یکی از کتاب‌های شرح حافظ هم کلی بحث کرده بودند که انکارش کنند. که معنیش رو نفهمند.

 

خود بزرگوار؛ تصورش این بود که آیندگان معنی شعرش رو متوجه می‌شن. نمی‌دونست وضعیت الآن از یک طرف چجوریه، شارحین کیا خواهند بود. مفسرین چگونه خواهند بود. از طرف دیگه هم نمی‌دونست دیوان اشعارش رو می‌دن دست برخی، نمی‌تونند از رو بخونند. در مورد آینده پیش‌بینی او خطا بود، یا هنوز اون آینده‌ای که حافظ از اون صحبت می‌کرد، نرسیده.

 

اصلاً از اون زمان تا به حال، کسی از جهان‌بینی و طرز فکر و دنیای حافظ اطلاعی نداشت. اون بزرگوار هم شرایط زمانه رو پذیرفته بود. می‌دید نمی‌تونه کاری کنه، با همون فرمون پیش می‌رفت. کار خودش رو می‌کرد. می‌گفت آیندگان خواهند فهمید. عزیزمون نمی‌دونست که بسیاری از آیندگان هم، از نظر درک، مثل مردم زمانه خودش خواهند بود. یا حداکثر در حد حافظ ِجان، حافظ ِ عشق و مواردی از این دست، پیش خواهند رفت.

یکی دیگه از نکات نزدیک با همین مطلبی که آورده شد، یعنی عدم ارتباط معنایی ابیات، که سخن غلطی هست، ترتیب ابیات هست. فرمودند که؛ هیچ اهمیتی نداره. یعنی اینکه جای ابیات کجا باشه، دارای اهمیت چندانی نیست. چون معنی اشعار رو متوجه نمی‌شدند. و ارتباط بین ابیات رو. در صورتیکه ترتیب سروده شدن ابیات یا مرتب کردن اونها هم نیاز به درک معنی اشعار حافظ داره.

ترتیب ابیات در غزلیات حافظ دارای اهمیت هست. “محتمل است باحتمال قوی بلکه من شکی در این باب ندارم” وقتی شما ارتباط بین ابیات رو متوجه بشی، تاثیر ترتیب ابیات رو هم می‌تونید درک کنید.

یکی از شعارها به اصطلاح برای کسب اعتبار در حافظ‌پژوهان، به ویژه در تصحیح نسخه‌ها، که در اونجا هم این دو مورد یعنی ارتباط ابیات و ترتیب قرارگیری ابیات کاربرد داره، اشاره به این موضوع هست که ما امانتداری می‌کنیم، سلیقه رو دخالت نمی‌دیم. کدوم سلیقه؟ منظور از سلیقه دل بخواه و دل بخواهی انتخاب کردن هست؟

یا تدبیر، تیزفهمی، درایت، زیرکی، توان درک و داشتن علم و ذوق برای انتخاب یا ترجیح و پسند یک چیز بر اساس رسم، طبیعت و سرشت اون موضوع. یا منظور از سلیقه همینجوری دل بخواهی انتخاب کردنه؟

همینجوری کیلویی، سلیقه من اینه، چون اعتماد به نفسم بالاست. یه عده باورشون شده. من هم در قالب یک فیدبک باورم شده که هیچ معیاری نیست.

به این عزیزان می‌گن: بی سلیقه. کج سلیقه. و به این شیوه می‌گن: بی‌سلیقگی، کج سلیقگی.

در صورتیکه قبلتر هم گفتیم، باید یک سری Test caseهای مناسب داشته باشیم، تا بدونیم حافظ کی بوده، چی گفته، چه کرده، چه منظوری داشته.

تست کیس به نوشتن الگوها و روش‌های برای امتحان کردن بخش‌های مختلف یک برنامه یا یک پروژه گفته می‌شه. مثل همین «خون دل» در شعر حافظ که به ما کمک می‌کنه تا معانی و تفسیرهای خودمون رو آزمون کنیم. مثل «نور چشم» که کمک می‌کرد، برای اشعار حافظ معنی صحیحی پیدا کنیم. سلیقه معنا نداره که عده‌ای خیلی جدی و از جانب امانتداری مطرح می‌کند. بعضی افراد کم سواد همینجوری در گذشته نسخه‌های خطی حافظ رو می‌نوشتند. طرف موقع رونویسی نمی‌دونست معنی یک کلمه چی هست، تست کیس هم نداشت، برمی‌داشت هر چی خودش می‌خواست می‌نوشت. این از علائم کم سوادی هست که نگرش شخص اینطور باشه. سلیقه رو دخالت می‌داد. یا اگر هم سلیقه رو دخالت نمی‌داد، و در درک یک کلمه دچار مشکل بود، باز هم از کم سوادی بود که معنی رو متوجه نمی‌شد و همونی رو می‌نوشت که نفر قبلی نوشته بود. ممکن بود همونی که فکر می‌کرد درست داره می‌نویسه رو هم اشتباه بنویسه. اشتباه برداشت کرده باشه. و به شکل خنثی اشتباه نوشته باشه.

 

اگر کسی حافظ رو دست کم با دانشی که خودش برای سرودن اشعارش به کار می‌گرفت نمی‌شناسَد؛ اون حافظ یا اون ابیات ممکن هست خیلی با حافظ شیرازی فاصله داشته باشه.

بحث فاصله شد. موضوع این جلسه که خون دل و نافه مراد و گیسوی معشوق هم هست؛ حافظ جای دیگری در توضیح سختی‌های راه خودش، در توضیح خون دل خوردنش، در توضیح دور بودن راهش برای رسیدن به معشوق، به نحو دیگری این موضوع را شرح می‌دهد:

آن نافه مراد که می‌خواستم ز بخت
در چین زلف آن بت مشکین کلاله بود

 

چین که راه خیلی دور بوده! و حافظ هم می‌گوید آنچه او می‌خواسته در پیچ و تاب گیسوی معشوقش بوده. که به سادگی در دسترس او قرار نمی‌گرفته. و اون هم راه دور از دسترس حافظ بوده. البته چین زلف معشوق نزدیکتر از کشور چین هست. و اشاره‌ای به همین موضوع هم داره. حالا با توضیحات پیرامون سیاهی زلف و اندوه حافظ، و بوی خوش نافه، که حافظ آنرا در یک دستگاه شناختی شخصی، مرتبط با زلف سیاه بیان می‌کند. و اشاره به راه دور یعنی «چین» می‌کنه.

جای دیگری می‌گوید:

در چین طره تو دل بی حفاظ من
هرگز نگفت مسکن مالوف یاد باد

 

اینجا می‌گه، با اینکه من در این راه همیشه با سختی، در این راه دور قدم می‌زدم، اما هیچ موقع نگفتم این چه کاری بود ما کردیم، داشتیم زندگیمون رو می‌کردیم. من از این راهی که اومدم، از این انتخابی که کردم، راضی هستم.

در چین طره تو دل بی حفاظ من
هرگز نگفت مسکن مالوف یاد باد

 

موضوع صحبت ما زلف بود. جای دیگری می‌گوید:

شد رهزن سلامت زلف تو واین عجب نیست
گر راهزن تو باشی صد کاروان توان زد.

 

این رو باید در یک اپیزود به نام «حافظ و خفت‌گیری» مطرح کنیم. واقعاً چنین موضوعی در شعر حافظ هست. معشوق غارتگری داشته.

نباید همیشه زلف رو به معنای سیاهی و سختی یا فرضاً ناکامی برداشت کرد. در یک تعریف عامیانه مثل اینکه یک نفر برای رسیدن به هدف خاصی، سختی‌های بسیاری رو بپذیره. و هرچقدر هدف عالی باشه، سختی‌های راه هم بیشتر خواهد بود. حالا از آنجا که کار حافظ، کار عشق بوده، آن هم عشقی که نه مثل خودش عاشقی در جهان بوده؛ و نه مثل معشوقش، معشوقی در جهان وجود داشته.

این طلایی محض، اون هم طلایی محض. چقدر هم به هم می‌اومدند. به همین خاطر راه خودش رو، راهی بسیار سخت و همانطور که خودش تعبیر می‌کرد، شرایط رو در قالب راهی دور توصیف می‌کنه. و سختی راه و درازی مسیر را با چین زلف بیان می‌کرد. آن نافه مراد که می‌خواستم ز بخت

در «چین» زلف آن بت مشکین کلاله بود.

 

 

یعنی برای رسیدن و دستیابی به آسایش با همین تعبیر زلف، که به سختی و سیاهی اشاره داره. و چین که اشاره به دوری و پر زحمت بودن مسیر هست. جای دیگری هم می‌گوید: به چین زلف تو ماچین و هند داده خراج. یعنی چین که سرزمینی مشک خیز هم داره، به چین زلف تو خراج میده. مالیات میده.

 

البته چین زلف معشوق، اگرچه راه سخت و بسیار دوری می‌نمود، اما برای حافظ امری خوش‌آیند و راهی مطلوب بود.

 

تا دل هرزه گرد من رفت به چین زلف او

زان سفر دراز خود عزم وطن نمی‌کند

 

و در بعضی موارد نیز از خود، اظهار رضایت می‌کند. و می‌گوید با توجه به این معیار یا این محک که با جُور تو، از سر کوی تو، به واسطه طلبی که داشتم، طلبکار نبوده. در طلب معشوق بوده. اون طرفی طلبکار نبوده. یعنی حق آنچنانی برای خودش نمی‌دیده. به این معنا طلبکار نبوده. طلبگار نبوده. ولی اینطرفی طلبکار بوده. در طلب معشوق بود.

می‌گه از اونجایی که من در ازای طلبی که داشتم، یعنی به واسطه‌ی تقاضا و تمنایی که داشتم؛ به جور، از سر کوی تو برنخاستم، در این آزمون قبول شدم. و راهم رو درست رفتم. این آزمون‌پذیری حافظ بود.
از ثبات خودم اين نكته خوش آمد كه به جور
در سر كوي تو از پاي طلب ننشستم

بوسه بر درج عقيق تو حلال است مرا
كه به افسوس و جفا مهر وفا نشكستم

 

و می‌گفت عاشق می‌بایست در این راه، تا جایی که جان دارد، ادامه دهد:

گر جان به تن ببيني مشغول كار او شو….

این موارد نزدیک به همین خون دل و خون دل خوردن و خون در دل افتادن در راه رسیدن به معشوق هست. و این روش حافظ خلاف روش‌های امروزی هست. الآن می‌گن یه ذره استراحت بده، دوباره شروع کن. برنامه‌ی چربی‌سوزی تردمیل هم، الگوش اینطوری هست که شما سخت تلاش می‌کنید، سرعت تند، بعد کاهش سرعت برای شروع دوباره. تصویر این برنامه ورزشی هم روی برخی تردمیل‌ها، شبیه یه موج مربعی هست که پالس مثبت و منفیش برابر نیست.

یه مقدار زیادی تند دویدن، یه مقدار کمی نفس گرفتن. او هم به استراحت دادن اشاره داشت، جلسه قبل هم به این موضوع اشاره کردیم. جای دیگری مرتبط با همین زلف که موضوع این نوبت هست درباره خودش می‌گفت:

حافظ که سر زلف بتان دستکشش بود
بس طرفه حریفی است کش اکنون به سر افتاد

یعنی دستش به زلف معشوق، موضوع این نوبت، رسیده بود، ولی حالا با سر به زمین افتاد.

و می‌فرمود در عشق، پایداری در این راه تا پای مرگ رواست.

مگر به تيغ اجل خيمه بركنم ور ني
رميدن از در دولت نه رسم و راه من است

و می‌گفت من فقط زمانی از عشق تو خسته می‌شوم، که در راه تو کشته شوم.

شور شراب عشق تو آن نفسم رود ز سر
كاين سر پرهوس شود خاک در سرای تو

گر نثار قدم آن یار گرامی نکنم
گوهر جان به چه کار دگرم باز آید؟

 

لعل سیراب به خون تشنه لب یار من است
وز پی دیدن او دادن جان کار من است

 

و ما گفتیم که شراب از نظر حافظ نور چشم می‌شود. و باعث می‌شود او حقایق را به گونه‌ای دیگر ببیند. و به واسطه نور شراب (مطابق طبیعیات پیشینیان) بینایی حاصل کند. و شراب نور چشمش شود. و به بیانی بصیرت حاصل کند. و معشوق و وقت سحر هم همینطور بودند. در اینجا گفتیم خون دل هم در مکانیزم خود، تقریباً همین گونه است. و بوی گیسوی معشوق را برای او می‌آورد. و او بصیرت حاصل می‌کند. حافظ می‌گفت این معامله می‌ارزه. می‌صرفه که چنین چیزی رو بدی، یعنی جان بدی، که به معشوق برسی.

 

بهای وصل تو گر جان بود خریدارم
که جنس خوب مبصر به هر چه دید خرید

 

مبصر به معنای بینا، بیننده هشیار هست. مثل ممیز: که به معنای ارزیاب، شناسا، تمیزدهنده و جداکننده خوب از بد هست. می‌گه هر چی لازم باشه می‌دیم که به تو برسم. چون من مبصر هستم. بینا هستم. یعنی نور به چشمش رسیده. و چون بهای این جنس رو می‌دونم، چون این جنس رو می‌شناسم، حتی جانم رو هم برای بدست آوردنش، یا برای رسیدن بهش می‌دهم. بهای وصل تو گر جان بود، خریدارم. که من جنس خوب رو می‌شناسم. جنس اصل رو می‌شناسم. برند پوش هم بوده مثلاً.

می‌گفت من تا آخرین نفس جنگیدم و جانم بر لبم آمد. اما کامم برنیامد. به خواسته‌ام، به آرزوم نرسیدم. با این حال امیدم به سر رسیده، اما هنوز خواستنم، طلبم به سر نرسیده است:

به لب رسید مرا جان و برنیامد کام
به سر رسید امید و طلب به سر نرسید.

 

اینها مربوط به خون دلی بود که حافظ می‌خورد، تا به نتیجه یا نافه مراد برسه. اینکه یکنفر ناامید باشه، اما هنوز در طلب باشه، این هم از علائم عاشقی هست. ولی از علائم افسردگی نباید باشه. خیلی خجسته بود بزرگوار. البته دنیای قدیم هم با دنیای امروز تفاوت می‌کرد.

حافظ معتقد بود که در راه عشقبازی می‌بایست این رنج‌ها و سختی‌ها را برای رسیدن به معشوق بگذراند:

در طریق عشقبازی امن و آسایش بلاست
ریش باد آن دل که با درد تو
 خواهد مرهمی.

می‌گفت این راه برای آدم‌های سوسول و فوفول یا اهل کام و ناز نیست.

اهل کام و ناز را در کوی رندی راه نیست
رهروی باید جهان سوزی نه خامی بی‌غمی.

 

چنانچه در موارد دیگری هم اشاره کرده بود، معتقد بود یا رضایت داشت که همیشه در خوشی و شادی نباشد. بلکه در ازای یک رسیدن به نتیجه، همواره در تلاش باشد.

دوام عیش و تنعم نه شیوه عشق است
اگر معاشر مایی بنوش نیش غمی.

و غر نزدن هم توی شعر حافظ یک دسته‌بندی داره. و زیاد تکرار شده که شکایت نکن.

مکن ز غصه شکایت که در طریق طلب
به راحتی نرسید آن که زحمتی نکشید.

 

می‌گفت خوشی و شادی در عشق، به رنج و بلا پیوند خورده.

مقام عیش میسر نمی‌شود بی‌رنج
بلی به حکم بلا بسته‌اند عهد الست

 

آگاه بود راهی که او می‌رود با سختی و گرفتاری عجین شده.

در مقامات طریقت هر کجا کردیم سیر
عافیت را با نظربازی
 فراق افتاده بود

 

و مرتبط با موضوع این نوبت که خون دل و خون دل خوردن بود، تکرار کرده بود که حرامم باشه یا کافرم اگر بخواهم از جفای تو برنجم. یا سراغ دیگری بروم.

 

لذت داغ غمت بر دل ما باد حرام
اگر از جور غم عشق تو دادی طلبیم

 

این‌ها روش‌هایی بود که او در پیش می‌گرفت. پروتکل‌ها و تشریفاتی بود که رعایت می‌کرد. و خون دل می‌خورد و دم برنمی‌آورد. تا به معشوق برسه. تا نافه‌ی مراد به مشامش برسه. تا خون دلش تبدیل به نافه یا مُشک بشه. تا مثل آهوی خُتن عمل کنه. تا همدرد او باشه.

 او همین موارد را در یک بیت می‌گوید که برای رسیدن به معشوق؛ یا به واسطه بینایی حاصل کردن از معشوق یا خون دل خوردن و به بوی گیسوی یار رسیدن؛ یا برای راهنمایی شدن توسط او، حاضر است هر بلایی را به جان بخرد.

و می‌گفت: با اینکه او بهای وصل معشوق را به جان می‌خرد و جانش در دست معشوق است. و دلش به واسطه تیری که از مژگان معشوق خورده بود، در خون می‌گردید. اما باز مشتاق ابروی جانان بود. باز می‌خواست در همین راه ادامه دهد.

دل که از ناوک مژگان تو در خون می‌گشت
باز مشتاق کمانخانه ابروی تو بود

 

دوش در حلقه ما قصه گیسوی تو بود
تا دل شب سخن از سلسله موی تو بود
دل که از ناوک مژگان تو در خون می‌گشت
باز مشتاق کمانخانه ابروی تو بود

 

گیسو و حلقه. همچنین گیسو و شب که اشاره به سیاهی زلف دارد. مثل شام زلف.

 

ابرو در گذشته پیام‌رسان بوده. اون موقع که واتس‌اپ، تلگرام نبود. می‌گه دل از تیر مژگان، یک ترانه‌ای بود که می‌گفت: از نوک مژگان می‌زنی، تیرم چند. تیرم چند. یعنی چندتایی تیر از نوک مژگان به من می‌زنی.

حافظ هم اینجا همین رو می‌گه. که از تیر مژگان معشوق در خون خودش می‌گشت. در اون ترانه یعنی به قول حافظ به قول مطرب و ساقی می‌فرمایند: غم عشقَت منو از پا افکند. اونجا knock out شده بود. نا کُد! ما می‌گیم ضربه فنی فکر کنم. ولی حافظ تیر می‌خورده، از ناوک مژگان؛ دوباره بلند می‌شده. و ادامه می‌داده. با تیر مژگان متوقف نمی‌شده. دل که از ناوک مژگان تو در خون می‌گشت
باز مشتاق کمانخانه ابروی تو بود.

باز منتظر اون پیام‌هایی بود که از کمانخانه ابرو می‌آمد. جای دیگری می‌گوید:

رقیبان غاقل و ما را از آن چشم و جبین هر دم
هزاران گونه پیغام است و حاجب در میان ابرو

 

یعنی پیام‌رسان، ابرو بود. حاجب یعنی ابرو. حاجب رو پیام‌رسان هم میشه گفت. پیام‌رسان‌های داخلی هم برای برندینگ می‌تونستند روی این کلمه کار کنند.

باید استراتژی محتوا در این موضوع رو تهیه می‌کردند، تا بعداً بازاریابی محتواشون رو از این راه پی بگیرند.

حاجب، معنی پرده‌دار، مانع، حائل می‌ده. می‌گه اونچه پرده‌دار بود، پیام‌رسان بود.

البته الآن هم از ابرو به عنوان پیام‌رسان استفاده میشه. گستره‌ی پیام‌رسانی‌هاش هم خیلی وسیع هست. یعنی فکر نکنید فقط یه ابرو بالا انداختن داریم که معنی نه، یا نمی‌دونم می‌ده. یه دوستی بود، پدر ادا، اطوار خاورمیانه بود. با ابروهاش یه چیزایی می‌گفت من با زبان و دهان نمی‌تونستم بیان کنم. نمی‌تونستم اون حجم از محتوا رو در قالب پیام منتقل کنم. من بهش می‌گفتم swallow. این موشک‌هایی که روی جنگنده‌های پروازی نصب می‌کنند. تیر از مژگان نمی‌زد. با هواپیمای شکاری شلیک می‌کرد. ما هم که بلند پرواز. به خاک نَشستیم. نِشستیم؟ نشُستیم؟چی نوشته اینجا؟

 

حافظ کشته شدنش به دست معشوق رو حلال و روا می‌دونست:

بگشای تیر مژگان و بریز خون حافظ

که چنان کشنده‌ای را نکند کس انتقامی

می‌گه، اون کُشنده، مصنویت قضایی داره. تحت پیگرد قرار نمی‌گیره. واقعاً می‌کشته. چه زندگی‌هایی که بهم نریخت. آه از آن نرگس جادو که چه بازی انگیخت.

جای دیگری می‌گوید:

خونم بخور که هیچ ملِک، هیچ ملَک با چنان جمال
از دل نیایدش که نویسد گناه تو

می‌گه چون خوشگلی، هیچ مَلَک، هیچ فرشته‌ای دلش نمیاد گناه تو رو بنویسه. حالا بعضی می‌گن ظاهر مهم نیست. حافظ گفته مهم نیست.

اون مَلَک چون اعراب نداره، می‌تونه ملِک هم خونده بشه. میگه مطابق آیین‌نامه‌های داخلی، هیچ مَلِک، یعنی هیچ پادشاهی گناه تو رو نمی‌نویسه. بهت کار ندارند. میای خون من رو می‌خوری و میری. مصنویت قضایی داری. امنیت قضایی داری. تا دلت می‌خواد بخور. بیا بخور. یا برو بخور.

حالا این موارد را که گفتیم و شما شنیدید، بسیاری می‌گویند حافظ اهل تنعم بوده و دنبال لذت بوده. ما تا اینجا به قول حافظ صحبتی از «مباحثی که در آن مجلس جنون می رفت»، کردیم.

که بخشی از شرح آن با خون دل بود. بسیاری می‌گویند حافظ اهل زهد نبوده. و ما هم می‌دانیم که در شعرش فراوان عیب زاهدان کرده. اما موضوع مهم این است که زهد چه معنی میده. اگر زهد اینه که یکی از همه‌جا رونده، تو سری خورده، و توی راه مونده باشه، که این در تعریف‌ها هم نیست. ولی در تلقی‌ها هست. حافظ اهل زهد نبود.

این خون دل خوردن حافظ، خروجی متعالی زهد بود که حافظ داشت. حالا از نظر اسمی و از نظر اونچه در زمانه خودش رسم بود، برای خودش نمی‌پسندید. برخی یک معنای زهد و خروجی‌های اونرو بسیار متعالی می‌دونند، اما به زاهدانی که از دل این زهد بیرون می‌آیند، توجهی نمی‌کنند. پُرِ نویز. پُر از اختلالات روحی و روانی.

اگر از بین این زاهدان یکنفر پیدا بشه که اعوجاجات عجیب غریب نداشته باشه، اون هم نه اعوجاجات معمولی، اعوجاجات معمولی که مشکلی نیست، نمک قضیه است. میگن زهد همینه. لابد اگر ازشون هم در این مورد سوال کنید می‌گن منظور ما زهد واقعی یا زاهدانی واقعی هست. این تفسیر و این معنی‌ها به خاطر کشش بازار هست البته. بازار و کسب و کار روی معنی شعر خیلی تاثیر داره. بازار مخاطبان. مثلاً شاید حافظ اگر از شراب انقدر در شعرش استفاده نمی‌کرد، تا این اندازه از شعرش استقبال نمی‌کرد. شراب تنها عامل نبود. ولی خوب شاید استفاده از این سنبل هم، بی تاثیر نبود.

اگر زهد به معنی سختی کشیدن و خون دل خوردن و به نتیجه رسیدن یا نافه پروراندن مثل تعبیراتی هست که موضوع این نوبت بود، فقط نزد حافظ موجود بود. و زاهد واقعی هم او بود. بقیه هم سر ِ کار بودند. صوفی واقعی هم، او بود. صوفی واقعی همو بود. صوفی‌گری به هیچ وجه مورد توجه حافظ نبود. خودش از مذهب این طایفه بازآمده بود. از خانقاه رفته بود. پشت سرش حرف می‌زدند. می‌گفت:

عیب حافظ گو مکن واعظ که رفت از خانقاه
پای آزادی چه بندی گر به جایی رفت رفت

می‌گه تو انقدر خوب باش که من بمونم. اگر نمی‌تونی، چه جای گله کردنه؟

اگر منظور از زهد، تلاش بیهوده کردن و عذاب فراوان کشیدن و به نتیجه نرسیدن هست، حافظ با اون مخالف بود. و درباره حافظ هم نوشته‌اند “در طول سیر و سلوک غیررسمی عارفانه او…” اگر سیر و سلوک او مورد پذیرش در دستگاه عرفانی نیست، که چرا می‌خواهند این اسم رو به او نسبت بدهند.

اگر دیگران عارف نبودند و عارف واقعی حافظ بود که حساب دیگران رو باید جدا کرد. حالا بسیاری تلاش می‌کنند تا گناه رو به زندگی حافظ نسبت بدهند. نه اینکه اینجا بخواهیم دفاع کنیم از اینکه انسان بی خطا یا بی گناهی بوده،

برخی تلاش می‌کنند بگن حافظ اهل گناه بوده که خودشون تنها نباشند. این مواردی که ما صحبت می‌کنیم جز همون برهم‌زن بودن میشه. صوفی‌گری و زهد یه چیزی بود که حافظ بالاتر و برتر از اون بود. در حالیکه با اونچه اونها بودند فرق می‌کرد.

برخی حافظ رو اهل زهد و مرد زهد نمی‌دونند، در نتایج مثبتش. در شایستگی‌ها. یا حالا در برخی از شایستگی‌های مربوطه. تا یک موقعیت تجاری و بازاری و عامه پسند برای حافظ ایجاد کنند. برای همین، در ابتدا یک رواداری رو در این موضوع به حافظ نسبت میدن، تا بعد همان رواداری که حافظ به اون متهم شده رو، روا بدونند؛ جایز بدونند. بگن تا این حدش اشکالی نداشت.

یک نوع رواداری روشنفکرانه هم هست که می‌گن بپذیر اینجوری بوده، حالا که دیدی اینطور بوده، پس تو خالی هست. اون به خاطر موقعیت بازار و تجارت خودشون هست. یا حافظ که چنان بود، چنین هم می‌کرد.

یا از اون طرف، مثلاً در موضوع زهد و پاکی، دارای برخی ویژگی‌های خاص که باید می‌بود، نبود، اون ویژگی‌های زهد و پاکی رو در بسیاری موارد اونهایی که اعوجاج داشتند، دارا بودند. اما از حافظ چنین رفتارهایی غیر زاهدانه و همراه با آلودگی و تردامنی سر می‌زده. چنین عملکردهایی هم داشته. اینطوری هم زندگی می‌کرد. این هم به خاطر کلونی مخاطبان و کشش بازار هست.

ولی شما دیدید که حافظ که بود، چه کرد. و چرا مشهور جهان گشت به مشکین نفسی.

البته اون افراد نه اینکه حتماً منظوری داشته باشند، تا حد زیادی حق داشتند. چون معنی شعر حافظ رو نمی‌دونستند، چنین می‌گفتند و چنان می‌کردند.

قصد ما دفاع از حافظ نیست. اینجا روایت اشعار، زندگی و سبک زندگی حافظ رو داریم. اما در تاریخ، حافظ؛ از نظر علمی (در علم زمانه خودش)، از نظر تلاش و سخت‌کوشی، از نظر صداقت و پاکی، از نظر راستی و درستکاری، نه در این حالت که فرد ساده‌لوحی بوده باشه، یا در حالت دیگری فرد فرصت‌طلبی باشه که خودش رو پشت یک لایه دروغین پنهان کرده باشه، مثل مواردی که جلسه قبل گفتیم میان خودشون رو یه رنگی می‌کنند تا از منابع استفاده کنند. اون موقع که روشنفکری نبود، حافظ به این روش عملکرد واقف بود. اون موقع دور با خرقه پوشان بود.

داشتم دلقی و صد عیب مرا می‌پوشید.

عیبم بپوش زنهار ای خرقه می آلود

خرقه پوشی من از غایت دین داری نیست
پرده‌ای بر سر صد عیب نهان می‌پوشم

در اشعار منتسب هست:

من این مرقع دیرینه بهر آن دارم
که زیر خرقه کشم مى کس
 این گمان نبرد

با این همه فکر نمی‌کنم هیچ فرد درست و صادقی در این حد، با این اندازه استفاده از هوش، تا به حال روی زمین پا گذاشته باشه.

خودش هم نسبت به این موضوع مطلع بود.

در خرقه چو آتش زدی ای عارف سالک
جهدی کن و سرحلقه رندان جهان باش

می‌گفت اگر از اون تعریف‌ها و از اون دسته خارج شدی، خرقه سوزوندی. در خرقه چو آتش زدی ای عارف سالک؛ حالا تلاش کن و سر حلقه رندان جهان باش. اون موقع نتورک نبود که بگن نوک هِرم باش. می‌گفتند سر حلقه‌ی رندان جهان باش.

اگر هم کسی مثل حافظ بود که پاش به این دنیا باز شده بود. نامش در کارخانه عشاق ثبت نشده. اکثر افراد می‌گفتند و می‌گویند چله نشینی کار سختی هست. دیگرانی هم می‌گفتند حافظ اهل این کار نبود. در حالیکه مثل خون دل خوردنی که در این نوبت صحبت کردیم، اهل چله نشینی و بیش از آن هم بود. اصلاً این تعابیر و این اعمال رو اگر چه پیش از حافظ وجود داشته، اما باید بیارید در دستگاه شناختی و عملکردی او نقد و بررسی کنید. بسیاری از اون موارد باید بیاد در نقد تطبیقی با عملکرد حافظ ارزشیابی بشه.

او می‌گفت: شخصی که از صنف او بود، به شخص دیگری در جایی گفته بود، که اگر می‌خواهی شراب صاف داشته باشی باید بگذاری چهل روز در شیشه بماند.

سحرگه رهروی در سرزمینی
همی گفت این معما با قرینی
که ای صوفی شراب آنگه شود صاف
که در شیشه برآرد اربعینی

ما هم جلسه اول گفتیم که شراب در شعر حافظ چه معنایی دارد. او می‌گفت جام می، که معنی شخصی‌سازی شده‌ای در شعر حافظ داره، باید چهل روز در شیشه بماند.

چل روز ماندن شراب در شیشه رو تشبیه به چله نشینی کرده. و در این نوبت که صحبت خون دل بود، توضیح دادیم که این روش، مسیر بسیار سخت‌تری نسبت به روش جام می بود.

حافظ صرفه کار خود را در این راه می‌دانست. برخلاف بسیاری دیگر که فکر می‌کردند خیلی دارند زحمت می‌کشند تا خودشون رو تغییر بِدن، یا شناختی پیدا کنند، تا به تعبیر کلی آگاهی بدست بیاورند، حافظ راه پیشرفت درونی خودش رو در این کار می‌دید. یعنی نه تنها از این معامله راضی بود، بلکه در این راه خوش بود:

روزگاریست که سودای بتان دین من است
غم این کار نشاط دل غمگین من است

در مورد «صرفه» در شعر حافظ و نتایج آن یک نوبت دیگر صحبت خواهیم کرد اما موضوع این است حافظ کار عشق رو یعنی عاشقی کردن و در عاشقی کردن هزینه‌های بسیار سنگین، حتی جان دادن را از پر رونق‌ترین کسب و کارها می‌دانست:

هرگز نمیرد آن که دلش زنده شد به عشق
ثبت است بر جریده عالم دوام ما

می‌گفت نام کسی که عاشق هست، بر دفتر عالم ثبت است. الآن ما به روزنامه‌ها، می‌گیم جراید.

و اتفاقاً در این مورد کاملاً درست می‌گفت، برخلاف اونچه می‌گفت آیندگان حرف من رو متوجه خواهند شد. این هم نقد حافظ هست، البته هنوز آینده به آخر نرسیده.

ولی در باب ثبت شدن نامش بر صحیفه هستی یا دفتر روزگار یا به تعبیر خودش «بر جریده عالم» نام او ماندگار شد.

و یک بخش از موضوع خون دل در شعر حافظ این است که او در ازای پرداخت آن هزینه‌های سنگین و غریب و انجام کارهایی که با معیار عقل پسندیده و درست نمی‌آمدند، خودش رو در بدست آوردن یک جرعه می یا یک جام باده، یا به مشام رسیدن نافه گیسوی یار، در این تجارت پیروز و برخوردار می‌دانست.

از جانب معشوق به خودش گفته بود. یا از جانب معشوق به همه گفته بود:

مفروش عطر عقل به هندوی زلف ما…

جای دیگری درباره شراب، که آن هم روشی از شناخت بوده، می‌گوید:

بهای باده چون لعل چیست؟ جوهر عقل
بیا که سود
کسی برد کاین تجارت کرد

و به این نتیجه رسیده بود که بدون نیاز به پول اضافه برای رفاه غیر متعارف، می‌توان زندگی بسیار بهتری نسبت به پادشاهان داشت. از خون دل یا در خون دل یا با خون دل به این نتیجه رسیده بود. و رضایت داشت.

به فتوای خرد، حرص به زندان کرده بود. عقل که خودش حریص هست، اون رو عاقل کرده بود. می‌گفت ببین بچه جون، این بیشتر می‌صرفه. یا می‌فهمی یا روش بحثو باهات عوض کنم. و می‌بینید که همونطوری هم که خودش گفته، آخر سر عقل رو انداخته بود زندان. یعنی نفهمیده بود، مجبور شده بود روش بحث رو عوض کنه. و خیلی‌ها هم بامزه بازی درمی‌آوردند می‌گفتند چجوری میشه به فتوای خرد حرص رو به زندان کرد. اونجوری می‌کنه که ندونی و نفهمی چجوری انجام داده. با ذوق عشق این کار رو انجام داده بود.

خامان ره نرفته چه دانند ذوق عشق
دریا دلی بجوی دلیری سرآمدی.

حافظ یک امن داشت، که بتونه به هزینه‌های جاری زندگی برسه. قبض‌هاش رو پرداخت کنه. می‌گفت این محدوده امن هست. یک عیش داشت، که بتونه راحت زندگی کنه، بچه‌هاش رو بفرسته مدرسه خوب، بتونه بفرستتشون خارج زندگی در رفاه داشته باشند. یا برای پیشرفت تلاش کنند. در غزل اولش می‌گفت: مرا در منزل جانان چه امن و عیش،

یعنی نه تنها عیش نداشت، امن هم نداشت. صاحبخونه‌اش اومده بود می‌گفت کرایه خونه. نیازهای اولیه زندگی رو هم نمی‌تونست برطرف کنه.

خون دل + هزینه‌های جاری زندگی نزد حافظ مساوی بود با امن. البته تو کار توسعه کسب و کار بود. می‌گفت پول باید زیاد باشه، تا رشد هم بالا باشه. کیسه سیم و زرت پاک بباید پرداخت
این طمع‌ها که تو از سیم‌بران می‌داری.

اما معتقد بود کسی که این سبک زندگی حافظانه رو انتخاب کنه، زندگی‌ای بهتر از پادشاهان داره. خیلی زیاد تکرار کرده. نصف تعبیرات حافظ در دیوانش در همین موضوع هست. از این نصف‌هایی که زیاد هست.

ای دل آن دم که خراب از می گلگون باشی
بی زر و گنج به صد حشمت قارون باشی

نمایش تصویر «خطا» یا «ختا»؟

غمزه شوخ تو خونم به خطا می‌ریزد
فرصتش باد که خوش فکر صوابی دارد

این خون به خطا ریختن؛ هم خون به اشتباه و به غلط ریختن معنی می‌ده. هم ختی با ت دو نقطه، یعنی همون محلی که آهوی مشک داره. مربوط به کشور دوست و برادر، چین. ختا با ت دو نقطه، در اشاره به خُتن.

 

حافظ در جای دیگری می‌گوید: درکمینگاه نظر با دل خویشم جنگ است
ز ابرو و غمزه او تیر و کمانی به من آر.

یعنی افتاده بوده در شرایط سخت، می‌خواسته خودش رو نجات بده. دنبال پیروزی بر دل خودش بوده. بی‌قرار شده بود. یعنی دل بی‌قرار داشته و فکر فرار از شکست داشته. می‌خواسته بر دلش غلبه کنه. می‌خواسته خودش بر دلش پیروز بشه. یعنی باید دلش می‌باخته. دلش بی قراری می‌کرده، می‌خواسته ابرو و غمزه معشوق، تیر و کمانی به او برسونه، تا بر دلش پیروز بشه.

الآن همه‌ی این کارها رو با مراجعه به روانپزشک و قرص و مشاور و مشاوره و اینها برطرف می‌کنند. حافظ می‌گفته از ابرو و غمزه یارش، تیر و کمانی به دست او برسونند.

درکمینگاه نظر با دل خویشم جنگ است
ز ابرو و غمزه او تیر و کمانی به من آر.

 

جای دیگری هم مشابه همین سخن را می‌گوید:

ناوک غمزه بیار و رسن زلف که من
جنگ‌ها با دل مجروح بلاکش دارم

 

در اینجا زلف رو به رسن یا طناب تشبیه کرده. به این ترتیب می‌خواسته بر دل مجروح بلاکشش به جنگ بره.

 

در بیت:

ز کوی میکده برگشته‌ام ز راه خطا
مرا دگر ز کرم با ره صواب انداز

 

در یک معنی می‌گوید از راه خطا، یعنی به اشتباه، یعنی غلط کردم، غلط کردن در شعر حافظ هست. حتی به معشوقش هم می‌فرماید: از این غلطا نکنی. ز فریب او بیاندیش و غلط مکن نگارا.

 

اینجا می‌گوید من از راه می‌کده به خاطر اشتباه، به غلط برگشته‌ام، همون خطا و ختی با ت دو نقطه. ختن. می‌فرماید دوباره کاری کن و از روی کرم مرا به ره صواب انداز. دوباره من رو بنداز در اون راه درست. در اون کار درست. که همون میکده و باده پرستی هست. راه درست همون هست. دو راه بود دیگه: یکی روش «جام می» و کوی میکده. یکی روش «خون دل». این راه خطا هم که می‌گوید. ختی با ت دو نقطه، به معنی منطقه‌ای از ترکستان هست. که در اونجا آهوی مشکین، آهوی تاتار هست. همون آهویی که از او مشک عنبرین بو می‌گیرند. عنبر ماده‌ای خوش بو از یک ماهی بود. مثل نهنگ عنبر.

می‌گوید از راه خطا، یعنی به اشتباه، یعنی به خاطر سختی راه به خطا افتادم، در کمینگاه نظر با دل خویشم جنگ بود و از راه خطا، از این مسیر، عقب‌نشینی کردم. و به واسطه‌ی قرارگیری در راه تبدیل خون دل به مشک عنبرین بو یا نافه گیسوی یار، یا در راه حاصل کردن نافه گیسوی یار از خون دل، از این راه بیرون آمدم.

اینجا دلش برده، خودش باخته. بالاتر می‌گفت که تیر و کمان از غمزه یار بیار که من دلم رو شکست بدهم.


می‌گوید به غلط، به اشتباه از راه خطا با ط دسته‌دار، یعنی به راه خطا، از راه اشتباه؛ از راه ختا با ت دو نقطه، به معنی خُتن بیرون آمدم. یعنی مربوط به خُتن، مرتبط با روش خون دل. مثل آهوی ختن، می‌خواستم به شناخت برسم، از کوی میکده که راه درست بود، کوی میکده می‌تونست آخر راه خون دل باشه. ولی در راه خون دل به اشتباه و به خاطر سختی راه، از راه آن آهوی مُشک، ختا با ت دو نقطه بیرون اومدم. حالا شما یه لطفی کن، من رو دوباره با کرم، به ره صواب بنداز. که ره صواب راه میکده و کوی میکده است.

در اینجا هم مشابه همون معنی، می‌گفت من دارم از دلم می‌بازم. در کمینگاه نظر با دل خویشم جنگ است. شکست خوردم. و ز کوی میکده برگشته‌ام ز راه خطا.

همانطور که جای دیگری گفته بو: دتو یه کمکی کن دلم رو شکست بدم، بر او پیروز بشم. ز ابرو و غمزه او تیر و کمانی به من آر. اینجا هم می‌گوید: مرا دگر ز کرم با ره صواب انداز.

 

شبیه به اون بیت معروف که می‌گفت از راه شناخت خون دل خسته شدم. از دست این فلک خونین دلم. برای اینکه آرامشی و فراغتی بدست بیاورم، از راه جام می، یک شناختی حاصل کنم؛ تا بتوانم مشکل و مسائلم را از آن طریق حل کنم.

زین دایره مینا خونین جگرم می ده
تا حل کنم این مشکل در ساغر مینایی.

 

شاید می‌خواسته یه فراغتی حاصل کنه، یه بازیابی بکنه خودش رو و دوباره ادامه بده. مثل آنکه به معشوقش می‌گفت عشوه‌ای فرمای تا من طبع را موزون کنم. اینجا می‌گه دیگه روش خون دل به بن‌بست رسید، دچار اعوجاج شد، به اشباع رفت، به فرض، یک ساغر می بده، تا به واسطه‌ی اون روش شناخت، این مشکل رو حل کنم.

 

یا می‌گفت به اصلاح شما خطاهای حافظ راست و درست می‌شد.

 

می‌گفت نمی‌رسه دیگه. به ما نمی‌رسه. و واقعاً باید به حافظ می‌رسید. حافظ لایقش بود.

زلف چون عنبر خامش که ببوید هیهات
ای دل خام طمع این سخن از یاد ببر

مثل اونکه به خودش می‌گفت، یه نظر، یه دل سیر معشوق رو ببین. بعد می‌گفت، اون خونم رو می‌ریزه. نمیشه.

چشم خود را گفتم آخر یک نظر سیرش ببین
گفت می‌خواهی مگر تا جوی خون راند ز من.

در موضوع خونین دل بودن راه معشوق می‌گفت: معشوق با کی هست؟ که من که تو فکرش هستم، اینقدر شرایطم عالیه. به ما داره اینقدر میسازه. اونی که باهاش هست چه روزگاری داره؟ چه روزگار خوشی داره، مثلاً.

یا رب این کعبه مقصود تماشاگه کیست
که مغیلان طریقش گل و نسرین من است.

می‌گفت خار راه معشوق برای من گل و نسرین هست. خودش در نظر و در چشم چه کسی هست، که خار راهش، گل و نسرین هست. اینها از حواشی و مصائب روش خون دل هستند.

البته اینجا یک بحثی هست، که اونکه به ظاهر می‌تونست با معشوق باشه، یا شرایط رسیدن به معشوق رو می‌تونست داشته باشه، چیزی از معشوق نمی‌فهمید. و یک مساله خیلی بزرگ، یک چالش بزرگ نزد حافظ. یک conflict یا یک تعارض حل نشدنی در این عالم نزد حافظ همین بود. چرا من که لیاقتش رو دارم به او نمی‌رسم. اونی که نمی‌فهمه، امکاناتش رو داره، در حالیکه امکان یا بخت رسیدنش رو نداره.

به روشنفکرها یا عروفیتیپیتیلیتی‌ها بگی، می‌گن: پارادوکس. ولی نزد حافظ این یک تعارض بود. یک conflict بود.

خودش هم به همین موضوع اشاره می‌کرده، به دفعات. به خود معشوق هم گفته بود: که منم که لیاقت تو رو دارم. من گزینه‌ی مناسب برای تو هستم. مناسب مطرح کردن در خواستگاری هست، بعدش هم یه آهنگ ترکی بگذارند.

اون مشکل یا اون تعارض رو هم می‌تونست حلش بکنه. نقشه راه و حتی چشم‌اندازش رو هم داشت. ولی امکاناتش رو بهش نمی‌دادند. و حرفش رو نمی‌فهمیدند. اینها هم در دیوانش هست. شاید شش هزار سال دیگه اونجوری هم بشه که حافظ تصویر کرده بود. یعنی اون مشکل حل بشه.

 

در همین نکته، در غزل 124 می‌گوید:

غمزه شوخ تو خونم به خطا می‌ریزد
فرصتش باد که خوش فکر صوابی دارد

این خطا با همون ختی با ت دو نقطه مربوط میشه. خُتن. که آهوی تاتاری داره. می‌گه، روی تو باید به چشم حافظ نور می‌داد. این مکانیزمش رو که مربوط به نور داشتن شراب و روی معشوق بود در جلسات قبل گفتیم. می‌گه اون رویی که، اون چهره‌ای که باید به من نور می‌داد، داره به جای راهِ نور چشم شدن، که جام می، یعنی روش شناخت جام می، در مقابل روش شناخت خون دل، روش راحت‌تر و بهتری هست؛ داره به جای اون روش، خون من رو از راه غلط و از راه خطا می‌ریزه. یعنی همان محلی که آهوی مشکین در آن هست. و مربوط به روش شناخت خون دل میشه. در ابیات بالاتر هم در همین موضوع که در اینجا روش، روش خون دل هست. نه روش جام می، گفته بود:

ماه خورشید نمایش ز پس پرده زلف
آفتابیست که در پیش سحابی دارد

ما هم توضیح دادیم، در جلسه دوم شراب در شعر حافظ که روی معشوق نور داشت. و وقتی به بیاض اشاره می‌کرد، به سفیدی چهره اشاره می‌کرد؛ اون راه شناخت نور چشم و از خانواده یا دسته بزرگتری به نام مثلاً «جام می» یا مرتبط با اون روش شناخت بود.

وقتی می‌گفت زلف، وقتی که می‌گفت، سواد، در بسیاری موارد، وقتی که می‌گفت سیاهی، اون روش، روش خون دل بود. حالا بالاتر گفته بود که روی مثل خورشید معشوق، در پس پرده زلف، یعنی پشت سیاهی زلف، که مربوط به روش خون دل هست، ما در نوبت قبل چند بیت رو مرتبط با همین معنی خواندیم و از روی یکی از تفاسیر قرآنی هم اشاره کردیم که توی قرآن هم بیاض به معنی وجه شادی و سواد به معنی وجه غم هست. اینجا هم که گفته بود غمزه شوخ تو خونم به خطا می‌ریزد، مربوط به روش خون دل و نافه پرواندن و خطا بودن این راه، یعنی بهتر بودن روش جام می اشاره داره. و همینطور به همون ختی با ت دو نقطه. به معنی محلی که آهوی مُشکین در اونجا هست، مربوط می‌شه. این تعبیر رو جاهای دیگری هم استفاده کرده.

گفتیم که معشوق حافظ از همه برتر بود. حافظ گناهی نداشت. نه اینکه نخواد برتری رو در دیگران ببینه. نظرباز هم بود. ولی بزرگوار نمی‌تونست بالاتر از معشوق خودش پیدا کنه. می‌خواست، نمی‌تونست. معشوقش خیلی بالا بود. اینطور که مطرح می‌کنه خیلی هم گشته بود. این کار الآن پسندیده نیست. ولی اون موقع انگار مُد بود.

آفاق را گردیده‌ام، مهر بتان ورزیده‌ام
بسیار خوبان دیده‌ام، اما تو چیز دیگری

بیت بالا از حافظ نبود. ولی حافظ اینجوری انتخاب کرده بود. می‌گفت معشوق از همه چیز بالاتر هست. از آفتاب فلک هم بالاتر هست.

در اینجا هم می‌فرماید: من اشتباه کردم، گفتم زلف تو مثل مشک ختن هست. از خطا گفتم شبی زلف تو را مشک ختن. از اون موقع گرفتار شدیم: می‌زند هر لحظه تیغی مو بر اندامم هنوز.

از خطا گفتم، یعنی هم به غلط گفتم، هم اون خطا مرتبط با ختی با ت دو نقطه و آهوی مشکین و آهوی ختی و روش خون دل هست. مثل غمزه شوخ تو خونم به خطا می‌ریزد، که یک روش از شناخت در جهان‌بینی و جهان فکری حافظ بود.

می‌گه اشتباه کردم و گفتم زلف تو مثل مشک ختن هست، ببین موهای دستمو. ببین موهای تنم رو. یعنی موهای تنم سیخ شد، از چنین تشبیهی که کردم. مثلاً نمی‌گفته ناخن رو سنگ نکش. یا با سنگ روی آهن نکش، موهای تنم سیخ میشه. می‌گه اشتباهی کردم که زلف معشوق رو به مشک ختن تشبیه کردم، موهای تنم سیخ شد. می‌زند هر لحظه تیغی مو بر اندامم هنوز.

یا می‌فرماید:

خواهم از زلف بتان نافه‌گشایی کردن
فکر دور است همانا که خطا می‌بینم.

از زلف بتان نافه‌گشایی کردن که روش شناخت حافظی بوده، بر مبنای متدولوژی یا فریم‌ورکِ خون ِدل. حالا شما این خون دل رو متدولوژی بدونید یا فریم‌ورک، اون بحثش جداست.

اگر با اسکرام آشنایی ندارید، اسکرام رو جستجو کنید، ببینید به کارتون میاد، اگر فرصت کردید، براش وقت بگذارید، مطالعه کنید. سعی کنید یاد بگیرید. اگر قبلاً مطالعه نداشتید. در مسائل کاری استفاده می‌شه. اما اگر نگرش بازتری داشته باشید در زندگی هم خیلی به کار میاد.

حافظ می‌گوید: من می‌خواهم بر اساس این روش، معنی یا ترجمه متدولوژی، علم اصول هم میشه، البته نه اون علم اصول. یا حالا از اون چهارچوب، از زلف بتان نافه‌گشایی کنم و به شناخت برسم. نافه هم که در چین و فکر دور و راه دور هست، همانا که خطا یعنی اشتباه و دور به نظر می‌رسه.

ضمن اینکه خطا، مرتبط با همان سرزمین ختن و سرزمین آهوی تاتار نیز می‌شود. مثل همون مواردی که با روش خون دل ملازمه داشتند.

جگر چون نافه‌ام خون گشت کم زاینم نمی‌باید
جزای آن که با زلفت سخن از چین خطا گفتیم.

در اینجا هم می‌گوید، جگر من مثل نافه خون شد، جگر چون نافه خون شدن که متدولوژی یا فریم‌ورک روش خون دل بود. چون معشوقش از همه چیز بالاتر بوده و خودش به این موضوع معترف بود. زبون داشته، برخلاف مولانای بلخی که زبان بسته بود. گفتیم حافظ هم گفته بود مولوی زبانش بسته است. یا زبان بسته بود: حدیث بی‌زبانان بشنو از نی. ولی حافظ نمی‌تونست جلوی زبان خودش رو بگیره:

حافظ حقیقت بر دلش بود. و بر زبانش هم جاری بود. می‌گفت: من چه خون دلی خوردم، چه بلایی به سرم آمد و چه اشتباهی کردم و کمتر از این هم جزای من نبود، که با گیسوی تو، با زلف تو، به اشتباه، از خطا، از چین سخن گفتم. در مقابل زلف تو، به خطا، یعنی به اشتباه، سخن از نافه‌ی ختی کردم.

در همین جلسه هم داشتیم که می‌گفت: من از غنچه به یاد دهان تو افتادم. سمن به دست صبا، خاک در دهان انداخت. که این نسبت چرا کردیم و این بهتان چرا گفتیم.

قدت گفتم که شمشاد است بس خجلت به بار آورد
که این نسبت چرا کردیم و این بهتان چرا گفتیم.

در همین غزل، در بیت قبل این رو گفته بود. حالا مرتبط با همین عملی هم که انجام داده بود. و این نسبتی که کرده بود، موضوع ما مرتبط با خطا به معنی اشتباه و غلط و ختن، سرزمین آهوی تاتار، که مرتبط با روش شناخت خون دل می‌شد. ولی در همین غزل من باب عذرخواهی به معشوق گفته بود که:

اگر بر من نبخشایی پشیمانی خوری آخر
به خاطر دار این معنا که در خدمت کجا گفتیم.

چه ادبی داشت. ادب حافظی.

غزل 349 رو هم یک نگاهی بندازید، موضوعش مرتبط با این چند بیتی هست که ما خوندیم. در آنجا می‌گوید:

قامتش را سرو گفتم سرکشید از من به خشم
دوستان از راست می‌رنجد نگارم چون کنم؟

اونجا هم معشوقش برنتابیده این تشبیهش رو. به خاطر همین هم بوده از این حرف‌ها می‌زده، از این تشبیه‌ها می‌کرده، مو بر تنش سیخ می‌شده. معشوقش بهش گفته برو پیش همون سرو. برو پیش همون سروین. سروین معنی سرو می‌ده. مثل سرو.

مثل نام‌های: آترین، آذرین، که اسامی هستند که معنی ِ مثل آتش می‌دن. پسوند نسبت یا شباهتشون سا نبوده. مثل: گلسا، درسا.

قامتش را سرو گفتم سرکشید از من به خشم
دوستان از راست می‌رنجد نگارم چون کنم؟

توی اون غزل 349 حافظ به معشوقش می‌گه، من هنوز load نشدم، شما کاری کن که به واسطه‌ی اون کار شما، به اصلاح شما، مشکلات من، اشتباهات من، برطرف بشه. و من بتونم سخنان سنجیده بگم. معشوق یکی از روش‌های نور چشم حاصل کردن بود. یکی از راه‌های شناخت بود، در این غزل هم گفت:

نکته ناسنجیده گفتم دلبرا معذور دار
عشوه‌ای فرمای تا من طبع را موزون کنم.

جای دیگری که به قول امروزی‌ها، آب-روغنش تنظیم شده. می‌گوید:

عارضش را به مثل ماه فلک نتوان گفت
نسبت دوست به هر بی سر و پا نتوان کرد.

این موارد رو مرتبط با خطا با ط دسته‌دار و خطا با ت دو نقطه پی گرفتیم.

یعنی نباید معشوق رو با هر بی سر و پایی مقایسه کرد. تازه میگه برای مثال هم نمیشه. بلاتشبیه. ضمن اینکه ماه هم بی سر و پا هست. یعنی چشم چشم دو ابرو که نداره، سر و پا هم نداره. به همین ترتیب، خورشید هم بی سر و پا میشه. ببینید خورشید که برای برخی خدا بود. برخی می‌گفتند خدای حافظ هم، خورشید هست. در صورتی که “ناخدا خورشید” بود. خدا خورشید نبود. ولی حافظ برای خورشید که دیگه بعد از خدا در آن زمان، بزرگترین پدیده در معرض دید بشر بود، البته یکی از پیامبران، حضرت ابراهیم خوب نقدی به خورشید کرده بود. گفت من افول کنندگان رو دوست ندارم. یعنی خورشید غروب می‌کنه، نمی‌تونه خدا باشه. اما با همه‌ی اعتباری که خورشید داشت، حافظ هیچ ارزشی برای اون در برابر معشوق قائل نبود. می‌گفت هر بی سر و پایی رو نباید با معشوق مقایسه کرد. حتی اگر خورشید باشه. یا ماه باشه.

ضمن اینکه بی سر و پا، معنی پست و فرومایه هم میده. نسبت دوست به هر بی سر و پا نتوان کرد، به معنای اینکه به هر کسی اعتماد نکن، با هر کسی دوستی نکن هم، هست.

در باب اینکه حافظ، در شرایط خوبی به سر نمی‌برد و نیاز به همراهی از جانب معشوق دارد که او را در شرایط سخت کمک کند، تا از راه صواب خارج نشود. و به راه خطا نرود. و نکته ناسنجیده نگوید. که ما راه خطا و موضوع ختی به معنی سرزمین ختن رو از مساله خون دل بیرون کشیدیم، یک جراحی بزرگ ادبی، بلکه یک جراحی بزرگ دیگر حافظ‌پجوهانه کردیم.

در اینکه راه درست و راه خطا که مربوط به ختن می‌شد، چی بود. در غزل 248 که می‌گفت: در کمینگاه نظر با دل خویشم جنگ است
ز ابرو و غمزه او تیر و کمانی به من آر

در بیت اول هم گفته بود:

ای صبا نَکهتی از کوی فلانی به من آر
زار و بیمار غمم راحت جانی به من آر

 

صبا از کوی فلانی، چه چیزی برای حافظ می‌آورد؟ بوی گیسوی فلااااانی رو. بوی گیسوی معشوقش رو. نکهت هم به معنای همان بوی خوش هست. رایحه، شمیم، عطر.

ای صبا نَکهتی از کوی فلانی به من آر
زار و بیمار غمم راحت جانی به من آر

 

و با خودش و دیگران هم مرتبط با موضوع امروز که صحبت از بوی گیسو و خون دل ناشی از این موضوع در ازای رسیدن بوی خوش نافه گیسوی یار بود، تعیین تکلیف کرده بود:

دلی که با سر زلفین او قراری داد
گمان مبر که بدان دل قرار بازآید

و از این تعبیرات، که در غم معشوق، به شادی رسیده است؛ در دیوان او تکرار شده است. و یک دسته‌بندی هم در این موضوع، در شعر حافظ داریم:

 

حافظ آنروز طربنامه عشق تو نوشت
که قلم بر سر اسباب دل خرم زد

چون پی به روش شناخت خون دل برده بود. از آب، بلکه از خون، کره می‌گرفت. به تعبیری که امروز هم به کار می‌بریم!

می‌گفت بقیه به این فکر نیافتند که در پی کیمیای هستی بروند. و بخوان که حقایق جهان رو از آن سو کشف کنند!

ز راه میکده یاران عنان بگردانید
چرا که حافظ از این راه رفت و مفلس شد

عِرض و مال از در میخانه نشاید اندوخت
هر که این آب خورد
 رخت به دریا فکنش

 

 

و می‌گفت «کمترین شوخی ایشان قتل است». و فراتر از آن:

کشته غمزه خود را به زیارت دریاب

بر سر کشته خویش آی و زخاکش برگیر


اگر به مذهب تو خون عاشق است مباح

صلاح ما همه آن است کان تو راست صلاح

می‌گفت من توی این راه افتادم، دو بیت بعد می‌گوید، از کمد زلف تو هیچکس خلاصی نیافت. ایضاً از کمانچه ابرو. و تیر چشم معشوق، که تیر رستگاری و پیروزی است. اینجا همون عمل ِ از خون، کره گرفتن هست:
ز چین زلف کمندت کسی نیافت خلاص
از آن کمانچه ابرو و تیر چشم نجاح

 

نجاح به معنی پیروزی و رستگاری هست. از تیر چشم و کمانچه ابرو، و چین زلف که بالاتر نمونه اون رو خواندیم.

این موارد مرتبط با راه و روش خون دل هست. و همانطور که دیدید اینها رو مایه‌ی رستگاری می‌دونست.

خلاص حافظ از آن زلف تابدار مباد
که بستگان کمند تو رستگارانند.

زلفی که در دستگاه شناختی «خون دل» بود. در جلسه قبل هم به بیت مشابهی در همین معنی اشاره کردیم. که می‌گفت من راضی‌ام. هر کی راضی نیست، نیاد.

دل به رغبت می‌سپارد جان به چشم مست یار
گرچه هشیاران ندادند اختیار خود به کس

سختش نبود. یا مایه اذیت و آزارش نبود. یا اگر هم بود، ازشون لذت می‌برد. یا لذتی در اونها می‌دید. خودش رو برنده می‌دونست، به نوعی. چنانچه بالاتر گفتیم. می‌گفت از ابرو و غمزه‌ات به من تیر و کمانی بیار، تا من بتونم دلم رو شکست بدم، که صرفه و سود من در این کار هست.

 

گر ز دست زلف مشکینت خطایی رفت رفت

 

یعنی اگر کاری کرد، دیگه پیگرد و پیگیری نداره. غزل 83 رو نگاه کنید، باز هم در همین موضوع.

 

عجیب واقعه‌ای و غریب حادثه‌ای است
اَنا اصطَبرتُ قَتیلاً وَ قاتِلی شاکی (من بر قتل خویش شکیبایم و قاتل من شکایت دارد).

حالا شاید اون موقع نبوده. ما الآن آدم بدهکار زیاد می‌بینیم که طلبکار میشه. در هر قالبی. با التماس میاد، با ادعا میره. در هر شکلی. چون طلبکاره، هیچ اشکالی در خودش نمی‌بینه. یا نمی‌خواد که ببینه. به نفعش نیست که اشکالات خودش رو ببینه.

چرا اینجوریه؟ چون هیچکسی روش و معیاری برای درک مسائل نداره. کلاً روش تحقیق که تعطیله. حالا مگه یه چیزی به نفع کسی باشه، این طرف اون طرفش بکنه، راجع بهش فکر کنه. واقعاً یه سری‌ها تصورشون این هست که کی تعیین می‌کنه. درک مطلب، روش تحقیق، تعطیل.

درویش مکن ناله ز شمشیر احبا
کاین طایفه از کشته ستانند غرامت. (مثل این هست که یکنفر در سربازی در حین کار با اسلحه به اشتباه به خودش شلیک کنه، که متاسفانه بین این همه جماعتی که میرن سربازی، اتفاق افتاده. و شاید شما هم شنیده باشید. که شخص دقت نکرده و فشنگ در اسلحه بوده، خودش، خودش را با گلوله متوقف کرده. و باید هزینه اون تیری که به ضرب اون مجروح شده رو، بپردازه. حتی اگر شخص در اثر جراحت یا به ضرب گلوله هم از بین می‌رفت بستگان او می‌بایست هزینه اون تیر رو می‌پرداختند. (تا آنجایی که من شنیده بودم).

مثلاً طرف دقت نکرده، اسلحه مسلح بوده. خشاب رو درآورده. یک گلوله تو جان لوله بوده، باید گلنگدن رو می‌کشیده که گلوله بیرون بیاد. این بخش آموزش دفاعی دوم دبیرستان بود.

فکر کرده خشاب رو درآورده، اسلحه خالی هست. بعد ماشه رو چکونده، خودش رو پوکونده. متاسفانه. بعداً باید پول اون گلوله رو بده. یه عزیزی بود، همساده بود. می‌گفت به این کار، می‌گن ووپوکوندُم. یعنی اینکه یه نفر سرخودش یا دیگری بلایی بیاره احتمالاً. در اینجا هم حافظ مرتبط با موضوع معشوق خودش می‌گوید می‌کشند و غرامت هم می‌گیرند).

 

آفرین بر دل نرم تو که از بهر ثواب
کشته غمزه خود را به نماز آمده‌ای (اینجا انگار فرمانده اومده بوده مراسم). اینکه طرف رو می‌کشند. و بعد خودشون میان یا عده‌ی دیگری از طرف اونها میان براش عزاداری می‌کنند هم، در شعر حافظ اومده. احترام کسی که در راه اونها کشته شده رو نگه می‌دارند. براش مراسم می‌گیرند. حتی کسی که به دست خودشون یا به واسطه‌ی خودشون کشته شده باشه. عاشقی که در راه معشوق یا به دست خود معشوق کشته شده. میان براش نماز می‌خونند.

آن دم که به یک خنده دهم جان چو صراحی
مستان تو خواهم که گزارند نمازم
.

 

در همین مورد بی قراری و از دست دادن صبر و طاقت می‌گفت هر چی اسرار در غم عشق تو هست، باشه. من دیگه طاقت ندارم. بسه دیگه.

گفتم اسرار غمت هر چه بود گو می‌باش
صبر از این بیش ندارم چه کنم تا کی و چند؟

 

در بیت بعد همین موضوع به خون دل کشیدن و با خون دل کشتن رو اشاره می‌کنه. می‌گه من آهویی هستم که از پروتکل‌های خون دل تبعیت می‌کنم. می‌گفت اینجوری نیست که تو منو قبول داشته باشی، من توی فرکانس کاری تو باشم، تو منو به قتل برسونی. بعد بری پُزش رو همه جا بدی که ببین چه عاشقی. آهوی مشکین من رو نکش. خونش رو نریز. به بند نگیرش. از چشم سیاه آهوی من خجالت بکش.

مکش آن آهوی مشکین مرا ای صیاد
شرم از آن چشم سیه دار و مبندش به کمند.

یا در غزل دیگری معشوق رو آهوی خودش می‌خواند و می‌گفت: خورشید صید لاغر من میشه، توله آهوی ماده‌ای میشه که صید او برای من کار ساده‌ای خواهد بود. بچه آهوی ماده‌ای میشه که شکارش ساده هست، اگر آهویی چون تو یکدم شکار من باشه.

جای دیگری به معشوقش گفته بود که تو به آهوان نظر، شیر آفتاب بگیر. شیر آفتاب که برج اسد بود. اسد به معنی شیر. ولی آهوان نظر، توی نظر حافظ، چشم نور داشت، می‌گفت نور معشوق از نور آفتاب بیشتر هست.

این یک تعبیر قدیمی بود می‌گفتند برقا که اومد، شمع انگار خاموش میشه. یه همچنین چیزی. خورشید که دربیاد، شمع انگار که خاموش هست. حافظ می‌گفت تو با آهوان نظر، آفتاب رو از دور خارج کن. مثل اونکه به ساقی می‌گفت چراغ می رو بده به آفتاب بده، به سمت آفتاب بگیر. به ره آفتاب دار، بگو صبح رو با این چراغ روشن کنه. گو برفروز مشعله صبحگاه از او.

خیلی از ابیاتی که در اونها به کلمه زلف یا گیسو یا نافه یا خون دل به شکل مستقیم هم اشاره نشده‌اند، مرتبط با همین روش خون دل هستند. مثل آنچه می‌گه زیر شمشیر غم معشوق باید با شادی و پایکوبی رفت، چون نتیجه حاصل از آن، که احتمالاً مرگ هست، خوبه. نیکه. شاید هم نتیجه‌اش، نافه مراد باشه.

زیر شمشیر غمش رقص کنان باید رفت
کان که شد کشته او نیک سرانجام افتاد

با توجه به اشارات بسیاری که به حلاج مرتبط با خون دل هست، «زیر شمشیر غمش رقص کنان باید رفت»، می‌تونه به خرامیدن منصور حلاج در زمان رفتن به پای دار اشاره داشته باشه.

به قول امروزی‌ها، البته جوون‌ترها، حلاج لاتی راه می‌رفت. یه مدلی از راه رفتن بود برای اینکه نشون بِدن خیلی بی‌چیز و جاهل و اوباش هستند. اونجوری راه می‌رفتند تا اعلام کنند ترسی از چیزی ندارند، به اصطلاح امروزی خیلی لات هستند.

اصل بخش لاتی بودن یا لات بازی درآوردن منصور حلاج اونجایی بود که مریدانش بهش گفتند: تو درباره تفاوت ما مریدان و این منکران چه نظری داری؟ اونها نمی‌فهمند و بهت سنگ می‌زنند. و نمی‌دونند که تو حق هستی. تو حق می‌گی، به نظر مریدانش. ولی ما تو رو قبول داریم. حکم این موضوع چی هست؟

گفت اونها دو تا ثواب می‌برند. شما یکی. شماها به من حُسن ظن دارید. عکس سوظن. حسن ظن داشتن از فروع دین هست. چون مومن نباید گمان بد نسبت به دیگران داشته باشه. در قرآن هم هست: ای کسانی که ایمان آورده اید از بسیاری گمان ها دوری کنید، زیرا بعضی گمان ها گناه است. گفت این فرع دینه. ولی اونها به خاطر توحید، از قوت توحید به من سنگ می‌زنند. و توحید از اصول دین هست. اونها دو تا ثواب دارند. شما یکی. یعنی آخر لفظ اومدن تو اون موقعیت همین می‌تونست باشه. بعد هم همه سنگ می‌زدند، یه عارفی، یکی از همکارانش، یکی از هم صنفانش بهش گِل پرت کرد. یا می‌گن: گُل پرت کرد. منصور حلاج گفت آخ، آی، وای، خودش رو انداخت رو زمین، گفتند چی شد؟ اون همه سنگ زدند چیزی نگفتی، از یک گِل یا حالا از یک گُل، آه کردن چی هست؟ گفت اونها نمی‌دونستند سنگ می‌زدند، اونی که می‌دونست نباید می‌زد. اگر الآن بود، ویدیوی این فرمایشاتش وایرال می‌شد.

حافظ می‌گه زیر شمشیر غم معشوق باید اینطوری رفت. چون هرکسی که کشته او بشه، خوب جایی افتاده. عاقبت خوشی داشته.

بعد بسیاری از افراد بی اطلاع می‌گفتند شعر حافظ همینجوریه، حالِت ملایم باشه، گوش کنی، خوش باشی. چون معنی شعر بلد نبودند. معنی لغت بلد بودند. معنی لغت هم این نیست که شما بری از لغتنامه یه چیزی رو بخونی. نگاهشون ادبیاتی بود. فکر می‌کردند یه شعری هست، یه معنی ظاهری داره، حافظ گفته اینها هم ازش یه نونی دربیارن. فکر می‌کردند کل قضیه در همین حد هست.

در یک غزلی می‌گفت:

چون مصلحت اندیشی، دور است ز درویشی
هم سینه پر از آتش، هم دیده پر آب اولی.

این کارها همسایه‌ی روش خون دل هستند. بزرگوار بي قرار ِ بي ثبات ِ بسیار هیجانی ِ سرگشته‌ی دیوانه‌ی سرمست… بود. این غزل رو هم با توجه به محتوای شعریش میشه هارد متال خوند. متوجه شدید که منظور چی بود دیگه؟ به معنی داشتن انرژی بسیار زیاد. تازه آخر این غزل می‌گفت: چون پیر شدی حافظ، از میکده بیرون آی. جوون بوده چی کار می‌کرده؟

حلاج اگر اون بود، اگر آخرش بود. حافظ بالاتر از اون بود. اصلاً اسپین‌آفش از حلاج، یک حلاج دیگر ساختن بود. بالا بردن حلاج بود. ارزشی بر اون عملکرد داری بحث حلاج بود. یعنی اگر حلاج، حلاج بود. حافظ چیزی با اسپین‌آفش، با روایتش از حلاج، چیزی بر او افزود. او رو بالاتر برد.

اون عده نمی‌دونم چیکار می‌کردند که معنی این ابیات رو متوجه نبودند. با معنی لغت و آرایه‌های ادبی که نمیشه شعر حافظ رو معنی کرد. نمیشه در شعر حافظ پژوهش کرد. نمیشه حافظ‌پجوهی کرد.

حافظ می‌گفت لب معشوق؛ یعنی رسیدن به کام یا رسیدن به لب لعل معشوق هم درد دارد، هم دوا:

گفته‌ای لعل لبم هم درد بخشد هم دوا
گاه پیش درد و گه پیش مداوا میرمت

[ساقی] بیا که هاتف غیبم به مژده گفت
با درد صبر کن که دوا
 می‌فرستمت

مثل همون خون دل خوردن و بوی گیسوی یار به مشام رسیدن. همون خون در دل افتادن و نافه مراد را بدست آوردن. می‌بینید دیگه خودش دوست داشت. می‌فرمودند حال تو بد هست ولی در راهی که هستی، این بد بودن حال تو خوب هست. این مسیر و سبک زندگیش بود.

حافظ بد است حال پریشان تو ولی
بر بوی زلف یار پریشانیت نکوست

می‌گفت اونهایی که به کمند زلف تو اسیر هستند، نجات یافته‌اند، آزاداند. یعنی رستگارند. پس من راضی هستم. و نیاد روزی که از این کمند زلف معشوق، خلاص بشم.

خلاص حافظ از آن زلف تابدار مباد
که بستگان کمند تو رستگارانند

می‌گفت اینکه من هم در زحمتی نباشم خوب هست، ولی کار عشق مهم‌تر هست:

صحبت عافیتت گر چه خوش افتاد ای دل
جانب عشق عزیز است فرومگذارش

در راه رسیدن به معشوق، البته معشوق حافظی نه هر معشوقی، جگرت هم پاره پاره شد، بخند. این فوفول بازی‌ها و سوسول بازیا چیه تا دست بهت بخوره صدات دربیاد:

با دل خونین لب خندان بیاور همچو جام
نی گرت زخمی رسد آیی چو چنگ اندر خروش

می‌گفت اون ساز چنگ هست، که بهش دست می‌زنند صداش درمیاد. الآن میشه گفت گیتار. می‌گفت مثل جام باشه که با اینکه خونین دل هست. داخلش شراب به رنگ خون هست، لبش خندان است. دهانه جام رو می‌گفتند شبیه دهان انسان هست. خود حافظ هم در دلش خون بود. اما لبش خندان بود، چنانچه اینجا می‌گوید.

یک طرز فکر یا سبک زندگی هم در گذشته بین عرفا بوده، حافظ هم طرفدار این نوع نگاه به زندگی بود که می‌گفتند کسیکه دارایی زیادی نداره، دغدغه‌ای هم بابت از دست دادن آن دارایی یا اضافه کردن به آن سهم و مال نداره. و خود این موضوع یعنی نداشتن دغدغه‌ی از دست دادن مال دنیا یا افزودن بر آن و بیرون آمدن از حساب بیش و کمی آن، مایه آرامش بوده.

سلطان و فکر لشکر و سودای تاج و گنج
درویش و امن خاطر و کنج قلندری

بیت قبلش هم این بود:

در شاهراه جاه و بزرگی خطر بسیست
آن به کز این گریوه سبکبار بگذری
سلطان و فکر لشکر و سودای تاج و گنج
درویش و امن خاطر و کنج قلندری

 

گریوه یعنی گردنه. مثل گردنه‌ی کوه. اون موقع غارت زیاد بوده دیگه.

از این فیلم‌های تاریخی؟؟ غیرتاریخی تُرکی دیده بود. که همه برای رسیدن به قدرت می‌جنگند. سر همدیگه رو زیر آب می‌کنند. می‌گفت در شاهراه جاه و بزرگی خطر بسیست. البته اون موقع همون فیلم‌ها تو شیراز به شکل زنده در حال اجرا بود. آمدند و کندند و سوختند و کشتند و بردند و رفتند. در زمان حافظ بارها این اتفاق افتاده بود. شیراز رو بارها اومدند غارت کردند، رفتند. این می‌رفت اون یکی می‌اومد، روزگار نفر قبلی رو سیاه می‌کرد.

می‌گفت نداری، راحتی. به روایت امروزی، نداری یه غم داری، اگر داشته باشی، صدتا غم داری.

زمانه گر بزند آتشم به خرمن عمر
بگو بسوز که بر من به برگ کاهی نیست

 

مولوی می‌گفت: کسی که چیزی نداره، چی می‌خوای ازش گرو بگیری؟ از برهنه کی توان بردن گرو؟ یه جوکی بود. نه، هیچی.

البته حافظ در نقطه‌ی امن، رضایت داشت. که بتونه قبض‌هاش رو پرداخت کنه، در تامین سهم فناوری اطلاعات در سبد هزینه خانوارش مشکلی نداشته باشه، همون نقطه‌ی امن براش کافی بود. بتونه یه اینترنت پرسرعتی برای خونه بگیره. بسته اینترنت موبایل بخره. فیل شکن بخره. همین‌ها رو برای مسیر عادی زندگی کافی می‌دونست.

جای دیگری می‌گوید: شادی جهانگیری غم لشکر نمی‌ارزد.

شادی جهانگیری هم در شعر حافظ اشاره به شخص خاصی نداره. مثل خسرو عنایتی که بالا گفتیم. وز خسرو عنایتی.

اینها رو در جریان هستید، قبلاً توجه داده شد. از این جهت که بعداً بشه راحت‌تر با یک یا چند بیت ارتباط برقرار بشه. یا از قِبَل شنیدن یکی از این ابیات، در این نوع ارائه، بخشی از معنا یا مفهوم اون بیت در ذهن بمونه. توجه به بخشی از معنای یک مصراع یا یک بیت هم به همین دلیل هست. و برای همین به این شکل یا به طریق دیگری ارائه می‌شوند. معنی می‌شوند. ضمن اینکه قرار هست این پروژه، ادامه دار باشه. و بخشی از استراتژی محتوا چنین هست. شاید شما اهل ادبیات باشید، ولی بسیاری به شکل جدی این موضوع رو دنبال نمی‌کنند. و از این روش میشه بهشون به ابیات بیشتری توجه داد. هدف این نیست. ولی این هم هست.

یکی از روش‌هایی که برخی با اشعار فارسی آشنا می‌شدند، و من اثرپذیری این مورد رو زیاد دیدم. البته اون به واسطه‌ی هنر هست. این مرتبط با استراتژی محتوا.

آشنایی بسیاری با شعر فارسی از طریق همین اشعاری بود و هست که در ترانه‌های عموماً سبک موسیقی سنتی خونده می‌شن.

خیلی از اشعاری که به ویژه جوان‌ها و جوانترها با اونها آشنا هستند، ممکن هست، یک خواننده‌ای شعری از حافظ رو خونده باشه، و از اون طریق به گوششون رسیده باشه. یا یاد گرفته باشند. یا از اونجا در ذهن اون افراد، مونده باشه. بعد جای دیگری با معنای دقیق‌تری از اون شعر ارتباط برقرار کرده باشند.

و چون اون اشعار در قالب موسیقی به گوش رسیده بودند، ممکن بود معنا یا صورتی از اون بیت در ذهن شخص، ثبت بشه که بعداً به کار بیاد. شاید اگر برخی همون شعر رو در اون زمان یا در ابتدا، از روی کتاب می‌خوندند، به اون شکل براشون اثربخشی نداشت.

منظور اینه که شادی و رضایت حاصل از دارایی بسیار، شادی جهانگیری، به نگرانی‌ها و سایر هزینه‌های جاری آن و ریسک شکست و دغدغه‌ی سناریوهای شکست و تکاپوی رفع مشکلات آن، نمی‌ارزد.

 

جای دیگری مرتبط با این مطالب می‌گوید:

دولتی را که نباشد غم از آسیب زوال
بی تکلف بشنو دولت درویشان است

اما با این همه؛ اتفاقاتی افتاده بود، که حافظ توان ادامه دادن در این راه را نداشت. و می‌گفت همیشه هم در این راه به حافظ خوش نمی‌گذشت. همیشه قابل تحمل نبود.

آنچه در چشم او باعث بینایی او می‌شد که جلسه قبل راجع به آن در موضوع شراب و نور چشم شدن و بیرون آوردن آن شکل صنوبر از باغ دیده، در شعر حافظ صحبت کردیم؛ که این راه و این کار برای حافظ رنج فراوان داشت:

من آن شکل صنوبر را ز باغ دیده برکندم
«که هر گل کز غمش بشکفت محنت بار می‌آورد»

می‌گوید به خاطر اینکه هر خبری می‌خواست بشود سختی‌های فراوانی در پی داشت. یعنی برای یک نافه مراد، برای یک رایحه‌ی خوش، بارها خون در دل حافظ می‌افتاد. و بارها دل حافظ خون می‌شد، تا آنجا که جان حافظ را به لبش می‌رساند. می‌گفت من آن معشوق که در چشم من، نور دیده من شده بود را از چشمم برکندم. و از این مسیر بیرون رفتم.

و البته می‌گوید گاهی از راه بیرون می‌شدم و دوباره به راه بازمی‌گشتم:

به قول مطرب و ساقی برون رفتم گه و بیگه
کز آن راه گران قاصد خبر دشوار می آورد

این به قول مطرب و ساقی، یعنی یک ترانه‌ای را می‌خواندند که حافظ از آن ترانه یا بخشی از آن استفاده می‌کند تا منظورش را بیان کند، احتمالاً یاد شما باشد که در یک مجلسی، شخصی از همین روش برای بیان منظورش استفاده کرد: کسی که فرش می‌بافه، باید روی مبل استیل بشینه.

اما حافظ در ادامه معنی آن بیت، می‌خواست خبری که می‌رسد «با» غباری که پدید آید از اغیار یا مشکلات و دشواریهایی بیشتر از آن «نباشد». و صبا خاک ره آن یار عزیز را «بی غباری که پدید آید از اغیار» بیاورد. تا در دیده همچون توتیا بکشد. و کند حافظ از او دیده دل نورانی.

 

حافظ سختی‌های راه را قبول داشت و می‌پذیرفت. اینها مربوط به داستان خون دل و خون دل خوردن و خون در دل افتادن تا رسیدن به نافه مراد هست.

روش و سبک عملکرد و مسیر زندگی حافظ هست. حافظ از موضوع غبار و کیمیا به شکل سنبلیک در شعر خود چندبار استفاده کرده است. «غبار با کیمیاگری مناسبت دارد. و چنین بوده که غبار مخصوصی در عمل کیمیاگری در تبدیل مس به طلا به عنوان عنصر معین مصرف می‌شده است». می‌گفت اون سختی‌ها، اون غبار راه، برای کیمیا کردن، برای کیمیاگری لازم است. همون داستان خون دل خوردن و نافه مراد یا نافه گیسوی یار به مشام رسیدن. می‌گفت کسی که نیازمند بلا هست، از این راه خارج نشه.

نیازمند بلا گو رخ از غبار مشوی
که کیمیای مراد است خاک کوی نیاز

می‌گفت غبار این راه، کیمیای رسیدن به سعادت هست. من هم مطیع و از ارادتمندان همین راه هستم.

غبار راه طلب کیمیای بهروزی است
غلام دولت آن خاک عنبرین بویم

معتقد بود: وقتی که شخص تمام نیازهایش برآورده شده باشد، طاعت او ارزش چندانی ندارد. «هنگام باد استغنا هزار خرمن طاعت به نیم جو ننهند».

این بیت رو به شکل دیگری هم معنی می‌کنند. به هر شکل، گاهی چنان، شرایط بر او سخت می‌شد، که به تعبیر خودش «آب حیوان» یا «آب‌زندگانی» یا «آب حیات» یا «آب خضِر» در نظرش نمی‌آمد.

صبا به چشم من انداخت خاکی از کویش
که آب زندگی‌ام در نظر نمی‌آید

می‌گفت دیگه تموم شد. دیگه فایده نداره. دیگه این دنیا به درد نمی‌خوره. چی می‌خواد بشه که جبران اون موارد باشه.

چنان به حسرتِ خاکِ درِ تو می میرم
که آب زندگی‌ام در نظر نمی‌آید

آب حيوان تيره گون شد خضر فرخ پي كجاست
خون چكيد از شاخ گل باد بهاران را چه شد

و نیاز بود که «اندیشه خطا» یا «اندیشه باطل» از او دور شود. مثل اونچه می‌گفت با دل خودم در جنگ هستم، تو بیا کمکم کن.

در کمین‌گاه نظر با دل خویشم جنگ است
زابرو و غمزه او تیر و کمانی به من آر

می‌گفت در شب دوری از تو، جانم به لبم رسید. الآن موقع اینه که تو برسی.

در تیره شب هجر تو جانم به لب آمد
وقت است که همچون مه تابان بدرآیی

می‌گفت عقلی که محاسبه‌گر هست، دیگه داره Error میده. جوابی براش نیست. دلم هم که با من راه می‌اومد، دیگه سودی نمی‌بینه که بخواد همراهی کنه. زلف و ابروی دلدار کجاست؟ می‌گفت عقل یا خردی که محاسبه‌گر بود، به واسطه‌ی بوی زلف تو دیوانه می‌شد و فتوای معکوس می‌داد. یعنی می‌گفت محاسبه‌گری نکن. برو دنبال معشوق. خون دل بخور. ولی الآن دیوانه شده، چون هیچ بویی از زلف تو نیست.

عقل ديوانه شد آن سلسله مُشكين كو
دل ز ما گوشه گرفت ابروي دلدار كجاست

كمر كوه كم است از كمر مور اين جا

می‌گفت نگذار کار به جایی برسه که مخلصان و چاکران درگاه تو بروند. نگذار که رونق محبوبیت تو کم ارزش یا کم رونق بشه.

مكن كه كوكبه‌ی دلبري شكسته شود
چو بندگان بگريزند و چاكران بجهند

می‌گفت اون دهانی که کام بخشی داره رو نشون بده تا مردم از دهان کوچک تو، در شک نیافتند.

بگشا پسته خندان و شكرريزي كن
خلق را از دهن خويش مينداز به شك

دهان که در شعر فارسی کوچک بود. و اون موقع مد اینجوری بود که دهان کوچک زیبایی به حساب می‌اومد. و چون کامیابی از معشوق هم تقریباً محال بود، و خیلی دور می‌نمود می‌گفتند کامیابی مربوط به دهان است. و دهان معشوق کوچک است. حافظ اینجا می‌گه بالاخره یه ردیف دندون به ما نشون بده، دلمون خوش بشه. شک نکنیم در این موضوع که نکنه تو دهانی نداشته باشی. یا ما از دهان تو کامیابی حاصل نمی‌کنیم.

بگشا پسته خندان و شكرريزي كن
خلق را از دهن خويش مينداز به شك

در جای دیگری هم گفته بود دل از ما، به زلف و خال خود نبر! که چنین کارهای عظیم و سنگینی یعنی افتادن به دنبال معشوق و پرداختن به کار عاشقی تو، از هر کسی؛ یا از هر شخصی، چون حافظ بر نمی‌آید.

خزینه دل حافظ به زلف و خال مده
که کارهای چنین حد هر سیاهی نیست

از حافظ برنمیومده، از کی می‌خاسته بر بیاد.

خلاصه سخن او این بود که در توانش نیست و نمی‌تواند بیش از این تحمل کند، او که می‌گفت اگر قرار باشد برای من چنین جلوه‌گری کنند، و مطابق نمادها و رمزهایی که در شعر حافظ است او شناخت حاصل کند. یا به اسرار پی ببرد، حاضر است با مژگانش خاک در میکده را بروبد (خاکروب در میکده کنم مژگان را…) حالا می‌گفت اسرار غم تو هرچه که هست، من دیگر طاقت ندارم و نمی‌توانم تحمل کنم:

این شما، این هم اسرار راه شما. ما رفتیم. جونم آزاد.

گفتم اسرار غمت هر چه بوَد گو می‌باش
صبر از اين بيش ندارم چه كنم تا كي و چند

 

جای دیگری هم می‌گوید:
به فتراک (فتراک به معنی بند چرمی پشت زین که صید یا شکار را به آن می‌بندند
، هست.) به فتراک ار همی بندی خدا را زود صیدم کن…تا آفت ایام او را خراب نکند!

به فتراک ار همی بندی خدارا زود صیدم کن
که آفت‌هاست در تاخیر و طالب را زیان دارد

و تنها چاره او به دست معشوق بود:

من دیوانه چو زلف تو رها می‌کردم
هیچ لایق‌ترم از حلقه زنجیر نبود

یک معنی آن این است که «وقتی من دیوانه زلف تو را رها می‌کردم؛ هیچ چیز از این شایسته‌تر نبود که زنجیرم کنند. یعنی کسی که بخواهد خود را از زنجیر زلف تو خلاص کند قطعا بی عقل و دیوانه است»…

معنی دیگر این است که وقتی که من که دیوانه شده بودم و تاب و تحمل نداشتم. و در رنجش می‌زدم و می‌رفتم، هیچ چیز سزاوارتر و شایسته‌تر از زلف تو نبود، که با آن مرا در زنجیر و صیدم کنی. مانند آنکه گوید:

دل دیوانه از آن شد که نصیحت شنود
مگرش هم ز سر زلف تو زنجیر کنم

باز مستان دل از آن گیسوی مُشکین حافظ
زان که دیوانه همان به که بود اندر بند

می‌فرماید: همون بهتر هست که دیوانه‌ای مثل من، در بند تو باشه. در بند و زنجیر گیسوی تو باشه. به قول مطرب و ساقی می‌گه: اونقَدَر عقلم میرسه، از عشق تو دیوونه شم.

زلف، مرتبط و متصل به سختی‌ها و سیاهی و سواد بود. که داستان غم عاشق یا حافظ رو روایت می‌کنه. معشوق حافظ هم که مو مشکی بود، راحت می‌تونست بگه: “موهات، رنگ دنیای منه”.

بر خلاف بیاض و روی روشن که به نور و نور چشم حاصل کردن مرتبط می‌شد. گیسو و زلف مربوط به نافه مراد و بوی خوش می‌شه. اولش می‌تونه همراه با خون دل باشه ولی پایان خوشش، بوی زلف یار بود.

 

و از اونجایی که حافظ تشبیهات خودش در شعر رو در قالب یک دستگاه شناختی عرضه می‌کرد. که در دنیای خارج، یعنی در دنیای بیرون از روح و روان خودش، نمود بیرونی داشت. وقتی یک اتفاقی در دنیای خارج می‌افتاد که او به دنبال رسیدن به معشوق بود، خون دل خورده بود که به نتیجه برسه، وقتی در این بین پیام یا معنایی رد و بدل می‌شد، اون رو می‌آورد در دستگاه محاسباتی و شناختی خودش و ازش نتیجه‌گیری می‌کرد. “به همین خاطر بود که آنچه در دنیای بیرون اتفاق می‌افتاد را به شکل زنده می‌دیدند!”

بر هم چو می زد آن سر زلفین مشکبار
با ما سر چه داشت ز بهر خدا بگو

واقعیت افزوده بود. می‌گفت یک پیامی از بوی زلفین مشکبار معشوق رسید، اما معلوم نبود که اون پیام چی هست؟ یک احوالاتی بر حافظ حاکم شده بود، اما اون نتیجه‌ای که می‌خواست رو پیدا نمی‌کرد.

حافظ در اینجا می‌گه اون کدی که فرستادی، اون رمزی که بود، چه معنایی داشت. ما گفتیم که حافظ در شعر خودش کد می‌فرستاد. با حروف ابجد. در شعر فارسی هم رایج بود. می‌خواست سال وفات شخصی رو بگه، می‌گفت معادل ابجد فلان کلمه رو در نظر بگیر. جلسه قبل داشتیم. در اینجا هم می‌گه، اون کدی که شما فرستادی مفهوم نبود.

توی مکالمات رادیویی، یعنی در بیسیم، کد همین پیامی که ” پیام مفهوم نبود”، در مکالمات بی‌سیم امروزی میشه یه چیزی. یه کدی هست که وقتی اون رو بگن، یعنی پیام مفهوم نبوده: هشت-یک مثلاً.

در چین زلفش ای دل مسکین چگونه‌ای
کآشفته گفت باد صبا شرح حال تو

وی در ادامه می‌افزاید، لطفاً پیام رله بشه. یعنی لطفاً پیام تکرار بشه. این هم یک کدی داره. کد هفت-سه مثلاً.

از اونطرف هم بهش می‌گن، سکوت رادیویی رو نگه دارید. موارد هشت، سه رو مثلاً رعایت کنید. هشت، سه همون سکوت رادیویی هست. مثلاً هشت، سه سکوت رادیویی هست. سکوت رادیویی یعنی هیچ پیغامی مخابره نشه. تا دشمن متوجه حضور واحدهای رزمی اطراف خودش نشود.

معشوق عیان می‌گذرد بر تو ولیکن
اغیار همی‌بیند از آن بسته نقاب است.

 

این یعنی معشوق داره مثلاً هشت، سه رو رعایت می‌کنه. سکوت رادیویی رو نگه داشته. از آن بسته نقاب است.

تصویرسازی می‌کرد، یا فراتر از اون، به شکل واقعیت افزوده می‌دید، می‌گفت: معشوق، سر زلفین مشکبارش رو تکون داده، یعنی یک بوی خوشی اومده که از گیسوی معشوق هست. جای دیگری می‌گوید: دل من یا حالا در اینجا، خون دل من در آن گیسوی معطر تو خانه دارد، تو موهات رو همینجوری برهم نزن.

به ادب نافه گشایی کن از آن زلف سیاه
جای دل‌های عزیز است به هم برمزنش

 

می‌گه دل من با خط که در جلسه دوم معنی شراب در شعر حافظ گفتیم مرتبط با سیاهی و سختی راه می‌شه. مرتبط با سواد. و خال که در شعر حافظ مدار نور هست. مرتبط با روشنی و سفیدی می‌شه، حق وفا داره. دل من یعنی دل حافظ، با خط و خال معشوق، با سیاهی و سفیدی در راه معشوق، حق وفا داره. در آن موی معطر به بوی خوش، در آن طره معطر که از آن بوی خوش پراکنده می‌گردد، محترم نگهش‌دار. جای دل من اونجاست، زیر و روش نکن. بهم برمزنش.

گو دلم حق وفا با خط و خالت دارد
محترم دار در آن طره عنبرشکنش

به ادب نافه گشایی کن از آن زلف سیاه
جای دل‌های عزیز است به هم برمزنش


درباره واقعیت افزوده، ما گفتیم که حافظ چقدر با دنیای امروز سازگاری داشت. چقدر روش تحقیقش، طرز فکرش، نوع نگاهش، جهان‌بینیش با دنیای امروز همخوانی داشت. اصلاً آدم امروزی بود. هر شخص دیگه‌ای رو بخوای از خاک بیرون بکشی بیاری توی دنیای امروز زندگی کنه، همه چیز براش عجیب هست. ولی نوع نگاه و رویکرد حافظ به گونه‌ای بود که راحت می‌تونست ارتباط برقرار کنه. راحت می‌تونست دنیای امروز رو درک کنه.

حالا در قالب تشبیهی گفتیم حافظ از واقعیت افزوده استفاده می‌کرد، وقتی واقعیت افزوده مد که هیچ، اصلاً وجود نداشت. Augmented reality مورد نظر هست.

واقعیت افزوده رو که می‌دونید، مثلاً شما یه اپلیکیشن روی گوشیتون نصب می‌کنید. بعد کاپوت ماشین رو می‌زنید بالا، با باز کردن اون اپلیکیشن و گرفتن دوربین روی موتور و سایر بخش‌های خودرو، بهتون روی صفحه گوشی نشون می‌ده که آب ماشین رو باید از طریق کدوم قسمت پر کنید. روغن ترمز رو در کجا می‌ریزند. روغن هیدرولیک کجاست. آب شیشه‌شوی از کجا پر میشه. اینها رو روی صفحه نمایش موبایل نشون میده. یا مثلاً یک اپلیکیشنی برای توضیح آناتومی بدن می‌نویسند بعد یک آناتومی بدن روی میز می‌گذارند. با باز کردن اون اپلیکیشن و گرفتن دوربین روی آناتومی بدن، بهتون روی صفحه گوشی نشون می‌ده که اسم اعضای بدن چی هست. هر کدوم چه کاری می‌کنند.

یکی از روزنامه‌ها چنین چیزی داشت. تصویر یک بازیکن فوتبال، تصویر شادی پس از گل، از یک بازیکن فوتبال روی روزنامه بود. اگر بخش واقعیت افزوده‌ی اپلیکیشن همشهری رو باز می‌کردید، گوشی رو روی اون تصویر می‌گرفتید، قبل از شادی پس از گل رو، یعنی گل اون بازی فوتبال رو، روی اپلیکیشن نمایش می‌داد. به کمک اون برنامه اطلاعاتش رو از طریق اینترنت می‌گرفت.

واقعیت افزوده، یک نمای فیزیکی زنده، مستقیم یا غیرمستقیم (و معمولاً در تعامل با کاربر) است، که عناصری را پیرامون دنیای واقعی افراد اضافه می‌کند.

اینکه هر کدوم از اون مواردی که در دنیای حافظ به نظرش می‌رسید، هر چیزی رو که می‌دید، یک معنایی داشت، یا یک معنایی به ذهنش می‌رسید، واقعیت افزوده میشه. می‌گفت بر برگ گل به خون شقایق نوشته‌اند؛ هر کسی می‌خواد از خامی در بیاد، باید شراب بخوره.

بر برگ گل به خون شقایق نوشته‌اند
کآن کس که پخته شد، می چون ارغوان گرفت.

حالا درسته ما این رو به شوخی می‌گیم، روی گل که چیزی ننوشته بودند. اگر یک برنامه‌ای بود که شقایق رو با دوربین اسکن می‌کردی، بعد اسم گل یا مثلاً یک پیامی رو مثل اینکه: «آن کس که پخته شد، می چون ارغوان گرفت» رو بالای تصویر گل یا بر روی برگ گل نشون می‌داد، واقعیت افزوده می‌شد. اما این چیزی که اینجا می‌گه، واقعیت مجازی هم میشه.

حافظ تجربه واقعیت مجازی رو هم داشت. واقعیت مجازی اونی هست که شما یک عینک مخصوص به چشمتون می‌زنید، بعد که مثلاً می‌چرخید، تصویر اون عینک مخصوص هم جلوی چشم شما می‌چرخه. انگار رفتید توی یه دنیای دیگه. پایین رو نگاه کنید، جلوی چشمتون هم پایین رو نشون میده. ممکنه اون عینک مخصوص مثلاً صحنه یه بازی رو نمایش بده. بهش می‌گن واقعیت مجازی، virtual reality.

اینکه حافظ می‌رفت مثلاً بیرون، می‌دید که سمن به دست صبا خاک در دهان می‌انداخت. این یه جورایی واقعیت مجازی بود. واقعیت مجازی یا حقیقت مجازی، به فرض.

هر گل نو ز گلرخی یاد همی‌کند ولی
گوش سخن شنو کجا دیده اعتبار کو

 

می‌گه هر گل تازه‌ای که عمر کوتاهی هم خواهد داشت، یادآور آدمی و عمر کوتاه او نیز هست. یا می‌گه، هر گلی، هر گل تازه‌ای، هر گل جدید، یادآور گلرخی می‌باشد.  اما چی کسی هست که چنین پندی را بشنود. چه دیده‌ای هست که حالا طبق اونچه ما تشبیه کردیم، بدون عینک واقعیت مجازی، این حقیقت را ببیند؟

هر گل نو ز گلرخی یاد همی‌کند ولی

گوش سخن شنو کجا دیده اعتبار کو

 

هر گل نو از گلرخی یاد می‌کند، ولی چه کسی چنین چشمی را دارد؟ چه کسی چنین بینایی را دارد؟ دیده اعتبار کو؟ حافظ، عینک دیدن متفاوتی داشت. ما تشبیه کردیم به ساختار و موضوع عینک واقعیت مجازی. virtual reality. گفتیم این حقیقت مجازی برای حافظ بود.

می‌گفت من صبح رفتم بیرون، غنچه که بسته بود رو دیدم. یاد دهان تو افتادم. یاد دهان معشوق افتاد. می‌گفت باد هم می‌وزدید، بوی زلف تو رو آورد. صبا حکایت بوی زلف تو در میان انداخت. یا حالا مرتبط با موضوع این جلسه وزیدن باد، من رو یاد بوی زلف تو انداخت. می‌گفت اون گل، اون غنچه، که سمن بود. یاسمن بود. به خاطر اینکه تو رو به اون تشبیه کردم، به دست صبا خاک در دهان انداخت.

این دیگه واقعیت افزوده نیست. اون قبلی که گفتیم دوربین موبایل رو میندازه روی یه چیزی که توضیحاتی درباره‌اش بنویسه، یه صوتی، ویدیویی چیزی پخش کنه، نیست. واقعیت مجازی یا حقیقت مجازی برای حافظ هست. و چقدر هم به عملکرد حافظ نزدیک هست. حافظ هم وقتی می‌رفت بیرون یه چیزی رو می‌دید، با اون چنین ارتباطی می‌گرفت. انگار که یک عینک مخصوص داشت، دنیای اطراف خودش رو به گونه‌ای دیگه می‌دید.

دیدمش خرم و خندان قدح باده به دست
و اندر آن آینه صد گونه تماشا می‌کرد

 

می‌گه من پیر مغان رو دیدم. رفته بودم اونجا مشکلم رو با او مطرح کنم، دیدم که اون هم عینک مخصوص خودش رو داره، عینک واقعیت مجازی یا حقیقت مجازی حافظی! و داره در جام شراب نگاه می‌کنه.

مشکل خویش بر پیر مغان بردم دوش

کاو به تایید نظر حل معما می‌کرد
دیدمش خرم و خندان قدح باده به دست
و اندر آن آینه صد گونه تماشا می‌کرد

 

جای دیگری در یک بیت خیلی معروف که ضرب‌المثل هم شده، می‌گوید:

بنشین بر لب جوی و گذر عمر ببین.

جوی رو می‌دید و آبی که در اون روان بود. توی اون عینک مخصوصش، در اون نگاه ویژه‌اش، گذر عمر رو به شکل واقعیت مجازی یا حقیقت مجازی در نظر می‌آورد. یادتون هست دیگه، اون نگاه ویژه رو به واسطه‌ی نوری که به چشمش رسیده بود می‌دید. نور چشم. حافظ اون زمان بدون عینک مخصوص از این تکنولوژی بهره می‌برد.

گه چون نسیم با گل راز نهفته گفتن
گه سر عشقبازی از بلبلان شنیدن

خودش خیلی بالا بود. دانشش بسیار بالا بود. روش تحقیق خاص خودش رو داشت. و از هرچیزی یک پندی می‌گرفت. یک ایده‌ای در ذهنش می‌نشست. طوفان فکری می‌کرد، به تنهایی.

وقتی طوفان فکری مد نبود. اینجوری نبود که رو فضا باشه، موضوعات غیرمرتبط رو به هم ربط بده که در اونها هم نظام منطقی افکار جاری نباشه. می‌گفت مثل رازی که نسیم صبح با من می‌گه، همون راز رو می‌ره با گل می‌گه. من هم مثل نسیمی که با گل راز رو به او گفته و گل مثلاً شکفته، اون راز رو از گل می‌شنوم یا به گل می‌گم. و سر عشقبازی رو هم از بلبل می‌شنوم.

گه چون نسیم با گل راز نهفته گفتن
گه سر عشقبازی از بلبلان شنیدن

 

این واقعیت مجازی میشه. با گل راز نهفته گفتن و سر عشقبازی از بلبلان شنیدن. به واسطه‌ی یک نظر کردن و یک چشم انداختن بر آنها، میشه حقیقت مجازی دیدن. و بیرون از این تکنولوژی جدید یعنی virtual reality، او یک حقیقت مجازی که خودش می‌گه در اونها نهفته بود رو، می‌دید. و از قِبَل این بیرون رفتن و گل و بلبل رو دیدن، حقیقتی به ذهنش می‌نشست.

توی بیت بعد هم یک نصیحتی می‌کنه که به موضوع ما مربوط نیست، اما چون رسیدیم بهش بگیم، می‌گفت:

بوسیدن لب یار اول ز دست مگذار
کآخر ملول گردی از دست و لب گزیدن

 

این رو تو برنامه‌ی یه بیت از حافظ بخون، یک آقایی خواند، اونجا بوق نمی‌زنند، قیچی می‌کنند. بوسیدن لب یارش رو قیچی کردند، شد: اول ز دست مگذار، کاخر ملول گردی از دست و لب گزیدن. از این نصیحت‌ها حافظ باز هم داره: مصلحت دید من آن است که یاران همه کار
بگذارند و خم طره‌ی یاری گیرند.

در باب واقعیت مجازی، جای دیگری می‌گوید:

با صبا در چمن لاله سحر می‌گفتم
که شهیدان که‌اند این همه خونین کفنان
گفت حافظ من و تو محرم این راز نه‌ایم
از می لعل حکایت کن و شیرین دهنان

 

اینجا هم، میکروفنش در واقعیت مجازی کار می‌کرد. هم اسپیکرش. یعنی پیام داده، جواب گرفته. یه دیالوگه. به صبا گفته: شهیدان ِ که‌اند این همه خونین کفنان؟ یا شهیدان که‌اند این همه خونین کفنان. این درسته. او هم گفته: ولش کن، این به کار من و تو نمیاد. این در حوزه تخصص من و شما نیست. از می لعل حکایت کن و شیرین‌دهنان.

سخن این بود که چون کاملاً ذهنش درگیر مساله‌ی معشوقش بود. و از اتفاقات بیرونی برای پرداختن به این موضوع در دستگاه شناختی خودش بهره می‌برد. اتفاقات بیرونی رو گاهی به شکل زنده می‌دید. که حالا ما از دو تکنولوژی در اینجا برای شرح این مساله کمک گرفتیم.

کلاً من چون فنی خوندم. هیچ چیز دیگری رو متوجه نمی‌شم. اصلاً هیچ حقیقت دیگری وجود نداره. هیچ علم دیگه‌ای وجود نداره. مگر اینکه در اندازه فهم و شعور من باشه. هر چیزی هست باید بیاد در دستگاه قابل درک و فهم من، تا من اون رو بپذیرم. تا من تاییدش کنم. تا من بتونم باهاش ارتباط و تماس برقرار کنم.

 

هر چیزی باید فنی باشه، تا برای من قابل درک باشه. هیچ چیز جدیدی در دنیا وجود نداره. هیچ راهی برای توضیح هیچ چیزی در جهان نیست، مگر اینکه بشه بیاد در سیستم قابل درک من قرار بگیره. تا من اون رو از نگاه خودم تحلیل کنم. و بعد بر اساس فهم خودم توضیحش بدم. برداشت خودم رو ازش داشته باشم. اونقدر بیارش پایین، تا من بفهمم. تا دیگران بتونند از اون استفاده کنند. ممکن هم هست برداشت من هیچ ارتباطی با اون موضوع نداشته باشه.

اگر قدرت هم باشه که دیگه اون آخرشه، به قول حافظ قیامته. اون موقع سیاست سکوته. مثل سکون، سکوت و سلوک و انتهاج یک عارف واقعی. سر جمع هم چهار تا تئوری از چهار تا سناریو دارم که همه‌ی عالم باید بیان بر اساس اون سناریوها درک بشن. و توضیح داده بشن. بیرون از این دیگه چیزی در جهان نداریم.

یا یه چیزی میره در فهم من، یا من براش یه تصویری توی ذهنم دارم، یا کلاهبرداری هست. حبابه. شما هم اگر متوجه این موضوع نمیشی، می‌تونی بری مقالات و مطالب مربوطه رو بخونی. اونجا توضیح داده شده.

این بحثی که مطرح کردم، این طرز فکر، این نوع نگاه، یه کمی، آشنا نبود؟

ما بی‌شماریم.

شما این رو قبلاً در خیلی افراد دیده بودید. داشتم به یه نفر همین رو می‌گفتم.

گفتم فلانی می‌گه اون چیزهایی که تو می‌گی اشتباهه، اونقدر مساله رو بیار پایین که من هم بفهمم. گفت دقیقاً دولت اینطوری هست. دولت آمریکا رو می‌گفت. گفتم عزیزم، من دارم عملکرد تو رو تشریح می‌کنم، تو دولت رو می‌گی. دولت آمریکا.

اینکه می‌گن مثلاً فلان طیف نمی‌فهمند، فلان گروه بسته عمل می‌کنند، اونها تعدادشون خیلی کم هست. من افراد بسیار زیادی که می‌گن اونها نمی‌فهمند، کار خودشونه رو دیدم؛ که اونها خیلی بدتر نمی‌فهمیدند، اصلاً خیلی بدتر بودند. حتی پول هم نمی‌گرفتند.

حالا ریشه‌یابی بشه، می‌بینی کار خودشونه! فقط تنها تفاوتشون این بوده که زور نداشتند. شاید برای همین هم بهشون فشار می‌اومده.

اگر شما کسی رو دیدید که اینجوری نبود، اون رو بشمارید، اینجوری راحت‌ترید. البته به غیر از خودتون که از این دست آدمها نیستید. هیچکس خودش از این گونه آدم‌ها نیست. من هم خودم از این آدمها نیستم. ولی ما همه با هم؛ هستیم.

 

جلسه قبل راجع به برکات سربازی و پست دادن نیمه شب صحبت کردیم، که می‌تونست حال و هوای وقت سحر رو برای آقا پسرها به ارمغان بیاره. اون احوالات، خیلی احوالات خوبی هست.

مرتبط با مبحث این نوبت هم به یکی دیگر از برکات سربازی، اجباری قدیم، اشاره خواهیم کرد. که دیگه می‌تونه اون احوالات رو تا سال‌ها، بلکه تا پایان عمر، برای شخص تقریباً تضمین کنه. یه جورایی PTSD میشه. یا می‌تونه بشه. PTSD یعنی اختلال اضطراب پس از سانحه. البته در شعر حافظ سانحه‌اش، سربازی نیست. و عامل اون اتفاق هم سربازی نیست.

به هر شکل، در اون غزلی هم که حافظ می‌گفت معشوق را از چشم خود پیاده کرده بود، که هر شناختی حاصل می‌کرد یا به تعبیر او هر گل کز غمش بشکفت، محنت بار می‌آورد. گل از غم شکفتن، مثل خون دل خوردن و خون در دل گره زدن برای رسیدن به بوی گیسوی معشوق هست.

او می‌گفت از ترس غارت ِعشق ِمعشوقش، دل پر خون خود که مراقب بود با گریه کردن سبک نشود را رها کرد و رفت. ولی معشوقش او را رها نکرد.

حافظ مشکلی با جان دادن برای معشوق نداشت، می‌گفت تو یکبار از سر خاک من رد شو، خون دلی که خوردم و خونی که ریختی و به دست تو کشته شدم، حلالت.

قتیل عشق تو شد حافظ غریب ولی
به خاک ما گذری کن که خون مات حلال

 

تازه نقد هم نمی‌خواست. می‌گفت 100 سال دیگه هم باشه از گل من، استخوان‌های پوسیده من، رقص کنان سر از خاک بر خواهند آورد:

بعد صد سال اگر بر سر خاکم گذری
سر برآرد ز گلم رقص کنان عظم رمیم

 

همین تعبیر بالا را جای دیگری با موضوع صحبت این جلسه می‌گوید که خون دل و نافه مراد یا بوی گیسوی معشوق در آن هست و حافظ هم چون لاله، داغدار و سوخته دل هست. گفتیم لاله خونین دل است. چون وسط آن، لکه‌های سیاه هست. که در زبان شعرا به داغ تشبیه شده.

 اگر بوی زلف معشوق به بادی بر خاک حافظ بگذرد، از خاک او هزار لاله برآید:

نسیم زلف تو چون بگذرد به تربت حافظ
ز خاک کالبدش صد هزار لاله برآید

 در داستان خون دل خوردن و در راه معشوق کشته شدن، حافظ نگران بود که جان بر لبش بیاید. و حسرت در دلش بماند. که از لب معشوق کام نگرفته، جان از بدنش خارج شود.

این بیتی که در قالب ترانه هم خوانده بودند:

جان بر لب است و حسرت در دل که از لبانش
نگرفته هیچ کامی جان از بدن برآید.

گویی بدهم کامت و جانت بستانم
ترسم ندهی کامم و جانم بستانی

اگرنه حافظ به این معامله راضی بوده است:

شراب تلخ صوفی سوز بنیادم بخواهد برد
لبم بر لب نه ای ساقی و بستان جان شیرینم

حافظ در شرح شرایط و سختی‌های راه خود می‌گفت من بر این باور بودم، که وقتی جانم را فدای معشوق می‌کنم، یک قطره از طراوت چشمه نوشین او به کام من برسد. اینکه یک قطره از زلال چشمه لب معشوق به کام عاشق برسد را که معنیش رو می‌دونید، عطار نیشابوری هم در داستانی درباره دختر پادشاهی می‌گوید: چون بخندیدی لبش آب حیات،
تشنه مردی وز لبش جستی زکات. حافظ هم می‌گفت:

به کجا برم شکایت به که گویم این حکایت
که لبت حیات ما بود و نداشتی دوامی

 

حافظ هم در اینجا می‌گوید من فکر می‌کردم در ازای جان دادن طراوت چشمه معشوق یا لب ما به لب معشوق می‌رسید اما معشوق به او گفته بود که به دنبال «جان وسیله ساختن» یا «بهای وصل به جان خریدن» نباش که مثل تو هزاران هزار بوده‌اند که در این دام افتادند.

چو جان فدای لبش شد خیال می‌بستم
که قطره‌ای ز زلالش به کام ما افتد
خیال زلف تو گفتا که جان وسیله مساز
کز این شکار فراوان به دام ما افتد.

 

جای دیگری در توصیف شرایط و وضعیت خود می‌گوید:

بی زلف سرکشش سر سودایی از ملال
همچون بنفشه بر سر زانو نهاده‌ایم

 

میگه که زلف معشوقش سرکش هست. ولی خوب سرکش دوست داشته. شما که درک می‌کنید که سرکش دوست داشتن، تمایلات عده‌ای باشه. توی برنامه کلاه‌قرمزی، فامیل دور یه کلاس مرتبط با کودک رفته بود، چندتا خانم در اون کلاس بودند. اشتباهی رفته بود. یکیشون از این سرکشی که در فامیل دور دیده بود، خوشش اومده بود. آقای مجری هم تایید کردند که برخی اینطور می‌پسندند. بالاخره برنامه‌ی بزرگسالانه. محتواش هم مربوط به بزرگسالان میشه.

حافظ به این موضوع توجه داشت. جایی می‌گفت: اینجوری نیست که همه‌اش سرکشی کنند، عاشق بکشند. همیشه نباید اینطور باشه. یکجایی هم باید از عاشق دلجویی کنند. غمخوار او شوند.

دلربایی همه آن نیست که عاشق بکشد
خواجه آن است که باشد غم خدمتگارش.

غزل‌های بسیار سنگین در شعر حافظ کم نیست. در یک غزلی حافظ می‌گوید: به زلف گوی که آیین دلبری بگذار
به غمزه گوی که قلب ستمگری بشکن

می‌گفت زلف که مرتبط با سیاهی هست. کارش خون به دل کردن هست. و آیین دلبری هم عاشق‌کشی بود. یا یکی از کارهاش عاشق‌کشی بود. می‌گه اون کار رو کنار بگذار. به غمزه هم بگو به جای اینکه به دل من بزنه، به جای اینکه به قلب من بزنه، به قلب دشمن بزنه. قلب ستمگری رو بشکنه. ستمگری هم در شعر حافظ تعریف شخصی سازی شده‌ای داره. من اگر کارم موسیقی بود، سبک وری وری هارد، هوی راک، دث، دیپ، پاور، فُلک متال رو انتخاب می‌کردم. بعد هم می‌زدم تو کار خوندن غزلیات حافظ. من در موضوع موسیقی اطلاعی ندارم، شما هرچقدر متوجه شدی همون رو درنظر داشته باش. این غزل رو نگاه کنید، توی غزل 399 که حافظ تا قبل از بیت آخر معشوق رو دعوت به انجام اقدامات انقلابی و انفجاری می‌کنه. و در بیت آخر، از اونجایی که توی اشعار حافظ بین معشوق و حافظ مکالمه شکل می‌گیره، یا حافظ به خودش می‌گه، یا معشوق یک اقدام انقلابی می‌کنه و به حافظ می‌گه تو هم وقتی صدا قشنگ‌ها با روانی کلام، زبان‌آوری و سخنوری و عبارت‌سازی و خوش‌زبانی می‌کنند، اعتبار و ارزش کار اونها رو با سرودن اشعارت، به سخن گفتن دری بشکن. از رونق بنداز. حافظ غزل‌های عاشقانه‌ای می‌گفت که حماسی بودند.

چو عندلیب فَصاحت فروشد ای حافظ
تو قدر او به سخن گفتن دری بشکن

در آخر اون ابیات که گفته بود می‌خواسته از این راه بیرون برود: «ز بیم غارت عشقش دل پر خون رها کردم» اما نتوانسته بود: «ولی می‌ریخت خون و ره بدان هنجار می‌آورد». اینجا داره به قول مطرب و ساقی می‌گه: موهات، دشت طوفانی، ای وای، ای وای. و در پایان وقتی همه چیز به خیر و خوشی تمام می‌شود و رشته‌های حیات حافظ هم قطع نشده بود گفت:

سراسر بخشش جانان طریق لطف و احسان بود
اگر تسبیح می‌فرمود اگر زنار می‌آورد

 

بعد از طوفان یا در هنگام بلا از این سخنان می‌گوید:

هیچ راهی نیست کان را نیست پایان غم مخور

بلا بگردد و کام هزار ساله برآید

بنياد هستي تو چو زير و زبر شود
در دل مدار هيچ، كه زير و زبر شوي

اين تطاول كه كشيد از غم هجران بلبل
تا سراپرده گل نعره زنان خواهد شد

مشابه این حرف رو وقتی بچه‌ها رو از زیر کتک ول می‌کنند، می‌زنند. در داستان خون دل هم تقریباً یه همچین شرایطی بود. خون در دلش می‌افتاد، خون در دلش گره می‌زد. در حالت و شرایط بسیار سختی می‌رفت، بعد نگران جانش بود، وقتی کارها درست می‌شد، مشکلات برطرف می‌شد، می‌گفت مشکلی نبود. اصلاً هم درد نداشت.

هر جا مطالبی خواندید که چنین معانی داشت، داستان آن به گذر از یک سختی شدید و حمل یک بار سنگین توسط حافظ اشاره دارد. که گاهی با تعبیراتی چون خزان یا باد دی یا طوفان یا اشاره به داستان نوح از آنها یاد می‌شود، که به پایان رسیده است. یا اینکه حافظ در دوران گذار یک بحران بزرگ در زندگی خود هست. این هم مرتبط با قوانین و شرایط فریم‌ورک خون دل هست که وقتی سختی تموم می‌شد، می‌گفت مشکلی نبود.

 

با دل خون شده چون نافه خوشش باید بود
هر که مشهور جهان گشت به مشکین نفسی

اینجا می‌گه هر کسی توانایی تولید نافه رو پیدا کرد، هر کسی که این محصول دانش بنیان رو خلق کرد. هر کسی دلش مثل نافه خون شده بود، باید از اینکه در ازای این خون دل خوردن، نفسی مشک فشان پیدا کرده، خوشحال باشه. و در ادامه هم از وضعیت خودش می‌گه که می‌خواستم منو مثل مجمر، ظرفی که توش آتش می‌ریختند که توش عود بریزند، شما جا اسفندی رو تصور کن، می‌فرماید برای اینکه مثل مجمر که پایین پای اشخاص می‌گرفتند، دستم به دامن معشوق برسه، جانم رو روی آتش گذاشتم؛ ز پی خوش نفسی. یا حالا از سر سرخوشی؛ یا برای اینکه نفسی معطر پیدا کنم. یا برای حسن سیرت. برای خوبی سرشت.

چقدر هم این حرکت که مجمر یا جا اسفندی رو ببرند پایین پای یک نفر بگیرند، شوآف هست.

این دست به دامن معشوق رسیدن امر مهمی بوده، دست تو دست که پیشکش، همین که دست به دامن معشوق هم می‌رسید کفایت می‌کرد. حالا توی این دوران انقدر راحت شده، ببینید زمان حافظ امکانات نبود، چه مصیبتی بود.

می‌گه: برای لحظه‌ای رسیدن دستم به دامن معشوق، جانم رو بر آتش گذاشتم تا خوش نفس بشم و یک لحظه تا پای دامن معشوق برسم.
تا چو مجمر نفسی دامن جانان گیرم
جان نهادیم بر آتش ز پی خوش نفسی

 

 

 

 

 

یا در غزل دیگری می‌گوید:

مدام خون جگر می‌خورم ز خوان فراق

چرا خون جگر می‌خورده؟ چون به بوی گیسوی معشوق نمی‌رسیده. چون بوی گیسوی معشوق به مشامش نمی‌رسیده. در اثر دوری، خون جگرش تبدیل به نافه نمی‌شده. خون جگر خوردن از دوری که مشخص هست. خون دل خوردن از دوری، تعریفی عامیانه و عادی هست. اما چون شوق دیدن معشوق را داشته و به او نمی‌رسیده، دوری خودش رو با کباب شدن دل و خون جگر خوردن مطرح می‌کنه. اگر به او می‌رسید، بوی خوش معشوق به مشامش می‌رسید، مانند آهویی که در خواندیم که همدرد او بود:

در اینجا هم می‌گفت:

ز سوز شوق دلم شد کباب دور از یار

مدام خون جگر می‌خورم ز خوان فراق

مثل اون دور از رخ تو که جمله دعایی بود، دور از رخ تو چشم مرا نور نمانده است. که دو معنی می‌گرفت. 1) از دوری روی تو چشم من نور ندارد. 2) از تو دور باشد.

در اینجا هم دور از یار، می‌تونه جمله دعایی به همین معنا باشه. یعنی از تو دور باشه.

دامن دوست به صد خون دل افتاد به دست
به فسوسی که کند خصم رها نتوان کرد

 

می‌گه رسیدن به معشوق به این سادگی‌ها نبود. دست به دامن رسیدن که خیلی کار سختی بود. می‌گفت: تا مثل اون، مثلاً جا اسفندی یا اون آتشدانی؛ که در اون عود می‌ریزند و پایین پای معشوق می‌گرفتند، من هم یک لحظه به دامن دوست نزدیک بشم یا دامنش رو لحظه‌ای بگیرم، جانم رو بر آتش گذاشتم.

یا جای دیگری می‌گوید اگر بخت یار بشه، بختیار بشه. بختیار یعنی همون سعادتمند، خوشبخت، کسی که بخت باهاش یار بشه.

اگر بخت با من یار بشه، دستم به دامن معشوق برسه، اگر من دامنش رو بکشم که خوشا به حالم، اگر اون دامنش رو از من بکشه، این تو رزومه‌ام می‌مونه. و خیلی جاها به کار میاد. زهی شرف.

طالع اگر مدد دهد، دامنش آورم به کف
گر بکشم زهی طرب، ور بکشد زهی شرف.

 

بعضی می‌گن ور بکُشد، زهی شرف. حالا درسته معشوق حافظ اذیت می‌کرده، ولی دیگه اونجوریام نبوده که سر دامن کشیدن، قتل اتفاق بیافته. خیلی درگیری‌های خانوادگی، دوستانه ممکنه از همینجا شروع بشه. ولی در مورد حافظ و معشوقش بعید بود. حالا اگر می‌گفت معشوق مثل سرو خوش قد و بالاست. یا چهره‌اش مثل ماهه، طره یا موی تابدارش مثل بنفشه هست و اون موقع دعوا می‌شد، اون یه چیزی. ولی سر یه دامن کشیدن، قتل اتفاق افتادن، یه ذره عجیبه.

حالا در این مورد که اشاره به، به دست افتادن دامن معشوق، دامن دوست، با صد خون دل خوردن کرده، میگه اینجوری نیست که مثلاً دوستاش، که دشمنای من هستند یا دشمنان دیگه، سوسه اومدند، من بهم بزنم. کات کنیم بره:

دامن دوست به صد خون دل افتاد به دست
به فسوسی که کند خصم رها نتوان کرد

 

حافظ چه نالی گر وصل خواهی
خون بایدت خورد در گاه و بی‌گاه

 

یکی از راه‌های رسیدن به معشوق یا یکی از شرایط آن، خون خوردن به معنی غم و غصه فراوان خوردن هست. جای دیگری مرتبط با همین معنی می‌گوید، اگر می‌خوای به نتیجه برسی، باید تحمل سختی‌ها رو هم داشته باشی. اگر تحمل سختی نداری، من نگران اینم که به نتیجه هم نرسی.

ترسم کز این چمن نبری آستین گل
کز گلشنش تحمل خاری نمی‌کنی

 

چقدر هم خوش اشتها بوده، یک آستین گل. آستین‌های اون موقع، مثل آستین‌های امروزی نبوده. به جای جیب به کار می‌رفته. دفتر و کتاب توش می‌گذاشتند. شیشه شراب توی آستینشون می‌گذاشتند.

 

 

در مورد حافظ که با چنین سختی، چنین راهی رو برای چنان نتیجه‌ای می‌رفته، اینکه دیگران رو با حرف‌های انگیزشی به چنین چیزی دعوت کنه، توی این زمانه، یه ذره مشکوک هست. البته حافظ تئوری‌پردازی کرده، یعنی فریم‌ورک و متدولوژی رو کامل توضیح داده، نتایج و دستاوردها رو شرح داده، می‌گه حالا اگر می‌خوای چنین راهی رو بری، باید اینطوری هم عمل کنی.

خون خوردن معنی کشتن هم می‌ده، البته اون وقتی هست که شخص دیگری خون کسی را بخورد یا قصد آنرا داشته باشد. ولی اینجا همون معنی غم فراوان داشتن و غم فراوان خوردن هست. که در نهایت نزد حافظ، با خون خوردن، خون هم در دل گره می‌خورد. و از آن خون دل، نافه مراد را بدست آورد. یک خونی می‌خورد، یک خونی در دلش می‌افتد، یک خون دلی می‌خورد، یک خون دلی حاصل می‌کند و بعد یا به نافه مراد می‌رسد. یا نافه گیسوی معشوق به مشامش می‌رسد، که همون نافه مراد بود. و آنطور که خودش می‌گوید هم درد و هم هنر نافه ختن و به قول مرحوم خانم پروین اعتصامی هم هنر آهوی تتار می‌شود.

 

در مورد موضوع سربازی که نوبت قبل هم صحبت کردیم، سحر، یعنی وقت سحر هم نور چشم حافظ می‌شود. شما هم اگر قبل از روشن شدن آفتاب یا همون اول اول صبح از خواب بلند بشید. می‌بینید که احتمال زیادی داره یک حال و هوای خاصی رو تجربه کنید. به ویژه شاید اگر ذهنتون یا درونتون درگیر یک موضوع خاصی هم باشه.

و این موضوع و این احوالات در مورد پسرهایی که رفتند سربازی تا مثلاً بعداً با شاهزاده خانمی که قول و قرار گذاشتند ازدواج کنند، اتفاق افتاده.

و چه تعداد پسرهایی که به همین دلیل سربازی رفتند. چون در اون زمان از صبح، به قول حافظ دوش، سر پُست بودند، احتمال داره که اون احوالات خاص رو تجربه کرده باشند. که قبل از روشن شدن هوا، شرایط روحی خیلی خاص و خوبی رو از سر گذرانده بودند. ذهنشون به نحو خاصی توانایی درک و فهم موضوعات مختلف رو داشته باشه. و اگر اندکی زرنگ بودند، بخش مثبت ِ اون تغییرات رو در خودشون ذخیره می‌کردند. می‌شد شرب مدام. شرب مدام توی شعر حافظ همین تثبیت این شرایط و این احوالات هست. تثبیت همون شناخت حاصل از شراب. چون شراب، روشی از شناخت بود.

در مورد صبح‌خیزی که اثر او در حافظ تثبیت شده و حافظ رو تغییر داده، این سخن رو در مورد خودش می‌گفت:

ز پرده ناله حافظ برون کی افتادی
اگر نه همدم مرغان صبح‌خوان بودی

انگار که سرباز بوده، و دوش، زمان بامداد، یا کمی بعد از آن بیدار بوده، و اون احوالات رو تجربه می‌کرده. البته اون بزرگوار بیدار می‌شد که نماز بخونه، بیرون هم می‌رفت. چون باد و بیرون رفتن هم اثرگذار هست، در این شرایط.

شاعر معاصر، مرحوم سهراب سپهری هم می‌گفت: صبح زود می‌رفته شکار؛ و حال و هوای وقت سحر بر او غالب می‌شده.

«در شکار بود که ارگانيزم طبیعت را بی‌پرده دیدم. به پوست درخت دست کشیدم. در آب روان دست و رو شستم. در باد روان شدم. چه شوری برای تماشا داشتم!». «هوای تاریک و روشن مرا اهل مراقبه بار آورد. تماشای مجهول را به من آموخت».

«شکار بود که “مرا پیش از سپیده دم به صحرا می‌کشید. و هوای صبح را ميان فکرهایم می‌نشاند.”»

سپهری منبع جوشش‌های درونی و حال و هوای وقت سحر را به «بیابان» نسبت می‌دهد، وی نمی دانست که عامل درون زایی که در کارست «دم صبح» است. تنفس صبح است. و می‌گفت: علت آن بیابان بود. بیرون هم تاثیر داره. ولی سحر خیلی زورش زیاده. وقت صبح. او اگر صبح‌ها به جای بیابان به پادگان می‌رفت احتمالاً می‌گفت:

پادگان… تماشای مجهول را به من آموخت. این روش تحقیق سهراب سپهری، مولوی مآبانه است. و یک اشکال ون‌هلمونتی در کار است. ریشه قضیه را اشتباه در نظر می‌گیرد. و نتیجه‌گیری او اشتباه می‌شود. مولوی بلخی که پدر معنوی ون‌هلمونت هست.

مولوی نتیجه‌گیری‌هاش همینطوری بود. می‌گفت یه نوری در چشم هست، یه نوری هم در دنیای خارج، مثل نور خورشید، نور شمع. وقتی چشمت رو می‌بندی، بی قرار میشی. چون این دو تا نور می‌خوان به هم برسند.

یادمه توی علوم دبستان یه آزمایش بود، یه پا رو می‌گرفتند بالا بعد چشم رو که می‌بستند، حفظ تعادل شخص مشکل می‌شد. سوالی که از جناب مولانا دارم اینه که این هم به نور چشم مربوط میشه یا نه؟

متوجه شدید که جنس نتیجه‌گیری‌های مولوی چه شکلی بود؟ یه نوری توی چشم هست، یه نوری توی دنیای خارج. پس خواهرم حجابت را. اشعه‌ای که در چشم مردان هست، همین نور چشم در باور گذشتگان باید باشه. که از منظر طبیعیات گذشتگان، مستدل بود.

این طرز فکر، این اشکال، یه اشکال یا طرز فکر ون هلمونتی هست. نتیجه‌گیری‌های مولوی هم در خیلی موارد همین شکلی هست. ولی طرز فکر و روش تحقیق و نوع نگاه حافظ به مساله رو دیدید که چقدر متفاوت بود. چقدر امروزی بود.

ون‌هلمونت رو که از زیست دبیرستان در خاطر دارید، یه آقایی بود که پیراهن کثیف و گندم رو گذاشت بیرون، بعد چند هفته اطراف اون پیراهن کثیف و گندم، موش پیدا شد. ایشون هم نتیجه‌گیری کرد که از پیراهن کثیف و گندم، موش به وجود میاد. اسم تئوریش رو هم گذاشت: اثر خلق الساعه. نظریه‌ی خلق الساعه.

اشکال کارش در این بود که باید این دو مورد رو یکبار در فضای بسته قرار می‌داد، یکبار در فضای باز، بعد آزمون می‌کرد. حالا اون زمان که روش‌های علمی وجود نداشت، ایرادی بر ایشون نمی‌گیریم. همین به راه بادیه رفتنش، به از نشستن باطلب بود.

ولی در مقایسه‌ی روش تحقیق، گفته شد اگر در زمان حافظ، متوجه عملکرد و نظرگاه او می‌شدند، در اون صورت، ون هلمونت هم، اون اشتباه رو نمی‌کرد. سرعت پیشرفت‌های علمی بسیار زیاد می‌شد. برای همین، در شرح روش تحقیق حافظ بر موضوع شراب و نور باده، گفتیم که باید به حافظ نوبل فیزیک و نوبل پزشکی بِدن.

اینکه یک خون دل و یک خون دل خوردنی در طبیعت هست، یک ساختار مشابهی رو هم میشه در انسان برای این موضوع تعریف کرد. و به کمک این نگرش، پاسخی برای مطالب دیگه پیدا کرد، باعث می‌شد که یک روش علمی خیلی جلوتر از زمانه‌ی حافظ عرضه بشه. یا در موضوعات دیگه.

ولی این کار رو نکرد. به قول خود حافظ «خوبان در این معامله تقصیر می‌کنند». می‌گفت نگو چقدر پول بدم، برو بالا. در من یزید عشق، برو بالاتر. نگران بود دردسر بشه. شر بشه. و می‌گفت من کم نمی‌گذارم. بقیه مشکل ایجاد می‌کنند. من که مشکلی ندارم.

صد ملک دل به نیم نظر می‌توان خرید
خوبان در این معامله تقصیر می‌کنند.

در مورد سربازی، و صبح‌خیزی درباره‌ی پسرهایی که احوالات لطیف و خاصی رو در زمان پست دادن تجربه می‌کنند، و هدفشون از سربازی رفتن ازدواج با یک شاهزاده خانم یا به هر قصد دیگه‌ای که، راهی این خدمت مقدس می‌شن؛ بعد برمی‌گردند می‌بینند شاهزاده خانم بچه‌دار شده یا ازدواج کرده. اونها می‌تونند تا پایان عمر تو همین حالا و هوا باشند … بعداً هم به قول حافظ بگن:

از رهگذر خاک سر کوی شما بود
هر نافه که در دست نسیم سحر افتاد.

حافظ “از رهگذر خاک سر کوی شما بود” رو، مرتبط با همون نور چشم شدن زیاد به کار برده. حافظ در بیتی که خواندیم همین رو می‌گه. البته نمی‌گه تو خیانت کردی یا منو رها کردی. و من از این کاری که تو با من کردی، در وضعیت و شرایطی قرار گرفتم که چنین شد. نمیگه به واسطه معشوقش PTSD گرفته. به معشوقش که رسیده بود. ولی این عزیزانی که میرن سربازی، با قرار گرفتن در موقعیتِ؛ سربازی زیر پرچم، معشوقشون رو از دست میدن، می‌تونند به شوخی چنین تغییری رو در خودشون شاهد باشند.

یکی از دوستان ما بود یه دختر خانمی رو می‌خواست، توی چه شرایط و وضعیتی رفت سربازی و برگشت اون دخترخانم بچه‌اش بغلش بود. به تعداد دوستانی که رفتند سربازی منهای یک عددی، منهای n چنین مواردی می‌تونسته اتفاق بیافته. بالاخره همه که اینجوری نیستند. تا تو باشی یادبگیری از این به بعد شخص رو با معیارهات، با معیارهای درست بسنجی، نه معیارهات رو با شخص. نه معیارهای درست رو با شخص.

به قول حافظ: کوته کنیم قصه که عمرت دراز باد.

 

در باب حافظ و پزشکی، جان‌بخشی که معمولاً به لب حواله میشه. علاج ضعف دل ما به لب حوالت کن.

 

حافظ مرتبط با گیسو هم به جان‌بخشی معشوق اشاره داشته:

و گر رسم فنا خواهی که از عالم براندازی
برافشان تا فروریزد هزاران جان ز هر مویت

 

حافظ در اینجا می‌گه اگر می‌خواهی رسم فنا از این دنیا بره، فناپذیری در شعر حافظ زیاد مورد اشاره قرار گرفته. اینجا می‌گه اگر می‌خوای اون مشکل رو برطرف کنی، موهات رو پریشان کن، زلف افشان کن. تا رسم فنا از عالم از بین بره. زلف معشوق هم جان بخش بوده. ضمن اینکه جان عاشقان نیز در اون سر زلف قرار داره. چون خونشون، خون دلشون به زلف معشوق گره خورده.

در ابیات بالاتر هم می‌گوید، سیاهی چشم من برای من عزیز است، به کارم میاد، برام مفید هست چون به واسطه اینکه از خال معشوق، از خال تو برای من نور میاد، و به سیاهی چشم من به سواد لوح بینش می‌رسه، برای جان من نسخه‌ای هست. نسخه در معنای امروزی. همین که دکتر بدخط می‌نویسه. یعنی جان بخشه.

سواد لوح بینش را عزیز از بهر آن دارم
که جان را نسخه‌ای باشد ز لوح خال هندویت

 

 

در بیت قبل هم همین رو می‌گفت: اگر می‌خواهی رسم فنا از عالم برداشته بشه، موهات رو افشان کن. زلف افشان کن.

 

جای دیگری می‌گوید: زلف تو مرا عمر دراز است ولی نیست
در دست سر مویی از آن عمر درازم

 

هم زلف معشوق دراز بوده، هم عمر حافظ رو دراز می‌کرده. اما گویا چون زلف معشوق در دستش نیست، خودش دراز شده بوده. یعنی خودش جانی نداشته. مشابه اینکه می‌گفت:

کشت ما را و دم عیسی مریم با اوست.

 

 

این موضوع جان‌بخشی در حافظ و پزشکی، در تقدیر از فعالیت حرفه‌ای کادر درمان توضیح داده شده بود. و اونجا اون تلاش‌های حرفه‌ای رو به جان بخشی معشوق حافظ تشبیه کردیم، اگرچه موضوعش، درد عاشق نبود. ولی تلاششون حرفه‌ای بود. و کار حرفه‌ای هم، می‌تونه چیزی از کار عاشقانه کم نداشته باشه. و اونجا این بیت از حافظ رو که او برای معشوقش در باب جان بخشی سروده بود رو خواندیم:

از روان‌بخشی عیسی نزنم دم هرگز
زانکه در روح‌فزایی چو لبت ماهر نیست.

 

در باب جان‌بخشی انتهای مسیر خون دل و در باب جان داروی نافه گیسوی یار، حافظ در غزلی می‌گوید:

هوا مسیح نفس گشت و باد نافه گشا

عیسی، اشاره مستقیم به حضرت عیسی (ع) نیست. بلکه در این معنا به کار گرفته شده است که برای عاشقی که از دوری معشوق، بیمار شده، جان بخش است. در اینجا هم مسیح حضور دارند، هم آن بادی که بوی خوش معشوق را می‌آورد و نافه‌گشایی می‌کند.

 

 

 

جمع‌بندی:

به عنوان جمع‌بندی مطلب، در ابتدا گفتیم مثل روش «جام می»، مثل نور چشم شدن شراب، که روشی از شناخت بود. حافظ می‌گفت بوی گیسوی یار نیز در ادامه تلاش‌های جانسوز و جگرگداز او، در نتیجه‌ی خون شدن دلش، به مشام او می‌رسد. مثل همان اتفاقی که در نافه آهوی مشک می‌افتد.

به بوی نافه‌ای کاخر صبا زان طره بگشاید
ز تاب جعد مشکینش چه خون افتاد در دل‌ها

 

موضوع جلسه قبل یعنی شراب، مرتبط با نورانی بودن شراب بود. و ما یک مقایسه‌ای بین موضوع کشف رادیوم توسط ماری کوری و روش تحقیق حافظ داشتیم. چون حافظ می‌گفت شراب هم پرتوزا یا دارای خاصیت رادیواکتیویته هست.

 

 

همین مفاهیم رو اگر شما باهاش آشنا بشید، می‌تونید معانی این موارد رو در اشعار حافظ جستجو و معانی اصلی اونها رو پیدا کنید. حافظ به جز شراب و نافه، یعنی به جز روش ِ «جام می» و «خون دل» موارد دیگری رو هم می‌گفت که نور چشمش می‌شن. برای او مفاهیم و معانی تازه‌ای به ارمغان میارند. و در نهایت از آنجایی که خروجی همه این روش‌ها به شناخت بیشتر و بهتر ختم می‌شد، همه این موارد رو با هم ترکیب هم می‌کرد. و چهار نیروی بنیادی رو در یک جهت فرموله‌بندی می‌کنه. اون موقع این چیزا نبود.

 

گفتیم که این الگو گرفتن از طبیعت یا دنیای خارج، به این شکل لایه لایه و مرتبط با هم، تنها؛ تکنیک مورد استفاده‌ی حافظ بود. و شما در شعر شاعران دیگر چنین چیزی رو در مورد شراب یا نافه نمی‌بینید. مدل سازی می‌کرد. بزرگوار Data model طراحی می‌کرد. مدل داده طراحی می‌کرد. مدل داده، نوعی مدل انتزاعی است که عناصر داده را سازماندهی می‌کنه. و نحوه ارتباط اجزا مختلف و داده‌ها رو با یکدیگر در قالب یک حالت مشخص قرار می‌ده. نحوه‌ی ارتباط داده‌ها با ویژگی‌های موجودیت‌های جهان واقعی را نیز استانداردسازی می‌کنه. در یک سیستم کامپیوتری به اشیایی گفته می‌شود که با توجه به خصوصیات و رابطه‌های آن نمایش داده می‌شوند. که این اشیاء در دنیای واقعی وجود دارند مثل مشتری، سفارش یا موجودی. حالا در شعر حافظ، شراب، نور باده، نور چشم. نافه، آهو، مکانیزم تولید نافه، خون دل و ارتباط اینها با یکدیگر.

که فکر هیچ مهندس چنین گره نگشاد. این شعر حافظ، بخشی از معرفی پروژه حافظ‌پجوهی هست. کپی‌رایتینگ پروژه ما هست.

اصلاً این میزان استفاده‌ی حافظ از این روش، چه در «جام می»، و چه در «خون دل»، و چه در موضوعات مختلف دیگر، در کل اشعارش، اگر کل اشعارش 5000 بیت باشه، که کل اشعارش 5000 بیت نیست. استفاده او از این تعبیرات بیشتر و وزن محتوای او سنگین‌تر؛ از کل شعر و ادب فارسی هست. و چون درکی هم از این موارد تا الآن وجود نداشته، شرحی هم بر این مطالب نوشته نشده. و مهجور ماندند.

 

اما پس از این، با شرح و آشنایی بیشتر با دستگاه فکری و جهان‌بینی حافظی، اشعار او قابل فهم‌تر از تعبیرات کلی و انتزاعی سایرین ِ به ظاهر عارف، یا عارفان به ظاهر شاعر! خواهد بود.

شما تقریباً هر چیزی مرتبط با خون و خون دل و خون جگر در شعر حافظ ببینید، یک کلاس هست. یک کلاس‌بندی داره. حالا در کتابخانه اشعارش که برید، تعابیر مرتبط با این کلاس وجود داره. یکی یکی می‌تونید از نظر کارایی و شرایطی که توصیف می‌کند، اونها رو بررسی کنید. ما برخی از اونها رو اینجا توضیح دادیم و برخلاف زلف دراز معشوق، قصه رو کوتاه کردیم.

ولی در همه شاعران دیگه اینطور نیست. شاعر بسیار معروف دیگری هست که مرتبط با همین کلاس خون دل، می‌گفت: یکی اومد منو بخوره، گفتم بیا نوش‌جان کن. بعد اومد جلو، من نعره کشیدم، اون در رفت. چون من جگردار هستم. واقعاً همین رو می‌گفت. توی شعر فارسی بسیاری از تعبیرات اینطوری هست. مثل ساختاری که حافظ تدوین کرده، نیست.

در اون بخش از شعر فارسی، نه ارتباط چندان مستحکمی از نظر شاعرانه با تعبیراتی که به کار می‌گرفتند وجود داشت، نه آن تعبیرات به خوبی تجربه‌های اونها رو منتقل می‌کرد. حالا اگر تجربه‌ی آنچنانی بود.

یک بخشی از شعر فارسی همینجوری بوده که هر کسی می‌تونسته هر ادعایی بکنه. و می‌اومدند تصویرسازی می‌کردند. شعر همینجوریه دیگه.

و حتی شاید بسیاری از اون تعبیرات راست هم نبود. نشسته بود نوشته بود. ما هم می‌گیم دلش پاک بوده، لابد راست گفته. ما هم گمان بد نمی‌بریم، گفته راست می‌گم، ما هم می‌گیم راست گفته که به قول منصور حلاج یک ثواب ببریم. همینجوری که یک عده‌ای الآن داستان می‌سازند، محتوا تولید می‌کنند یا حتی خالی می‌بندند، بسیاری هم همونجوری در شعر و شاعری ممکنه تصویرسازی کرده باشند. طرف یه تعبیری به ذهنش رسیده بود، یه چیزی خونده بود، می‌نشست اونو همینطوری ادامه می‌داد. روشش حافظانه نبود که تجربیات مختلفی داشته باشه که در قالب جهان فکری و روش شناختی شخصی خودش اونها رو شرح بده. این رو در مورد اونهایی که مطمئن بودیم گفتیم.

در میان شاعران فارسی زبان، مرحوم پروین اعتصامی خون دل خوردن و نافه پرورندان از خون دل رو به نوعی درک کرده بود! ولی تازه ایشون هم اون رو هنر آدمی نمی‌دونست.
از خون جگر نافه پروراندن
تنها هنر آهوی تتار است.

برخلاف حافظ که کمی به شوخی، خطِ تولیدِ مُشک، و پرورش آهو داشت. اگر مرحوم اعتصامی این مطلب رو در مورد حافظ تشخیص داده بود و انکار می‌کرد، که آخه؛ بانو…!!؟

مولانا به جای تعبیر کردن خون دل به نافه و خروجی گرفتن از آن؛ خون شدن دل عارف رو به پختگی می [در سر] نسبت می‌دهد.

دیدم «سحر» آن شاه را بر شاه راه هل اتی
در خواب غفلت بی خبر ز او بوالعلی و بوالعلا
زان می که در سر داشتم من ساغری برداشتم
در پیش او می‌داشتم گفتم که ای شاه الصلا
گفتا چیست این ای فلان گفتم که خون عاشقان
جوشیده و صافی چو جان بر آتش عشق و ولا

 

هل اتی در بیت اول، آیه ابتدایی سوره‌ی انسان بود. حافظ اگر گفته بود انسان، باید می‌رفتیم مردمک چشم رو هم چک می‌کردیم.

حافظ «بنده» رو هم به عنوان مردمک چشم به کار برده. حتی «عام» و «عامی» رو هم به معنا و در جایگاه مردم و مردم چشم به کار برده. حتی به شکل Easter Egg. ایستر اگگ چی بود؟ برای افرادیکه در جریان نیستند، به موارد مخفی که سازندگان فیلم، بازی و در آثار خود قرار می‌دهند، که در یک حالت یا شرایط خاص یا با دقت میشه اونها رو پیدا کرد. مثلاً فرض کنید یک کارگردان در یک صحنه‌ای از فیلمش حضور داره. توی بازی‌های کامپیوتری رابینت یا روبینت رو توضیح دادیم. حافظ هم از ایستر اگگ استفاده می‌کرد. یک کلمه‌ای را داخل یک کلمه دیگه مخفی می‌کرد. قبلاً براش مثال زدیم. از این مفهوم، اون موقعی که مُد که هیچ، وجود هم نداشت، استفاده می‌کرد.

مثلاً شما شنیدید که حافظ گفته:

غلام همت دردی کشان یک رنگم

ما فکر می‌کنیم حافظ گفته غلامم. مخلصم، چاکرم. در صورتی که با توجه به محتوای جلسات قبل، می‌گه من مردم چشم، یا نورِ چشمِ دُردی کشان یک رنگم.

خواهش می‌کنم، خواهش می‌کنم. همینطوره قربان. ارادتمند، اخلاصمند. شما چشم ما هستید. به قول جوون‌ترها. چِش مایی.

معنیش اینه که من چشمِ یا نورِ چشمِ دردی کشان یک رنگم، نه آن گروهی که لباس کبود می‌پوشند، صوفیان رو می‌گه و دل سیاه هستند.

غلام همت دردی کشان یک رنگم
نه آن گروه که ازرق لباس و دل سیهند.

تا حالا هیچکسی هم نبوده که متوجه معنی اینکه حافظ گفته من نور چشم دردی کشان یک رنگم بشه. غلام رو در خیلی موارد به همین شکل به کار برده.

غلام همت آنم که زیر چرخ کبود
ز هر چه رنگ تعلق پذیرد آزاد است.

میگه من چشم کسی هستم، مجازاً نور چشم کسی هستم که زیر چرخ کبود، ز هر چه رنگ تعلق پذیرد آزاد است. همینطوره قربان. شما چشم ما هستید. نور چشم ما هستید. خواهش می‌کنم. سلام از بنده است.

من غلام نظر آصف عهدم کاو را
صورت خواجگی و سیرت درویشان است.

میگه، برای اینکه آصف عهد، صورت خواجگی و سیرت درویشان دارد، من چشم او هستم. اون چشمی که بصیرت داشت. نور چشم او هستم. از خودش تعریف می‌کرده. بقیه فکر می‌کردند داره از اونها تعریف می‌کرده.

اما در مورد «بنده» به عنوان مردم چشم می‌گه:

که چو بنده کمتر افتد به مبارکی غلامی

در مورد اعضای بدن، در قالب عنوانی احترام‌آمیز مبارک رو به کار می‌برند. گوش مبارک، دست مبارک، پای مبارک، خاطر مبارک. در اینجا هم می‌گوید قدر من رو بدون که مثل من، مثل چشم من کمتر چشمی پیدا میشه. کمتر چشم مبارکی چون چشم من پیدا میشه.

سر خدمت تو دارم بخرم به لطف و مفروش
که چو بنده کمتر افتد به مبارکی غلامی.

برسان بندگی دختر رز گو به درآی… دختر رز که شراب بود. نور چشم بود. یا نور چشم می‌شد. برسان نور چشم بودن شراب رو، بهش بگو. این هم اظهار بندگی کردن میشه.

مولانا، از پختگی شراب [در سر] و خون شدن جگر می‌گوید. اما در سخن مولانا، مکانیزمی مطابق آنچه حافظ گفته بود وجود ندارد. و او این مساله را مثل حافظ درک نکرده بود. و مثل حافظ از آن شرایط و حالتی که حافظ درگیرش بود، و با اون شرایط خاص مواجه مستقیم داشت، نداشت. و یک سیستم و دستگاهی برای توضیح و شرح آنچه درونش اتفاق می‌افتاد، ساخته بود، که مولانا از اون احوالات بی اطلاع بود:
که را ماند دل آن لحظه که آن جان شرح دل گوید
که را ماند خبر از خود در آن دم کو خبر گوید
حدیث عشق جان گوید حدیث ره روان گوید
حدیث سُکر سَر گوید حدیث خون جگر گوید

در دلم خون شوق می‌جوشد
منتظر بوی جوش جام ترا

تعبیراتش این شکلی بودند.

این بیت از بهترین تعبیرها نزد مولاناست: از دعوت و آواز تو بوی دل می‌آید. من لبیک می‌گویم و از دم من بوی خون جگر می‌آید.
از دعوت و آواز خوشت بوی دل آید
لبیک زنم نفخه خون جگر آید.

در جای دیگری که می‌خواهد به شجاعت و پایداری عارف و سختی‌های راه اشاره کند، می‌گوید: خون جگر می‌خوریم چون شیر هستیم، شیر یا انسان شیردل کجا از خون جگر خوردن ‌می‌هراسد و می‌گریزد.
زان خورد خون جگر عاشق، زیرا شیر است
شیردل کی بود آن کو ز جگر بگریزد.

این هم از اون مغالطه‌های مولانا یا حالا کژتابی در شعرش بوده. شیر، خون جگر خودش رو می‌خوره؟ دندون رو جگر می‌گذارند، ولی دیگه گاز نمی‌زنند، یا خونش رو نمی‌مکند که!

مولانا در مورد نافه نیز ایده حافظ رو نداره. که یک خونی در دل خودش باشه، شبیه به اون چیزی که در طبیعت اتفاق می‌افته که بخواد اون خون دل رو در دلش گره بزنه، به اعتقاد گذشتگان و به نافه مراد برسه.

و به خاطر بی اطلاعی در این موضوع، همون مضمون شیر رو بسط و ادامه می‌ده.
گلشن همی گوید مرا کین نافه چون دزدیده‌ای
من شیری و نافه بری زآهوی هو آموختم.

مولانا وقتی می‌خواهد سختی‌های راه را شرح و توضیح دهد، می‌گوید: جگر ما خون شده است، آب برای خنک کردن کسی مفید است که جگرش سوخته باشد.
سقا و آب برای حرارت جگرست
جگر چو خون شد ای دل سقا چه سود کند

شما ببینید چقدر تفاوت این عارف یعنی حافظ با اون شاعر، یعنی مولانا هست. اصلاً کلاس و کلاس‌بندی حافظانه رو نداشت. حافظ یک کتابخونه داشت برای خودش، در 5000 بیت، شما می‌تونستید بسیاری از احوالات خونین دل شدن رو برید توی اون کتابخونه جستجو کنید.

یک غزلی از مولانا هست که با این داستان پردازی شروع میشه که رفتم درب منزل معشوق، گفت: شما؟ گفتم غلامم. کمترین غلام شمام. گفت چیکار داری؟ گفتم اومدم عرض ادب کنم.

گفتا که کیست بر در، گفتم کمین غلامت

گفتا چه کار داری گفتم مها، سلامت

بعد از طرف معشوق می‌گه:

گفتا که چند رانی گفتم که تا بخوانی

گفتا که چند جوشی گفتم که تا قیامت

گفت رانی چنده؟ گفتم شما یه دهن آواز بخوان. گفت تا کی می‌خوای جوش بزنی؟ گفتم هر موقع؛ بیرونی، مهمونی رفتنی باشه. تا قیامت. بعد همینطور ادامه میده و از زبان معشوقش می‌گه ایمنی و راحتی و سلامت در کجاست؟ می‌گه بری زاهد بشی، بری دانشگاه، بیای از افراد در قُدرت تعریف کنی. پُست خوب بگیری.

 

معشوق می‌گه، خُب. حالا کجا سختی و عذاب هست؟ می‌گه اونجایی که وسط بازی نکنی، بری اشکالاتی که در جامعه و در وجود افراد هست رو شناسایی و نقد کنی. این کاری بود که حافظ می‌کرد. بعد می‌گه: خوب اونجا چطوری؟ چیکار می‌کنی؟ گفت به فارسی سخت، دارم قطعه قطعه می‌شم. ولی صدام درنمیاد.

گفتا کجاست آفت، گفتم به کوی عشقت
گفتا که چونی آنجا گفتم در استقامت.

آخرش هم می‌گه یه چیزایی گفتیم که نمی‌گم، اگه بگم تو هم از خود بیخود میشی، کسی ظرفیت شنیدنش رو نداره.

 

دیدید که حافظ با چه جزئیاتی و چقدر کاملتر گفته بود و اتفاقی هم نیافتاده بود. برخلاف اونچه مولانا تهدید می‌کرد. حالا مولوی می‌گفت که من اونجا در استقامت هستم و چنین است و چنان است. ولی اینطوری نبود. حافظانه نبود.

شارحین و حافظ‌پژوهان نیز این موضوع را در معنی «نافه» یا «خون جگر» یا تعبیرات مشابه در این شکل و با این معنی نمی‌دونستند. و در شرح آن نوشته بودند: “غالب کلمات و تعابیر این «موضوعات»! … شبکه‌ی در هم تنیده‌ای از مراعات نظیر و ایهام «هستند»!” (حافظ نامه ص 93).

اما شما از طریق Test caseهای صحیح متوجه شدید که ارتباط این مطالب در چه شبکه‌ای برقرار هست. توی این نوبت به شکل خلاصه این موارد رو مطرح کردیم.

ما در اینجا دیدیم که شاعر دیگری نبود که مثل حافظ، توضیحی غیرشاعرانه و بدون تعبیرات پوچ داشته باشه. در موضوع نور چشم هم همینطور بود. حافظ یک مکانیزم تعریف کرده بود، یک روش تحقیق داشت، به شکل تطبیقی ایجاد نافه در طبیعت رو با اتفاقات درون خودش مورد بررسی قرار داده بود.

و یک شخصی که می‌خواهد شرح حافظ بنویسد باید تجربه‌ی مشترکی با دنیای حافظی داشته باشد. باید بتواند با جهان فکری حافظ ارتباط برقرار کنه. نه اینکه خودش رو بگذاره وسط، بعد ببینه از توی کتاب شعر حافظ چی پیدا می‌کنه که اونطوری که خودش می‌خواد نتیجه‌گیری کنه. یا اینکه فقط قزوینی چی گفته. غنی چی گفته. این یکی و اون یکی چی گفتند. کاری که الآن با اهداف غیر علمی و غیر ادبی و حتی غیر دینی صورت می‌گیره.

یا اینکه تعبیرات حافظانه رو برداری چند درجه rotate کنی، یک قسمتش رو crop کنی، یه ذره نور و شفافیتش رو کم و زیاد کنی، resize کنی، flip کنی، یه textی روی تصویرش بگذاری. یا یه تصویری رو textش بگذاری، که چهار تا فالوور بگی. لایسنس صفر که نداره. قبلاً فالوررها خیابانی بودند. از کف خیابون می‌اومدند. الآن هرجایی هستند. توییتر، اینستاگرام.

بعد باور ذهنی این هست که با حافظ یک روح‌اند در دو بدن. اینجوری که نیست. یه سری برچسب تخفیف و کد اعتباری هم به حافظ بچسبونی، که بشه همونی که تو می‌خوای، که در آخر یه مشت جوجه دانشجو واست کف بزنند. فواد افشار، سریال گلشیفته.

این افراد تجربه‌ی مشترکی با دنیای حافظی ندارند. این افراد خود را در بیان موضوعات و طرح مسائل و شرح و توضیح معنی شعر و… صاحب نظر و اهل فضل می‌دونند (و به این موضوع بارها در کلام یا به قلم خود اشاره کرده‌اند). فخرِ هنرِ نداشته می‌کنند. علم فروشی می‌کنند.

اگر سعدی (یعنی استاد سخن)؛ امروز زنده بود تو دهن او نیز می‌زدند، واسه‌ی اون هم شاخ و شونه می‌کشیدند. اما به نظر می‌رسه مشکلشون این بوده که به قول حافظ، «دردی نداشتند»!

 

 

ما در جلسه قبل یک بیتی از حافظ رو خواندیم و در آنجا به جای شه مِشکین کاکل، یعنی پادشاه مو مشکی، گفتیم شه مُشکین کاکل:

بلبل و سرو و سمن یاسمن و لاله و گل

هست تاریخ وفات شه مشکین کاکل.

 

در اونجا قشنگ یه نوشابه، اون هم مثلاً انرژی‌را، به احترام جناب حافظ، یا به حساب جناب حافظ، برای شیخ ابواسحاق، بازکردیم. در مصراع اول بیت بالا، حافظ به تاریخ وفات او با حروف ابجد اشاره کرده بود. بلبل و سرو و سمن یاسمن و لاله و گل، با تبدیل اون کلمات به حروف ابجد، تاریخ وقات شیخ ابواسحاق مشخص می‌شد.

ما هم یک نوشابه برای شاه ابواسحاق باز کردیم، یعنی نوشابه رو مهمون حافظ بود. حالا یه نوشابی چیزی نبود، ولی به خاطر احترامی که حافظ برای او در دیوانش گذاشته و از دوران او به نیکی یاد کرده، ما هم گفتیم: شه مُشکین کاکل. الآن متوجه شدید که چرا “شه مُشکین کاکل” نوشابه باز کردن برای اون شخص می‌شد. اگر نه می‌شد بدون نوشابه بگیم: شه مِشکین کاکل. مُشیکن کاکل خواندش، نوشابه باز کردن بود. مرتبط با موضوع نافه که بخش بزرگی از محتوای این جلسه بود.

 

در مورد بو، توی شعر حافظ که بوی بد نداریم. البته داریم، بل نسبت، بل نسبت بوی ریا داریم. می‌گه از شراب، بوی مُشک میاد. باده‌ی مشکین یا مشکین بو هست. از خرقه پوشان، بوی ریا میاد. خوش می‌کنم به باده مشکین مشام جان
کز دلق‌پوش صومعه بوی ریا شنید.

یا مثلاً می‌فرماید:

بوی یک رنگی از این نقش نمی‌آید خیز
دلق آلوده‌ی صوفی به می ناب بشوی

می‌گه از دلق صوفی بوی خوبی نمیاد. بوی یک رنگی نمیاد. ببر بشورش که بوی بدش بره. اون رو هم می‌گه با شراب، با می ناب بشورش که بوش بره.

یکی بود یه مقاله نوشته بود در شعر فارسی چه شرابی برای چه چیزی خاصیت داره، مثلاً شراب انگور برای چی خوبه، شراب خرما برای چی. پژوهش کرده بود. این رو هم می‌شه اضافه کرد که برای از بین بردن بوی بدِ ریا، می ناب مفید هست. یا پیشنهاد شده.

یه جای دیگه میگه بوی کباب می‌اومد، بوی سوختی میاد. ولی بعد معلوم بود بوی کباب نبود. داشتند دل داغ می‌کردند. یا اگر بوی کباب بود، بوی کباب دل خودش بوده:

بوی دل کباب من آفاق را گرفت
این آتش درون بکند هم سرایتی

 

 

در باب ارتباط بین جام می و خون دل، یا چشم و گیسو، مرتبط با شناخت حاصل کردن همین هست. تقریباً خروجی یکی هست. ولی روشش فرق داره. هر دو این موارد رو در یک جای دیگر نیز، به جز «جام می» و «خون دل» هر یک به کسی دادند، در یک بیت به این دو مورد اشاره می‌کند.

نکته‌ای دلکش بگویم خال آن مه رو ببین
عقل و جان را بسته زنجیر آن گیسو ببین

 

خال معشوق که در شعر حافظ مدار نور بود. و شبیه به مردمک چشم. و نور به چشم می‌رسوند. که روش نور چشم مرتبط با جام می هم بود. مرتبط با معشوق هم می‌شد.

عقل و جان را بسته زنجیر آن گیسو ببین، یعنی مصراع دوم، مرتبط با بوی خوش گیسوی یار هست. که یا باد می‌آورد یا مرتبط با روش خون دل می‌شه. این دو حالت یعنی بادآورده یا خون دل حاصل کرده، هر دو مربوط به پراکنده شدن بو در هوا میشه.

در حالیکه نور چشم، چه از معشوق، چه از باده، مرتبط با قانون انتشار امواج نوری میشه. یعنی دو روش متفاوت از شناخت. دو روش متفاوت تقریباً برای رسیدن به یک نتیجه.

حافظ به خال که مرتبط با امواج نوری میشه. و زنجیر گیسو، که مرتبط با قانون انتشار گازها میشه، در بیت بالا بهشون اشاره کرده بود. هر کدوم با اینکه راه و روش متفاوتی داشتند. اما در پایان هر دو یک موضوع یعنی شناخت رو به همراه داشتند.

نکته‌ای دلکش بگویم خال آن مه رو ببین
عقل و جان را بسته زنجیر آن گیسو ببین

 

اون قوانین انتشار در شعر حافظ نبود. ما برای تفاوت قائل شدن بین این دو مورد نافه گیسو و نور چشم معشوق، تفکیک و دسته‌بندی انجام دادیم.

با توجه به اون روش بهره‌گیری از دنیای خارج و حل مسائل در جهان فکری خودش در قالب تجربیاتش، برای تطبیق نیازمندی‌های درونی خودش با امکانات و ارزش‌های موجود، یعنی توضیح و توصیف خون دل خوردن خودش و تشبیه اون خون دل خوردن آهو و تولید نافه مشک یا بوی گیسوی معشوق، در اینجا می‌بینیم که بزرگوار، مدیر محصول بود.

محصولش هم دیوان اشعارش بود. که با استفاده از پیشرفته‌ترین فناوری که در زمانه‌ی حافظ هم در دسترس نبود! اشعارش رو تکمیل و رمزنگاری کرده بود.

شاعران دیگه چنین استفاده‌ای و چنین رویکردی در موضوع خون دل و نافه نداشتند. محصول کارخانه‌ی حافظ، یعنی اشعارش، به واسطه‌ی روش تحقیق و نوع نگاهش به جهان و مسائل جاری در جهان، دانش بنیان و High Tech بود. شراب خانگی؛ ترس محتسب خورده‌اش همین بود. همین روش شناخت.

یک طرف یعنی موضوع جلسه قبل، درباره‌ی شراب و نور چشم؛ یعنی نور باده و نور چشم؛ مرتبط با مساله پرتوزایی و فیزیک کوانتومی شراب یا انگور بود.

این جلسه مرتبط با مساله بیولوژی و میکروبیولوژی و زیست شناسی در شعر حافظ هست. که چطور خون دل یه جورایی نور چشم میشه. یعنی چطور خون دل تبدیل میشه به نافه گیسوی معشوق. که برای حافظ معانی و مفاهیم جدیدی رو به همراه میاره. اونجا شراب یا «جام می» رو فرموله‌بندی کرده بود. در اینجا نافه یا روش «خون دل» رو تئوری‌پردازی می‌کنه.

ما گفتیم که حافظ اگر برنامه‌نویس بود سراغ برنامه‌نویسی شی‌گرا می‌رفت. و صحبت از چندریختی یا polymorphism نزد حافظ کردیم. اینجا هم در بخش ارتباط اشیا، برای حافظ مهم نبود که شناخت از چه طریقی حاصل بشه. از معشوق، شراب، بوی گیسوی یار، وقت سحر یا هر حالت و مورد دیگری. موضوع خود شناخت بود.

این شرح بی‌نهایت کز زلف یار گفتند
حرفیست از هزاران کاندر عبارت آمد.

ما کی باشیم که بخواهیم بیش از این بگیم. مگر اینکه اسم این جلسه رو بگذاریم از اون اسم‌های عجیب غریب که جلسه قبل گفتیم، خود حافظ هم از اون اسم‌ها برای خودش استفاده نمی‌کرد.

 

 

در مورد لایک و سابسکرایب کردن، برای اینکه یوتوب این ویدیو رو به دیگران پیشنهاد کنه، یکی از معیارهاش تعداد لایک و کامنت هست. می‌خواد ببینه شما چقدر با این موضوع ارتباط گرفتید. مثلاً استیکر قلب رو به عنوان بازخوردی از توجه به ویدیو، مورد نظر قرار می‌ده.

هدف از این پادکست، مطابق شعار پروژه، نزدیک‌ترین آشنایی و برقراری صمیمانه‌ترین ارتباط با حافظ برای درک معنی و مفهوم شعر او هست. انگار که در زمانه او، و با او زندگی می‌کردیم. و با او در رفت و آمد بودیم.

خود هم‌نشینان حافظ، مطابق مدارکی که موجود هست، معنی سخن او رو نمی‌دونستند. یعنی حافظ منظور خودش رو به کسی نمی‌گفت.

در بسیاری حوزه‌ها، رازهایی هست که عده‌ای می‌دونند ولی به کسی نمی‌گن.

رازهایی که افراد ثروتمند به شما نمی‌گویند. رازهایی که افراد موفق به شما نمی‌گویند. حافظ هم در زمانه خودش اینطور بود. یا در زمانه حافظ شرایطی حاکم بود که حافظ ناچار بود اینطور باشه. ما این رو از روی نحوه سرودن اشعارش می‌تونیم متوجه بشیم.

خود اون افرادی که با او مصاحبت داشتند، اونها تا این اندازه معنی شعری و منظور سخنش رو متوجه نبوند. یکی از این افراد رو می‌گن، محمد گل اندام بود. که دیوان حافظ رو هم جمع کرده و مقدمه نویس دیوانش بوده. بدنساز بوده احتمالاً.

اما در پادکست حافظ‌پجوهی قرار هست ما “نزدیک‌ترین هم‌نشینی و هم‌سخنی با حافظ” رو داشته باشیم. چیزی که تا الآن وجود نداشته. در بخشی از مطالب، محتوایی که حتی در کتب مرجع هم نیست.

اگر شما افرادی رو می‌شناسید که شعر و ادبیات، یا شخص حافظ، یا فناوری، یا نگاه تحقیقی داشتن به مسائل براشون جذاب هست، این مطالب رو برای اونها ارسال کنید.

هدف این پروژه، اسپم کردن نیست. بیشتر به دنبال مخاطب خاص هستیم! افرادی که دانش فنی داشته باشند و ارتباط بین روش تحقیق حافظ و اسپین‌آف حافظ‌پجوهی، بتونه راهی برای انتقال بهتر محتوای جهان فکری حافظ و جهانبینی او بشه. یا افرادی که پیش‌زمینه فنی ندارند، ولی فرصت این رو دارند که از زاویه‌ی دیگری نیز به مسائل نگاه کنند. و از طریق یک ارائه‌ی شفاف و ایجاد فرصتی برای برقراری ارتباطی تازه با موضوعات، در ادامه مباحث این پروژه دانش خودشون رو در موضوعات دیگری ارتقا بدن. کسانی که به این مطالب علاقمند باشند، به پژوهش علاقه داشته باشند. شما هم اگر چنین افرادی رو می‌شناسید، این محتوا رو بهشون پیشنهاد بدید.

ما نوبت قبل گفتیم جام جم که متعلق به جم یا جمشید هم نبوده و جام کیخسرو بوده. یا آیینه سکندر یا آیینه اسکندر که در افسانه‌ها گفته بودند بر بالای مناره‌ی اسکندریه نصب کرده بودند که از 200 کیلومتری کشتی‌ها را نشان می‌داد که برای ما هم امروز به سادگی مورد قبول نیست که کشتی‌ها در یک آیینه از 200 کیلومتری دیده شوند. حافظ می‌گفت همه اینها یعنی جام جم و آیینه سکندر؛ جام می هستند.

و ما گفتیم باید این جام جم و آیینه سکندر رو به نام حافظ بزنند. به نام جام حافظ یا جام حافظی یا آیینه حافظی بخوانندش. و حتی روایت او برتر از افسانه به وجود آمدن شراب بود که خیام گفته بود که همایی دانه‌های شراب را آورده بود و در اختیار افرادی قرار داده بود و داستانی که در نوروزنامه آمده است و جلسه قبل به آن اشاره کردیم. حافظ یک مکانیزم مشخصی تعریف می‌کرد، در اون زمان که تا همین اواخر هم روش تحقیقی وجود نداشت؛ حافظ در روش تحقیق، روش آزمون، صاحب سبک بود.

داستان پدید آمدن شراب

در گذشته هر کسی به دنبال سرودن یا طرح یک افسانه‌ای از طریق داستان‌های گذشتگان یا اتفاقات زمانه یا حتی به اصطلاح خلق یک قصه‌ای با کم و زیاد برمی‌آمد. در شاهنامه فردوسی هست.

در ابتدای اولین داستان شاهنامه، ابوالقاسم فردوسی می‌گوید چه کسی در ابتدا یا قبل از همه در جهان بود که پادشاه شد و تاج بر سر نهاد؟

در داستان بشریت بالاخره این چیزها هست یا باید باشه. باید یه سرآغازی رو بشه تصور کرد. باید از یه جایی یک پادشاه ظهور کرده باشه.

فردوسی هم طرح مساله می‌کنه و هم پاسخش رو اینطور می‌گه: که کسی یادش نمیاد مگر آنکه پسری از پدر خود شنیده باشد و این سخنش هم خیلی حُفره داره، که یه پسری در قرن 4 از پدر خودش چنین مطلبی رو شنیده باشه که او هم از پدر خودش شنیده باشه و همینطوری بری تا برسی به اولین نفری که در جهان پادشاه بوده. یعنی کار اون خاندان این بوده که نسل به نسل و سینه به سینه بگن اولین نفر کی پادشاه بوده. ضمن اینکه یک کلاغ چهل کلاغ هم نکرده باشند!

یا در آنجا می‌گوید یک راه دیگر هم وجود داره که کسی از این مطلب آگاهی داشته باشد، اون هم شخصی هست که در مطالب قدیمی پژوهش می‌کنه. و داستان پهلوانان را می‌گوید. خود فردوسی در مطالب گذشتگان پژوهش کن بود. پژوهنده نامه باستان. او گفته است: اولین پادشاه که حکمرانی او بر کل جهان بود نامش فلان… (یعنی کیومرث) بود.

 

پژوهنده نامه باستان
که از پهلوانان زند داستان
چنین گفت کآیین تخت و کلاه
کیومرث آورد و او بود شاه

یعنی می‌گه مخترع سیستم و نظام پادشاهی و بنیانگذار سیستم سلطنتی، کیومرث بود.

 

فردوسی می‌گوید در آن زمان نفر بعدی آمد و با آتش، آهن را از سنگ استخراج کرد:

به آتش ز آهن جدا کرد سنگ

اینکه داریم می‌گیم در موضوع روش تحقیق و روش گذشتگان در سرودن داستان‌هایشان هست، که حافظ به اون شیوه عمل نمی‌کرد. حافظ یک مکانیزم در علوم زمانه خودش رو می‌دید، و در اون مطلب مداقه قرار می‌کرد. یعنی با دقت و دوراندیشی به بررسی ابعاد مختلف و جوانب اون مطلب می‌پرداخت. و بعد نتیجه کار خودش رو آزمون می‌کرد. و روش تحقیق و دستگاه شناختی شخصی خودش رو داشت. و در آخر یک سیستم پیچیده آزمون شده رو پی می‌گرفت.

اما مثلاً فردوسی، به ساخت داستان‌ها و افسانه‌ها می‌پرداخت. او در ادامه اون مطلب می‌گه، به آهنگری اره و تیشه ساخت، سپس آب را در جوی‌ها روانه کرد. و این کار او برای مردم راحتی فراهم کرد. و کشاورزی و بعد از آن دامداری رایج شد:

 

به جوی و به رود آبها راه کرد
به فرخندگی رنج کوتاه کرد
چراگاه مردم بدان برفزود
پراگند پس تخم و کشت و درود
بدان ایزدی جاه و فر کیان
ز نخچیر گور و گوزن ژیان
جدا کرد گاو و خر و گوسفند
به ورز آورید آنچه بد سودمند

 

او برای خط هم یک داستانی می‌آورد که از کجا نوشتن شروع شده بود؟

بعد پاسخ می‌دهد که دیوها به انسان‌ها نوشتن به همه زبان‌ها را آموختند.

 

این داستان سرایی‌ها چیز بدی نبوده بالاخره در آن زمان خلاقیتی بوده. حافظ نمی‌گفت خط چطور اختراع شد، می‌گفت از اختراع خط تا اکنون، کسی مثل حافظ از رخ اندیشه نقاب برنداشته.

تا سر زلف سخن را به قلم شانه زدند
کس چو حافظ نگشاد از رخ اندیشه نقاب

و حافظ چیزی بیشتر از این‌ها را انجام داده بود. یک دستگاه و یک سیستم فکری پیچیده و منطبق با واقعیات بیرونی رو، به شکل هنری و مطابق با تمام علوم زمانه خودش با حسابگری‌ها و آزمون‌پذیری‌ها و صحت سنجی‌هایی از جنس دانش و روش تحقیق امروزی درنظر گرفته بود.

 

 

شما چون تا اینجای مطلب رو دنبال کردید، احتمالاً به مسائل فرهنگی علاقمند هستید. یا بالاخره ذهن جستجوگری دارید. به افراد مشابه خودتون هم پیشنهاد بدید. ما بالاتر در معنی یک بیت از حافظ گفتیم: کج نرو.

 

گفت که این سیاه کج گوش به من نمی‌کند.

 

ما هم اینجا زیاد خواهیم گفت، که شما هم کج نرو. دنبال افراد کج نرو. که شما هم راهت کج بشه. دنبال داعشیانی که خودشون رو دانشی می‌دونند، نرو. فکر نکن فرهنگ و هنر با کلاس هستند، کارهای فرهنگی و مقدس سازی، تولید مقدسات جدید، نادانی‌های مدرن، جاهلیت‌ها و نفهمی‌های آذین بسته، انکارهای روشنفکرانه، انحطاط فرهنگی و اخلاقی، سکوت مرگ، وحشی‌گری‌های داعشی گونه‌ی فرهنگی، اینها روا هستند. چون برخی بازارش رو دوست دارند. و عیوبش رو نمی‌بینند.

علم اصلاً اینجوری نیست. یک راه انسان شدن، عالم شدن هست. یعنی به راه و روش علمی عمل کردن هست. در علم اینطوری هست که کسی که درست می‌گه، علم با اونه. اینکه یکنفر اشتباه می‌گه یا درست رو نمی‌پذیره. اینها علمی نیست. اینها بازار علم هست. اقتصاد علم. البته اقتصاد دانش‌بنیان نیست. اقتصاد نادانی بنیان هست.

متاسفانه تصورات غلط برخی یعنی بسیاری که همون فالوورها هستند از فرهیختگی. باعث شکل‌گیری یک بیماری جدید شده. اون بیماری یا اون مشکل هم زود اشباعی هست.

با یک حرف ساده، کلاً درک و فهم افراد یه جوری تغییر می‌کنه، تغییر که چه عرض شود، وضعیت درک و فهم عیان میشه. تمام. خوب عزیزم این تعصبات و کمبودهای فرهنگی یا سایر کمبودها رو با اشتغالات فرهنگی پر کردن رو کنار بگذار. به غیر از منابع مورد تایید، بلکه مورد علاقه خودت، اخبار، روایت، گزارش منابع دیگه رو هم بخوان.

اینها از این جهت که حافظانه هم هست نقل می‌شن. به جز اینکه با افراد مورد تایید در حلقه ارزش‌های خودت مهربون باشی، یه کمی به دیگران هم در ابتدا به همین چشم نگاه کن، بعد راجع به حرف‌های اونها و از سوی دیگه گروه‌های مورد تاییدت؛ بررسی مجدد و تجدید نظر رو مبذول داشته باش. آخه آدم انقدر زود اشباع؟

یه ذره ورزش کن، یه ذره تمرین‌های ذهنی و تمرکزی انجام بده. یه کمی ظرفیتت رو بالا ببر. شرایط و وضعیت و زندگی هر کسی رو می‌بینی، به طرفه العینی، اشباع میشه. از اون طرف در برابر مواجه با مسائل جدید چنان مقاومتی نشون می‌ده، انگار یکی دیگه بود که در طرف‌العینی به اشباع رفته بود. انگار یکی دیگه زود اشباعی داشت.

طرفه‌العین یعنی یک چشم به هم زدن. چشماش بسته میشه، با یه احساس پیروزی، دوباره دیده بر جهان می‌گشاید. اینجوری، در همین حد. تمام. Finish. می‌خواستم به روتون بیارم. اینکه قدر و مرتبه شما چقدر باشه، چندان مهم نیست. بالاخره تو هر جایی، تو هر جامعه‌ای آدمهای مختلف در موقعیت‌ها و در اندازه‌های مختلف هست. اینکه اینقدر بی‌جنبه و کم ظرفیت باشند،که اینقدر زود به اشباع برند، اون بد هست.

چه زندگی‌ها که به خاطر همین مشکل از هم پاشید. وقتی یه نفر انقدر بی ظرفیت و کم جنبه باشه که در یک لحظه و به سادگی چشمش بر حقیقت بسته بشه، دیگه به درد زندگی نمی‌خوره. اون هم چه حقایق شیرینی. اشتباه می‌کنی فکر می‌کنی حقیقت تلخه، دروغ شیرینه.

نـــــــه؛ خود اون طرفی که چشم شما رو می‌بنده برای شما ارزش قائل نیست. و واقعاً برای سلیقه‌ی بسیاری از این افراد باید تاسف خورد.

یعنی فکر نکن چون براش ضعیف هستی، زورش می‌رسه، می‌تونه کنترلت کنه، خودش رو بهت عرضه کنه، می‌تونه چشمت رو بر حقایق ببنده، چون از پَسِت بر میاد؛ براش اعتبار داری. براش در حکم یک قطره هم نیستی. اصلاً با چنین آدمی نمی‌شه زندگی کرد. چه طلاق‌های عاطفی. چه سرد شدن‌هایی. فقط به خاطر اینکه طرف زود اشباع بوده. دهن بینی کمترین و ساده‌ترین توصیفی بر این مساله هست.

نکنند این کار رو با خودشون. این زندگی نشد. به قول مطرب و ساقی: به تک تک شقیقه ها یه پاره سنگ خورده! یعنی همه دچار این اختلال شدند. اختلال زود اشباعی. چاره‌اش رو هم از راهکار یا از طریق سندروم … برطرف می‌کنند.

سلام علیکم، سلام علیکم. به به، خوش اومدید که، چه عرض شود. این جمله رو به کسی می‌گن که مهمان باشه. شما که دیگه…

صدات در نمی‌اومد، من فکر کردم سقط رفتید، ببخشید سفر رفتید. اگرچه 7/24 هستید.

من یه لحظه حرفم رو اینجا تموم کنم، خدمت می‌رسم.

در مورد افراد، از یک طرف مساله زود اشباعیه، از طرف دیگه برای آسیب‌های این اختلال، به واسطه‌ی سندروم… .

نمی‌گذارند که ما حرف بزنیم. به هر شکل، یکی از کدهای بیسیم، که ما امروز راجع به این موضوع صحبت کردیم، مثلاً در اورژانس، درباره‌ی توان مالی بیماران هست. اینکه بیمار از نظر وضعیت مالی در چه شرایطی هست؟ توان مالی کافی داره؟ یعنی به نظر می‌رسه که توان مالی داره؟ بیمه هست؟ و مواردی از این دست. یک کدی رو دارند، مثل هشت، پنجاه. یعنی وضع مالی بیمار خوبه.

حالا درسته که سندروم … که اسم دارو بود، فقیر و غنی نمی‌شناسه. و به قول حافظ کس نیست که افتاده‌ی آن زلف دو تا نیست. یعنی همه مشکل زود اشباعی رو دارند. باید این مورد رو در خودشون برطرف کنند. ولی اون کد هشت، پنجاه، یعنی داشتن وضعیت مالی خوب می‌تونه خیلی زیاد در بهبود این اختلال، کمک کننده باشه.

افراد متمول بسیاری هستند که زود اشباعی بخشی از زندگیشونه. اصلاً ازش لذت می‌برند. این پارادوکس باید باشه، ولی خوب بالاخره وجود داره دیگه. بالاخره یه سطحی از هشت، پنجاه، حقوق بشری هست.

حالا شما حواستون باشه، یه روز اگر گفتند نخبگان ادبی یا نخبگان فرهنگی، من می‌خواستم بگم از این ضعف، غافلگیری ایجاد نشه. روی این موضوع خیلی کار کنید. اینکه آدم سرش کلاه نره، یا چیکار کنه که سرش کلاه نره، مربوط به همون سناریوهای شکست هم میشه و مرتبط و هم‌خانواده با روش تحقیق هست.

مثل حافظ که می‌گفت کل هدف از زندگی و ثمره‌ی حضور در این جهان، دیدن معشوق هست.

مراد دل ز تماشای باغ عالم چیست
به دست مردم چشم از رخ تو گل چیدن

روش تحقیق و حتی زود اشباع نشدن هم برای برخی هدفی از زندگی هست. سبکی از زندگی هست. یک هدف متعالی هم میشه که باشه.

 

شما رسیدگی نمی‌کنید؟ نه دیگه کار شما نیست. در شان شما نیست. و به سود شما هم نیست. سس ماس. ولی حالا بیا یه حرکت فرهنگی بکن. لااقل از نظر فرهنگی ظرفیت‌ها رو افزایش بده.

 

چشم سری عجب از بی‌خبران می‌داری.

حالا نیان با این استدلال که بگذار یه چیزی هم گیر خوشه‌چین‌ها بیاد. به روش دزدی و گدایی عمل کنند. البته اون موقع میشه به قول حافظ رد اینکه از کجا تغییر ایجاد شده رو رصد کرد. حافظ می‌گفت:

کس چو حافظ نگشاد از رخ اندیشه نقاب
تا سر زلف سخن را به قلم شانه زدند

خودش می‌دونست داره چیکار می‌کنه. می‌گفت هیچکسی نبود که از رخ اندیشه نقاب برداشته باشد. تا اون زمان، تا زمانیکه، یعنی از زمانیکه، سر زلف سخن را حافظ به قلم شانه زد. یا تا اون زمانیکه، یعنی از اون زمانیکه حافظ سر زلف سخن را به قلم شانه زد، هیچکس نبود که از رخ اندیشه، نقاب برداشته باشد. یعنی ردش هست که بقیه چی گفتند، ما چی گفتیم.

بالاتر من جای این دو مصراع رو عوض کردم، معنی رو یه جور دیگه مطرح کردم. بعد می‌گفتند جای ابیات در شعر حافظ اهمیتی نداره! جای دو تا مصراع در یک بیت جابجا شد، معنی عوض میشه.

تا سر زلف سخن را به قلم شانه زدند
کس چو حافظ نگشاد از رخ اندیشه نقاب.

من بالاتر اینطور معنی کردم، حافظ گفت: از اختراع خط تا اکنون، یعنی تا اون زمان، هیچکسی نبود که مثل حافظ از رخ اندیشه نقاب برداشته باشه. بقیه هم تقریباً همینجوری معنی می‌کردند، به خاطر اینکه تست-کیس‌هایی که اون معنی رو ازش استخراج کنند، نداشتند. به خاطر اینکه نمی‌دونستند حافظ چه کرده.

اما اینجا بدون جابجا کردن جای مصراع‌ها گفتیم معنی این میشه که هیچکسی از رخ اندیشه نقاب برنداشت، تا اون زمان، یعنی از اون زمانی که حافظ سر زلف سخن را به قلم شانه زد. یعنی هرکسی از این به بعد چیزی گفت، کپی‌رایتش، بلکه copy upش، مال حافظ هست. تئوری اصلی یا بزرگ آن مال حافظ هست. big theory آن، مال من هست.

این بیت رو هم در چه غزلی عنوان می‌کنه.

دوش دیدم که ملائک در میخانه زدند
گل آدم بسرشتند و به پیمانه زدند
ساکنان حرم ستر و عفاف ملکوت
با من راه‌نشین باده مستانه زدند
آسمان بار امانت نتوانست کشید
قرعه کار به نام من دیوانه زدند
جنگ هفتاد و دو ملت همه را عذر بنه
چون ندیدند حقیقت ره افسانه زدند.

و در بیت آخر این غزل:

کس چو حافظ نگشاد از رخ اندیشه نقاب
تا سر زلف سخن را به قلم شانه زدم.

هیچکسی از رخ اندیشه نقاب برنداشت، تا اون زمان، یعنی از اون زمانی که حافظ سر زلف سخن را به قلم شانه زد. قابل توجه افرادی مثل شاه شجاع که می‌گفت ابیات شعر حافظ با هم در ارتباط نیستند.

 


ضمن اینکه در اونچه حافظ می‌گفت با جعل عنوان و منبع و مقاله هم نمی‌شه آنچنان لاپوشونی کرد. بالاخره معلوم میشه. جدا از اینکه زمان حافظ هم به حافظ می‌گفتند تو بلد نیستی. یاد می‌گیری ولی فراموش می‌کنی. تو شعر معنادار نمی‌گی. اینها معنی نداره. در اشعارش هست. بزرگوار کوه صبر بوده. یه درخت سربلند پرغرور، که سرش از خورشید هم گذشته بود، اونطور که در شعرش می‌گفت.

من عملکردهای اینچنینی رو هم دیدم، یکی دیگه از اون روش‌های دزدی و گدایی اینه که در جواب هر چیزی که درسته، یه داستانی، یه لطیفه‌ای، یه خاطره‌ای، حکمتی، چیزی تعریف می‌کنند که اگر چه ربط نداره، ولی طرف رو بانمک یا کول نشون بده. که اینجوری برای دسته کوران و کران و… ته قضیه رو ببندند. آخه در مسائل صنفی، اینجوریه که وقتی یکی یه غلطی می‌کنه، اون رو به پای همه می‌نویسند.

 

چی؟ تو ارتش اینجوریه؟ حالا، توی اصناف هم یکی یه کاری می‌کنه، میان راه همه بر اون عمل رو می‌بندند. اینجوری هم بوده. دیده شده.

آهان، بستگی داره اون کار رو در حق کی انجام داده باشند. اوووو… ما که اسپین‌آف حافظ ارائه می‌کنیم.

 

 

 

 

 

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

For security, use of Google's reCAPTCHA service is required which is subject to the Google Privacy Policy and Terms of Use.

I agree to these terms.